رمان اردیبهشت پارت ۲۱

4.3
(18)

 

 

نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد :

 

– دیگه خسته شدم مجید !

 

– برای چی ؟

 

– اینقدر دنبال یک کار درست و حسابی می گردم … پیدا نمی شه که نمی شه ! یا حقوقش پایینه … یا محیط مناسب نیست …

 

– سخت گرفتی آرام … ولش کن ! چند ماه بیکار باش …

 

– خب الان دو ماهه بیکارم !

 

– عب نداره … بیکار بودن بهتر از بیگاری کشیدنه ! من اصلاً راضی نیستم بری توی این دفترا و فروشگاهها … اینهمه ساعت کار کنی براشون ، آخرم چندر غاز بذارن کف دستت ! … منتشون هم سرت باشه !

 

– پس میگی چیکار کنم ؟

 

رسیده بودن سر بولوار … مجید سمت راست آرام ایستاد و دستش رو روی شونه اش گذاشت … هر دو از وسط بولوار رد شدن و به اون سمت خیابون رفتن . بعد مجید گفت :

 

– به من مهلت بده … با خانم پرتو حرف می زنم ، بیای آموزشگاه تدریس کنی !

 

آرام از شوق چیزی که شنیده بود ، کف دستاشو بهم کوبید و جیغ خفه ای کشید . مجید خندید و به شوخی گفت :

 

– خب حالا … ندید بدید !

 

– برای چی الان بهش نمیگی ؟

 

– چون هنوز رسماً ما نسبتی با هم نداریم … ممکنه ذهنش مسموم بشه . با خودش فکر کنه سر و سری با هم داریم .

 

– مگه نداریم ؟!

 

مجید نگاهی دو پهلو بهش انداخت و گفت :

 

– داریم ، ولی ترجیحم اینه رسمی زن و شوهر بشیم !

 

آرام خندید و به شوخی گفت :

 

– آها … پس بحث گرو کشیه !

 

– چی ؟!

 

– اگه زنت نشم ، باید برم غازم رو چرونم … از کار هم خبری نیست !

 

شوخی کرده بود … ولی مجید یهو وسط پیاده رو ایستاد و خیلی جدی گفت :

 

– زنم نشی آرام ؟! … مگه قراره زنم نشی ؟

 

آرام خنده اش رو خورد و گفت :

 

– شوخی کردم !

 

– دیگه از این شوخیا نکن آرام ! من در مورد زندگیمون کاملاً جدی هستم !

 

آرام نگاهش کرد … بحث داشت به همون سمتی می رفت که اصلا آمادگیشو نداشت . حرف زدن درباره ی رابطه شون … آینده شون … آرام نمی خواست به این سمت کشیده بشه . آماده نبود .

بزاق دهانش رو قورت داد و گفت :

 

– خیلی خب … بیا بریم !

 

مجید نفسش رو فوت کرد بیرون . باز دست آرام رو گرفت و هر دوشون به راه افتادن .

 

– آرام جان … من قبلاً هم بارها خواستم سر حرفو باز کنم ، ولی هر دفعه به یه طریقی نشده . قرار نیست یه فکری برداریم برای خودمون ؟

 

– منظورت چیه ؟

 

– من میخوام عقد کنیم … دیگه خسته شدم از این وضعیت . میخوام رسمی زن و شوهر بشیم .

 

آرام لبهاشو روی هم فشرد و کمی کلافه گفت :

 

– ولی نامزدی ما چهار ماه بود ! بعد از اون …

 

– چرا باید چهار ماه همینطوری بلاتکلیف بمونیم ؟ مشکل چیه ؟ … مگه تو منو دوست نداری ؟ … مگه ما همدیگه رو دوست نداریم ؟

 

– ولی من هنوز آمادگیشو ندارم !

 

– چرا ؟ مشکلت چیه ؟

 

یهو انگار فکری به ذهنش رسیده بود … باز سر جا ایستاد و دست آرام رو کشید و اونو مقابل خودش نگه داشت . با چشمایی پر از نگرانی و استرس … گفت :

 

– نکنه بابات مخالفه ؟

 

آرام هیچی نگفت … مجید دستش رو کمی

فشرد :

 

– آره عزیزم ؟ … بابات مخالف ازدواجمونه ؟

 

– نه !

 

– پس چی ؟

 

سکوت آرام طولانی شد . ذهنش جریان گرفت توی همه ی رویاهاش … وقتایی که فکر میکرد به همه چی ! به فراز حاتمی که هنوز کابوسش رو می دید … به اون تجاوز وحشیانه … و به اینکه چطوری قراره این ماجرا رو به مجید بگه .

گاهی هم به پیشنهاد ارمغان فکر میکرد … به جراحی بکارت و مخفی کاری . ولی نه ! می دونست که در نهایت همه چی رو به مجید میگه … چون جنس رابطه ی اونا به همین شکل بود که نمی تونستن چیزی رو از هم مخفی کنن . ولی آرام می ترسید .

 

بارها تصمم گرفته بود همه چی رو بهش بگه … ولی می ترسید . از اینکه پس زده بشه … ترک بشه !

 

– آرام … امشب لطفاً با پدر و مادرت صحبت کن ! موافقتشون رو بگیر … عقد کنیم با هم ! باشه ؟

 

آرام نرم پلک زد و از فکر و خیال خارج شد :

 

– باشه !

 

– قول می دی ؟

 

– قول میدم عزیزم … حرف میزنم باهاشون !

 

مجید بلاخره آروم شد …

 

– مرسی عزیزم !

 

لبخند زد … دست آرام رو بالا برد و روی انگشتاشو بوسید .

 

بحث تموم شد …

 

موقتاً !

 

***

بر خلاف قولی که به مادرش داده بود ، شب دیر وقت به خونه رسید .

 

ساعت نزدیک دوازده بود که با کلیدش در حیاطو باز کرد و یواشکی وارد شد . خونه سکوت مطلق بود … به جز یک چراغ پشت پنجره ی هال ، بقیه ی چراغ ها خاموش بودن . آرام با خودش فکر کرد لابد همه خوابیدن .

 

پاورچین پاورچین از حیاط عبور کرد و وارد خونه شد . میخواست بدون اینکه سکوت شب رو بهم بزنه ، وارد اتاقش بشه و بخوابه .

 

خم شد تا بند صندل هاشو از دور مچش باز کنه که یهو امیررضا رو مقابلش دید .

 

مات موند …

 

چشم های اشکی امیر رضا … یقه ی پاره ی تیشرتش …

 

– امیر رضا ؟!

 

نفسش به سختی از سینه اش بالا اومد . صندل هاشو از پا در آورد و رفت مقابل برادرش ایستاد و دست گذاشت روی شونه ی لاغرش .

 

– چی شده قربونت برم ؟ گریه کردی چرا ؟!

 

یهو بغض امیررضا ترکید :

 

– آجی … کجا بودی ؟ برای چی دیر اومدی ؟!

 

– چی شده مگه ؟

 

– بابا اومد خونه … با مامان ملی دعوا کرد … کتکش زد . منم رفتم از مامان دفاع کنم … منم زد !

 

باز هق زد و پشت دستش رو روی چشمای خیسش مالید . آرام خشک زده … فکر می کرد اشتباه شنیده ! احمد مامان ملیشو کتک زده بود ؟!

 

– شما رو … کتک زد ؟!

 

– مامان ملی خیلی گریه کرد !

 

آرام به سرعت دوید توی خونه . ملی خانم توی آشپزخونه بود ، نشسته پشت میز . آرام رفت پیشش .

 

– مامان ملی ؟ … مامان جونم ؟! چت شده قربونت برم …

 

قلبش داشت محکم می کوبید … داشت از هم می پاشید ! ملی خانم دستای لرزونِ دخترش رو بین دستاش گرفت .

 

– هیچی نیست قربونت برم … هول نکن !

 

هیچی نبود ؟! … آرام می تونست سرخی بالا اومده روی گونه ی سفید مادرش رو حتی در فضای تاریک و روشن آشپزخونه ببینه . پاهاش می لرزید … بی اختیار مقابل مادرش زانو زد .

 

ملی خانم خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه … آخر هم نتونست و یهو زد زیر گریه :

 

– معلوم نیست چه غلطی کرد … اینقدر عصبانیه ! می ترسم کار دستمون داده باشه ! …

 

***

وقتی از خواب بیدار شد … آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود .

 

پلکاشو با پشت دست مالید و کش و قوسی به تنش داد و دست برد زیر متکاش تا موبایلش رو برداره . ساعت ده و نیم بود … و یک پیام از طرف مجید داشت :

 

– گفتی بهشون عشقم ؟

 

آرام با عذاب وجدان گوشه ی لبش رو گاز گرفت . چقدر اوضاع شلم شوربا شده بود . از یک طرف مجید و اصرارش برای عقد … از طرف دیگه دعوای پدر و مادرش .

 

بدون اینکه بتونه جوابی به مجید بده ، گوشی رو کنار گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت .

 

خونه شون سوت و کور بود . معمولاً عادت داشت با صدای دینام چرخ خیاطی مادرش بیدار بشه ، ولی حالا …

 

سرکی به اطراف کشید و صداشو بلند کرد :

 

– مامان ملی ؟ … مامان جون ؟

 

توی آشپزخونه رو نگاه کرد و توی حیاط رو هم سرک کشید … ولی مادرش نبود .

 

بندی توی دلش پاره شد . مامانش شاید رفته بود خرید … یا روضه … یا هر جای دیگه ای ! ولی بعد از دعوای دیشب … نمی فهمید چرا احمقانه ترس برش داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
بنی
2 سال قبل

من هم ترس برداشت ه ولی به زبان نمیارم
وای خدا

بنی
بنی
2 سال قبل

منم ترسیدم

...
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز من پارت میخوامم😢😢

...
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز امروز پارت نداریم؟

...
...
پاسخ به  قاصدک .
2 سال قبل

♥️♥️♥️♥️

زهرام
زهرام
1 سال قبل

مسخرست

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x