رمان رخنه پارت ۶۴

4.5
(12)

 

 

– بگو نمیخوای بری خونه بابات!

 

اخم کرد و با زدن نیمچه بوقی به دربون عمارت سلطانی ها اعلام‌کرد که درب رو برامون باز کنن.

– گفتن نداره وقتی اومدی!

 

نفسم‌ کند شد و آوا رو محکم توی بغلم گرفتم.

– من …من‌ نمیام تو.

 

دستی لای موهاش برد و سمتم چرخید‌.

– نمیام و نمیتونم و نمیخوام، ندارم! د بجنب برم ببینم اون زنیکه چه علم شنگه ای راه انداخته.

 

از ماشین خودش پیاده شد و درب سمت من رو هم باز کرد.

قبل از پیاده شدن پرسیدم:

– کدوم زنه؟

 

بچه رو از بغلم گرفت و درحالی که خواب بود، سرش رو روی شونه پهنش گذاشت.

– میای پاییین یا تو صبح میخوای سوال بپرسی؟

 

پام رو روی سنگ فرش حیاط گذاشتم.

خیلی وقت بود اونجا نیومده بودم اما کامل توی ذهنم بود که حتی کاشی های داخل چه رنگیه و مبل ها با پرده های شکلاتی رنگشون ست شده.

 

هنوز وارد سالن نشده بودیم و صدای همهمه تو گوشم پژواک شد.

اوردی وسط میدون جنگ! قضیه چیه؟

 

خودش اول بدون جواب دادن به سوالم وارد شد و تمام اون شلوغی تبدیل به سکوت محض مرگبار شد.

بیشترین سکوت نه به خاطر ترس از حافظ، بلکه تعجب حضورم از کنار امیر حافظ بود.

هیچ کس انتظار دیدن من رو نداشت اما از حضور مرسده و پدر و مادرش سر در نمی اوردم.

 

– بفرمایید تحویل بگیرید، شاخ شمشادتون بچه به بغل اومد …

 

تهمینه خانم در حالی که با کنترل توی دستش ویلچرش رو حرکت می داد، نزدیک حافظ اومد.

– بعد از دو ساعت که جنگ و جدال خوابیده، دست این دختره رو گرفتی پاشدی اومدی چیو ببینی؟ تو خون سلطانی توی رگ هات نیست مگه؟

 

حافظ که انگار انتظار چنین حرف هایی رو از سمت مادرش نداشت جا خورد و قبل از این که سو تفاهمی پیش بیاد، پرسید:

– چه خبره اینجا؟ باز کی گرد و خاک به راه انداخته که سلطانی بودن من‌ زیر سوال رفته؟

 

بچم داشت توی سر و صدای جمع از خواب نازش می پرید و با چشم هام به هدیه التماس کردم که بچه رو دور کنه و در کسری از ثانیه اونو با خودش توی اتاق برد که سطانی بزرگ از روی تخت سلیمانش بلند شد.

 

– اینو من باید بپرسم! حرم سرا راه انداختی …قرار شد واست زن بگیریم که دور این دختره رو خط بکشی نه این که تا مهر طلاقش خشک نشده دوباره بیاریش تو خونه‌ت.

 

داشتم توی جمعشون تحقیر می شدم و توانایی ادای کردن جمله ای رو نداشتم که مباده جنازم رو وسط باغچه حیاطشون چال کنن.

ساکت منتظر جواب حافظ ایستادم که تشر زد:

– کی همچین شر و ورایی سر هم کرده؟!

 

نگاه ها سمت مرسده چرخید.

– من …که چی؟ میخوای بگی دروغه؟ من هنوز رخت سفید عروسی تنمه و تو منو به خاطر همین زنیکه از خونه‌ت انداختی بیرون …فکر کردی کی هستی؟

 

سوال نا به جایی پرسید.

حافظ در برابر بلبل زبونی های هیچکس به جز امکان نداشت صبر و حوصله به خرج بده.

 

اما خب به هر حال خانواده مرسده اونجا بودن و حداقلش حافظ بلد بود رسم خانوادگی ادب رو به جا بیاره.

– نذار حرمت های بینمون شکسته بشه مرسده، ولله به جان دخترم من می دونم و تو و این زبونی که خیلی حرف ها بلده بزنه و حافظه ای که هیج چیز رو فراموش نمیکنه.

 

این یک تحدید بود.

از نوع خیلی جدی‌ …

از اون دسته ها که دیگه مرسده حتی جرعت کلام دیگه ای رو نداشته باشه.

 

خداروشکر که پدرش عاقل تر از دخترش بود و از راه خشونت وارد نشد.

– بشین پسر جان سر پا گره ای باز نمیشه که!

 

حافظ روی مبل دو نفره نشست و به منم اشاره کرد جلوی چشم همه کنارش بشینم و زیر نگاه سنگین تهمینه خانم راهی مبل شدم.

 

به محض نشستنمون، حافظ انگشتی گوشه لبش کشید.

– قبل این که چپ و راست نگاه حواله‌ش کنید باس بگم مادر بچمه‌ تا اخر و زمان هم هست …توهین به نیکی، بی احترامی به من و دخترمه پس حداقل تا وقتی من اینجام احترامش رو نگه دارید.

 

این تنها حرفی بود که توی این چند مدت از حافظ به دلم نشست.

طوری که‌ اولین بار جلوی این همه ادم‌ پشتم در اومد جای تحسین داشت اما زیاد به مزاج تهمینه خانم خوش نیومد.

– دیگه چی؟ زنت رو به روت نشسته اون وقت تو این عفریته رو کنار خودت نشوندی؟

 

اخم های حافظ توی هم رفت.

– کی بود همین عفریته رو برام خواستگاری کرد؟ کی بود میگفت دختر حاج مرتضی یه بازار سرش قسم می خورن ولله بهتر از نیکی پیدا نمیشه؟ حالا شد اخ و پیف؟

 

 

این که من می دیدم امیر حافظ سلطانی بود.

آدمی که من با تمام ضربه هایی که بهم زده بود ازش جدا شده بودم و دوباره بعد از هزار کشمکش کنارش ایستاده بودم.

خودم نمی خواستم باشم اما حالا نمی شد جواب چنین حمایتی رو اونم جلوی کسایی که سعی داشتن من رو تخریب کنن و حافظ اجازه چنین کاری نداد، پشتش رو خالی کنم.

 

هرچند که اون خودش انتخاب کرده بود تا از سر لجبازی با من هم که شده مرسده رو عقد خودش کنه ولی حالا با این که جفتشون مقصر این ماجرا بودن از شونه هم پایین نمی اومدن.

 

مرسده که کفری شده بود و می تونستم از لپ های قرمز شده‌ش متوجه بشم، جلوی حافظ سینه ستبر کرد.

– گیرم که قبلی رو مامان و بابات انتخاب کردند؛ منو چی؟ من رو که خودت پا پیش گذاشتی …قبلش ما چند تا ملاقات با هم بیشتر داشتیم که یهویی شب خوابیدی و صبح تصمیم گرفتی زندگیمو به گند بکشی؟

 

جاش نبود این حرف ها جلوی بزرگ تر ها گفته بشه و حرمت ها زیر سوال بره اما هیچ‌چیز جلو دار هیچ کدومشون نبود.

تنها تونستم بازو حافظ رو بگیرم تا با جواب بد تری آتیش به هیزم این جنگ نزنه.

 

اما بد تر از کارم مرسده جدی تر شد و دیگه چیزی به انفجار نهاییش نمونده بود و ادامه داد:

– تو که دلت پیش یکی دیگه بود واسه چی منو بازیچه دست خودت کردی؟ حالا دیگه کی میاد بعدش دیگه منو حتی نگاه کنه چه برسه به این که باهام ازدواج‌ کنه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x