رمان اردیبهشت پارت ۲۱

4.3
(23)

 

 

نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد :

 

– دیگه خسته شدم مجید !

 

– برای چی ؟

 

– اینقدر دنبال یک کار درست و حسابی می گردم … پیدا نمی شه که نمی شه ! یا حقوقش پایینه … یا محیط مناسب نیست …

 

– سخت گرفتی آرام … ولش کن ! چند ماه بیکار باش …

 

– خب الان دو ماهه بیکارم !

 

– عب نداره … بیکار بودن بهتر از بیگاری کشیدنه ! من اصلاً راضی نیستم بری توی این دفترا و فروشگاهها … اینهمه ساعت کار کنی براشون ، آخرم چندر غاز بذارن کف دستت ! … منتشون هم سرت باشه !

 

– پس میگی چیکار کنم ؟

 

رسیده بودن سر بولوار … مجید سمت راست آرام ایستاد و دستش رو روی شونه اش گذاشت … هر دو از وسط بولوار رد شدن و به اون سمت خیابون رفتن . بعد مجید گفت :

 

– به من مهلت بده … با خانم پرتو حرف می زنم ، بیای آموزشگاه تدریس کنی !

 

آرام از شوق چیزی که شنیده بود ، کف دستاشو بهم کوبید و جیغ خفه ای کشید . مجید خندید و به شوخی گفت :

 

– خب حالا … ندید بدید !

 

– برای چی الان بهش نمیگی ؟

 

– چون هنوز رسماً ما نسبتی با هم نداریم … ممکنه ذهنش مسموم بشه . با خودش فکر کنه سر و سری با هم داریم .

 

– مگه نداریم ؟!

 

مجید نگاهی دو پهلو بهش انداخت و گفت :

 

– داریم ، ولی ترجیحم اینه رسمی زن و شوهر بشیم !

 

آرام خندید و به شوخی گفت :

 

– آها … پس بحث گرو کشیه !

 

– چی ؟!

 

– اگه زنت نشم ، باید برم غازم رو چرونم … از کار هم خبری نیست !

 

شوخی کرده بود … ولی مجید یهو وسط پیاده رو ایستاد و خیلی جدی گفت :

 

– زنم نشی آرام ؟! … مگه قراره زنم نشی ؟

 

آرام خنده اش رو خورد و گفت :

 

– شوخی کردم !

 

– دیگه از این شوخیا نکن آرام ! من در مورد زندگیمون کاملاً جدی هستم !

 

آرام نگاهش کرد … بحث داشت به همون سمتی می رفت که اصلا آمادگیشو نداشت . حرف زدن درباره ی رابطه شون … آینده شون … آرام نمی خواست به این سمت کشیده بشه . آماده نبود .

بزاق دهانش رو قورت داد و گفت :

 

– خیلی خب … بیا بریم !

 

مجید نفسش رو فوت کرد بیرون . باز دست آرام رو گرفت و هر دوشون به راه افتادن .

 

– آرام جان … من قبلاً هم بارها خواستم سر حرفو باز کنم ، ولی هر دفعه به یه طریقی نشده . قرار نیست یه فکری برداریم برای خودمون ؟

 

– منظورت چیه ؟

 

– من میخوام عقد کنیم … دیگه خسته شدم از این وضعیت . میخوام رسمی زن و شوهر بشیم .

 

آرام لبهاشو روی هم فشرد و کمی کلافه گفت :

 

– ولی نامزدی ما چهار ماه بود ! بعد از اون …

 

– چرا باید چهار ماه همینطوری بلاتکلیف بمونیم ؟ مشکل چیه ؟ … مگه تو منو دوست نداری ؟ … مگه ما همدیگه رو دوست نداریم ؟

 

– ولی من هنوز آمادگیشو ندارم !

 

– چرا ؟ مشکلت چیه ؟

 

یهو انگار فکری به ذهنش رسیده بود … باز سر جا ایستاد و دست آرام رو کشید و اونو مقابل خودش نگه داشت . با چشمایی پر از نگرانی و استرس … گفت :

 

– نکنه بابات مخالفه ؟

 

آرام هیچی نگفت … مجید دستش رو کمی

فشرد :

 

– آره عزیزم ؟ … بابات مخالف ازدواجمونه ؟

 

– نه !

 

– پس چی ؟

 

سکوت آرام طولانی شد . ذهنش جریان گرفت توی همه ی رویاهاش … وقتایی که فکر میکرد به همه چی ! به فراز حاتمی که هنوز کابوسش رو می دید … به اون تجاوز وحشیانه … و به اینکه چطوری قراره این ماجرا رو به مجید بگه .

گاهی هم به پیشنهاد ارمغان فکر میکرد … به جراحی بکارت و مخفی کاری . ولی نه ! می دونست که در نهایت همه چی رو به مجید میگه … چون جنس رابطه ی اونا به همین شکل بود که نمی تونستن چیزی رو از هم مخفی کنن . ولی آرام می ترسید .

 

بارها تصمم گرفته بود همه چی رو بهش بگه … ولی می ترسید . از اینکه پس زده بشه … ترک بشه !

 

– آرام … امشب لطفاً با پدر و مادرت صحبت کن ! موافقتشون رو بگیر … عقد کنیم با هم ! باشه ؟

 

آرام نرم پلک زد و از فکر و خیال خارج شد :

 

– باشه !

 

– قول می دی ؟

 

– قول میدم عزیزم … حرف میزنم باهاشون !

 

مجید بلاخره آروم شد …

 

– مرسی عزیزم !

 

لبخند زد … دست آرام رو بالا برد و روی انگشتاشو بوسید .

 

بحث تموم شد …

 

موقتاً !

 

***

بر خلاف قولی که به مادرش داده بود ، شب دیر وقت به خونه رسید .

 

ساعت نزدیک دوازده بود که با کلیدش در حیاطو باز کرد و یواشکی وارد شد . خونه سکوت مطلق بود … به جز یک چراغ پشت پنجره ی هال ، بقیه ی چراغ ها خاموش بودن . آرام با خودش فکر کرد لابد همه خوابیدن .

 

پاورچین پاورچین از حیاط عبور کرد و وارد خونه شد . میخواست بدون اینکه سکوت شب رو بهم بزنه ، وارد اتاقش بشه و بخوابه .

 

خم شد تا بند صندل هاشو از دور مچش باز کنه که یهو امیررضا رو مقابلش دید .

 

مات موند …

 

چشم های اشکی امیر رضا … یقه ی پاره ی تیشرتش …

 

– امیر رضا ؟!

 

نفسش به سختی از سینه اش بالا اومد . صندل هاشو از پا در آورد و رفت مقابل برادرش ایستاد و دست گذاشت روی شونه ی لاغرش .

 

– چی شده قربونت برم ؟ گریه کردی چرا ؟!

 

یهو بغض امیررضا ترکید :

 

– آجی … کجا بودی ؟ برای چی دیر اومدی ؟!

 

– چی شده مگه ؟

 

– بابا اومد خونه … با مامان ملی دعوا کرد … کتکش زد . منم رفتم از مامان دفاع کنم … منم زد !

 

باز هق زد و پشت دستش رو روی چشمای خیسش مالید . آرام خشک زده … فکر می کرد اشتباه شنیده ! احمد مامان ملیشو کتک زده بود ؟!

 

– شما رو … کتک زد ؟!

 

– مامان ملی خیلی گریه کرد !

 

آرام به سرعت دوید توی خونه . ملی خانم توی آشپزخونه بود ، نشسته پشت میز . آرام رفت پیشش .

 

– مامان ملی ؟ … مامان جونم ؟! چت شده قربونت برم …

 

قلبش داشت محکم می کوبید … داشت از هم می پاشید ! ملی خانم دستای لرزونِ دخترش رو بین دستاش گرفت .

 

– هیچی نیست قربونت برم … هول نکن !

 

هیچی نبود ؟! … آرام می تونست سرخی بالا اومده روی گونه ی سفید مادرش رو حتی در فضای تاریک و روشن آشپزخونه ببینه . پاهاش می لرزید … بی اختیار مقابل مادرش زانو زد .

 

ملی خانم خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه … آخر هم نتونست و یهو زد زیر گریه :

 

– معلوم نیست چه غلطی کرد … اینقدر عصبانیه ! می ترسم کار دستمون داده باشه ! …

 

***

وقتی از خواب بیدار شد … آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود .

 

پلکاشو با پشت دست مالید و کش و قوسی به تنش داد و دست برد زیر متکاش تا موبایلش رو برداره . ساعت ده و نیم بود … و یک پیام از طرف مجید داشت :

 

– گفتی بهشون عشقم ؟

 

آرام با عذاب وجدان گوشه ی لبش رو گاز گرفت . چقدر اوضاع شلم شوربا شده بود . از یک طرف مجید و اصرارش برای عقد … از طرف دیگه دعوای پدر و مادرش .

 

بدون اینکه بتونه جوابی به مجید بده ، گوشی رو کنار گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت .

 

خونه شون سوت و کور بود . معمولاً عادت داشت با صدای دینام چرخ خیاطی مادرش بیدار بشه ، ولی حالا …

 

سرکی به اطراف کشید و صداشو بلند کرد :

 

– مامان ملی ؟ … مامان جون ؟

 

توی آشپزخونه رو نگاه کرد و توی حیاط رو هم سرک کشید … ولی مادرش نبود .

 

بندی توی دلش پاره شد . مامانش شاید رفته بود خرید … یا روضه … یا هر جای دیگه ای ! ولی بعد از دعوای دیشب … نمی فهمید چرا احمقانه ترس برش داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
2 سال قبل

من هم ترس برداشت ه ولی به زبان نمیارم
وای خدا

بنی
2 سال قبل

منم ترسیدم

...
2 سال قبل

قاصدک پاییز من پارت میخوامم😢😢

...
2 سال قبل

قاصدک پاییز امروز پارت نداریم؟

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

♥️♥️♥️♥️

زهرام
2 سال قبل

مسخرست

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x