رمان لیلیان پارت ۵3 سال پیشبدون دیدگاه یک ساعت به شروع مراسم مانده و زودتر آمادهایم. سر کوچهی مسجدیم که سید علیرضا میگوید: – مامان، خالهاینا هم زود اومدن. قلبم به یکباره تپش…
رمان رخنه پارت ۶۰3 سال پیشبدون دیدگاه سرخ شدم. سفید شدم و حافظ هیچ تغییر حالتی نداد. فروشنده که قصدش فقط فروش اجناسش بود با خنده جوابش رو داد: – بله حق با شماست …بفرمایید…
رمان اردیبهشت پارت ۲۳3 سال پیشبدون دیدگاه جیغ خفه ای کشید . باور نمی شد … پدرش اومد توی حیاط … با دست خون آلودی که روی شکمش گذاشته بود … کف زمین ولو…
رمان تورا دربازوان خویش خواهم دید پارت ۲۸3 سال پیش۱ دیدگاه وارد خیابانهای شلوغ که شدیم، وضع بدتر هم شد. از بین ماشینها با سرعت عبور میکرد. من که تحمل دیدن این وضع را نداشتم، چشمانم را بسته بودم.…
رمان سرمست پارت ۵۶3 سال پیشبدون دیدگاه جلو اومد و پسورد گوشی رو باز کرد. – بیا عزیزم. تشکری کردم و موبایل رو از دستش گرفتم. تند شمارهی علیرضا رو گرفتم و پوست لبم…
رمان دروغ محض پارت 243 سال پیش۲ دیدگاهبعد از تموم شدن حرفام ، نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم.. آروم سرشو چند بار تکون داد و با کمی مکث ، لب زد : _ که…
رمان نیمه گمشده پارت 693 سال پیش۱ دیدگاهاگه ، اگه یه درصد سارا ع همکاری پدرِ منم توو اینکار بویی ببره و بعدم فلور خبر دار شه.. گندش بزنن این زندگی کثافتی رو!.. با شنیدن تقه ای…
رمان اردیبهشت پارت ۲۲3 سال پیشبدون دیدگاه به سرعت برگشت توی اتاقش و موبایلش رو برداشت و شماره ی مامانش رو گرفت . – الو ؟ – الو مامان جون … سلام !…
رمان مادمازل پارت ۳۷3 سال پیش۱ دیدگاه جمله ی آخری رهام که توش کلمه ی “تهران” به گوش می رسید منو و نیکورو مجاب کرد همدگنرو خیره خیره خیره نگاه کنیم..اون به من سقلمه زد…
پاییزه خزون پارت ۷۳3 سال پیشبدون دیدگاه _سلام مای هارته آرمین ،بیا پایین دمه درم …. آروم جوری همکارام نشنون گفتم _سلام آرمین جان ،باشه اومدم عزیزم _بیا عزیزم منتظرم گوشیو قطع کردمو از همکارام خداحافظی…
رمان گلامور پارت ۲۴3 سال پیشبدون دیدگاه خواب از سرم میپرد …تمام تنم از اضطراب نبض میزند . به سختی سر پا میشوم و خودم را به سمت راهرو میکشم . …
رمان رخنه پارت ۵۹3 سال پیش۲ دیدگاه من شاید وضع مالی شخصیم در حد امیر حافظ و ثروت خانوادگیشیون نبود اما خودش هم می دونست من از بچگی توی ناز و نعمت خانوادم بزرگ شدم…
رمان اردیبهشت پارت ۲۱3 سال پیش۷ دیدگاه نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد : – دیگه خسته شدم مجید ! – برای چی ؟ – اینقدر دنبال یک کار درست…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۲۷3 سال پیشبدون دیدگاه _ بابا چی؟ نمیخواستم فکرش را درگیر کنم. جوابی که ندادم، باز پرسید: _ لوا، بابا چی؟ _ میخواد که بیای خونه… پوزخندی زد و…
رمان سرمست پارت ۵۵3 سال پیش۳ دیدگاه شونهای بالا انداخت و از جا برخاست. انعامی به گارسونه داد و دستم رو گرفت. – بریم. با دست آزادم دوباره زدم توی سرم که گیج نگاهم…