نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد :
– دیگه خسته شدم مجید !
– برای چی ؟
– اینقدر دنبال یک کار درست و حسابی می گردم … پیدا نمی شه که نمی شه ! یا حقوقش پایینه … یا محیط مناسب نیست …
– سخت گرفتی آرام … ولش کن ! چند ماه بیکار باش …
– خب الان دو ماهه بیکارم !
– عب نداره … بیکار بودن بهتر از بیگاری کشیدنه ! من اصلاً راضی نیستم بری توی این دفترا و فروشگاهها … اینهمه ساعت کار کنی براشون ، آخرم چندر غاز بذارن کف دستت ! … منتشون هم سرت باشه !
– پس میگی چیکار کنم ؟
رسیده بودن سر بولوار … مجید سمت راست آرام ایستاد و دستش رو روی شونه اش گذاشت … هر دو از وسط بولوار رد شدن و به اون سمت خیابون رفتن . بعد مجید گفت :
– به من مهلت بده … با خانم پرتو حرف می زنم ، بیای آموزشگاه تدریس کنی !
آرام از شوق چیزی که شنیده بود ، کف دستاشو بهم کوبید و جیغ خفه ای کشید . مجید خندید و به شوخی گفت :
– خب حالا … ندید بدید !
– برای چی الان بهش نمیگی ؟
– چون هنوز رسماً ما نسبتی با هم نداریم … ممکنه ذهنش مسموم بشه . با خودش فکر کنه سر و سری با هم داریم .
– مگه نداریم ؟!
مجید نگاهی دو پهلو بهش انداخت و گفت :
– داریم ، ولی ترجیحم اینه رسمی زن و شوهر بشیم !
آرام خندید و به شوخی گفت :
– آها … پس بحث گرو کشیه !
– چی ؟!
– اگه زنت نشم ، باید برم غازم رو چرونم … از کار هم خبری نیست !
شوخی کرده بود … ولی مجید یهو وسط پیاده رو ایستاد و خیلی جدی گفت :
– زنم نشی آرام ؟! … مگه قراره زنم نشی ؟
آرام خنده اش رو خورد و گفت :
– شوخی کردم !
– دیگه از این شوخیا نکن آرام ! من در مورد زندگیمون کاملاً جدی هستم !
آرام نگاهش کرد … بحث داشت به همون سمتی می رفت که اصلا آمادگیشو نداشت . حرف زدن درباره ی رابطه شون … آینده شون … آرام نمی خواست به این سمت کشیده بشه . آماده نبود .
بزاق دهانش رو قورت داد و گفت :
– خیلی خب … بیا بریم !
مجید نفسش رو فوت کرد بیرون . باز دست آرام رو گرفت و هر دوشون به راه افتادن .
– آرام جان … من قبلاً هم بارها خواستم سر حرفو باز کنم ، ولی هر دفعه به یه طریقی نشده . قرار نیست یه فکری برداریم برای خودمون ؟
– منظورت چیه ؟
– من میخوام عقد کنیم … دیگه خسته شدم از این وضعیت . میخوام رسمی زن و شوهر بشیم .
آرام لبهاشو روی هم فشرد و کمی کلافه گفت :
– ولی نامزدی ما چهار ماه بود ! بعد از اون …
– چرا باید چهار ماه همینطوری بلاتکلیف بمونیم ؟ مشکل چیه ؟ … مگه تو منو دوست نداری ؟ … مگه ما همدیگه رو دوست نداریم ؟
– ولی من هنوز آمادگیشو ندارم !
– چرا ؟ مشکلت چیه ؟
یهو انگار فکری به ذهنش رسیده بود … باز سر جا ایستاد و دست آرام رو کشید و اونو مقابل خودش نگه داشت . با چشمایی پر از نگرانی و استرس … گفت :
– نکنه بابات مخالفه ؟
آرام هیچی نگفت … مجید دستش رو کمی
فشرد :
– آره عزیزم ؟ … بابات مخالف ازدواجمونه ؟
– نه !
– پس چی ؟
سکوت آرام طولانی شد . ذهنش جریان گرفت توی همه ی رویاهاش … وقتایی که فکر میکرد به همه چی ! به فراز حاتمی که هنوز کابوسش رو می دید … به اون تجاوز وحشیانه … و به اینکه چطوری قراره این ماجرا رو به مجید بگه .
گاهی هم به پیشنهاد ارمغان فکر میکرد … به جراحی بکارت و مخفی کاری . ولی نه ! می دونست که در نهایت همه چی رو به مجید میگه … چون جنس رابطه ی اونا به همین شکل بود که نمی تونستن چیزی رو از هم مخفی کنن . ولی آرام می ترسید .
بارها تصمم گرفته بود همه چی رو بهش بگه … ولی می ترسید . از اینکه پس زده بشه … ترک بشه !
– آرام … امشب لطفاً با پدر و مادرت صحبت کن ! موافقتشون رو بگیر … عقد کنیم با هم ! باشه ؟
آرام نرم پلک زد و از فکر و خیال خارج شد :
– باشه !
– قول می دی ؟
– قول میدم عزیزم … حرف میزنم باهاشون !
مجید بلاخره آروم شد …
– مرسی عزیزم !
لبخند زد … دست آرام رو بالا برد و روی انگشتاشو بوسید .
بحث تموم شد …
موقتاً !
***
بر خلاف قولی که به مادرش داده بود ، شب دیر وقت به خونه رسید .
ساعت نزدیک دوازده بود که با کلیدش در حیاطو باز کرد و یواشکی وارد شد . خونه سکوت مطلق بود … به جز یک چراغ پشت پنجره ی هال ، بقیه ی چراغ ها خاموش بودن . آرام با خودش فکر کرد لابد همه خوابیدن .
پاورچین پاورچین از حیاط عبور کرد و وارد خونه شد . میخواست بدون اینکه سکوت شب رو بهم بزنه ، وارد اتاقش بشه و بخوابه .
خم شد تا بند صندل هاشو از دور مچش باز کنه که یهو امیررضا رو مقابلش دید .
مات موند …
چشم های اشکی امیر رضا … یقه ی پاره ی تیشرتش …
– امیر رضا ؟!
نفسش به سختی از سینه اش بالا اومد . صندل هاشو از پا در آورد و رفت مقابل برادرش ایستاد و دست گذاشت روی شونه ی لاغرش .
– چی شده قربونت برم ؟ گریه کردی چرا ؟!
یهو بغض امیررضا ترکید :
– آجی … کجا بودی ؟ برای چی دیر اومدی ؟!
– چی شده مگه ؟
– بابا اومد خونه … با مامان ملی دعوا کرد … کتکش زد . منم رفتم از مامان دفاع کنم … منم زد !
باز هق زد و پشت دستش رو روی چشمای خیسش مالید . آرام خشک زده … فکر می کرد اشتباه شنیده ! احمد مامان ملیشو کتک زده بود ؟!
– شما رو … کتک زد ؟!
– مامان ملی خیلی گریه کرد !
آرام به سرعت دوید توی خونه . ملی خانم توی آشپزخونه بود ، نشسته پشت میز . آرام رفت پیشش .
– مامان ملی ؟ … مامان جونم ؟! چت شده قربونت برم …
قلبش داشت محکم می کوبید … داشت از هم می پاشید ! ملی خانم دستای لرزونِ دخترش رو بین دستاش گرفت .
– هیچی نیست قربونت برم … هول نکن !
هیچی نبود ؟! … آرام می تونست سرخی بالا اومده روی گونه ی سفید مادرش رو حتی در فضای تاریک و روشن آشپزخونه ببینه . پاهاش می لرزید … بی اختیار مقابل مادرش زانو زد .
ملی خانم خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه … آخر هم نتونست و یهو زد زیر گریه :
– معلوم نیست چه غلطی کرد … اینقدر عصبانیه ! می ترسم کار دستمون داده باشه ! …
***
وقتی از خواب بیدار شد … آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود .
پلکاشو با پشت دست مالید و کش و قوسی به تنش داد و دست برد زیر متکاش تا موبایلش رو برداره . ساعت ده و نیم بود … و یک پیام از طرف مجید داشت :
– گفتی بهشون عشقم ؟
آرام با عذاب وجدان گوشه ی لبش رو گاز گرفت . چقدر اوضاع شلم شوربا شده بود . از یک طرف مجید و اصرارش برای عقد … از طرف دیگه دعوای پدر و مادرش .
بدون اینکه بتونه جوابی به مجید بده ، گوشی رو کنار گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت .
خونه شون سوت و کور بود . معمولاً عادت داشت با صدای دینام چرخ خیاطی مادرش بیدار بشه ، ولی حالا …
سرکی به اطراف کشید و صداشو بلند کرد :
– مامان ملی ؟ … مامان جون ؟
توی آشپزخونه رو نگاه کرد و توی حیاط رو هم سرک کشید … ولی مادرش نبود .
بندی توی دلش پاره شد . مامانش شاید رفته بود خرید … یا روضه … یا هر جای دیگه ای ! ولی بعد از دعوای دیشب … نمی فهمید چرا احمقانه ترس برش داشت .
من هم ترس برداشت ه ولی به زبان نمیارم
وای خدا
منم ترسیدم
قاصدک پاییز من پارت میخوامم😢😢
قاصدک پاییز امروز پارت نداریم؟
سلام امروز کار داشتم نشد ولی الان میزارم 😘🥰
♥️♥️♥️♥️
مسخرست