رمان لیلیان پارت ۵

3.9
(29)

 

 

یک ساعت به شروع مراسم مانده و زودتر آماده‌ایم.

سر کوچه‌ی مسجدیم که سید علیرضا می‌گوید:

 

– مامان، خاله‌اینا هم زود اومدن.

 

قلبم به یک‌باره تپش شدید می‌گیرد، گردن می‌کشم و ماشین آن‌ها که خاله‌شان، محبوبه خانم و دخترش نگار از آن پیاده می‌شوند را می‌بینم.

چنان مضطرب شده‌ام که لب می‌زنم:

 

– می‌خواید من سر کوچه پیاده بشم؟ یعنی می‌گم سوار ماشین شما نبینن منو!

 

سیدعلیرضا از داخل آیینه با ابروهای بالا رفته نگاهی عاقل اندر سفیه حواله‌ام می‌کند و حاج سید میرحسن می‌گوید:

 

– نه باباجان، چه کاریه؟

 

حاج خانم آرام می‌گوید:

 

– خواهرمم داغداره لیلیان جان، اگر چیزی گفت، به‌خاطر من به دل نگیر.

 

لبخندی پر استرس می‌زنم و می‌گویم:

 

– نه این چه حرفیه؟ شرایطشون رو درک می‌کنم.

 

آن‌ها هم متوجه آمدن ما شده‌اند که داخل نرفتند و منتظر ماندند.

از همین فاصله هم می‌توانم خشم و عصبانیت نشسته در نگاهشان را ببینم.

 

پیاده می‌شویم و جلوتر از ما حاج سیدمیرحسن می‌رود و بعد از احوال‌پرسی کوتاهی، به قسمت مردانه می‌رود.

حاج خانم سلام می‌کند و سرسنگین جواب می‌گیرید.

خواهرش می‌خواهد چیزی بگوید که با صدای سلامِ من، هم خودش و هم نگار خیره نگاهم می‌کنند و بعد با حرصی مشهود در صدایش کنایه می‌زند:

 

– به به، عروس خانوم، خوش اومدی به مراسم چهلم دخترم.

روزی که داشتیم خاکش می‌کردیم، داشتی حساب می‌کردی چند روز مونده به تموم شدن عده‌ات که دو روز قبل چهلم دختر جوون مرگ من با شوهرش نشستی سر سفره‌ی عقد؟

 

سر پایین انداخته‌ام و چنان بدنم یخ زده، که می‌ترسم هرلحظه زمین زیر پاهایم خالی شود و از حال بروم.

 

سیدعلیرضا جلو می‌آید و دست سمت خاله‌اش دراز می‌کند و سلام می‌کند.

محبوبه خانم دست نمی‌دهد و جواب سلامش را فقط از نگار می‌گیرد.

خاله‌اش با گریه، هق می‌زند و ناگهان به حالتی هیستریک دست جلوی دهانش می‌گذارد و کل می‌کشد!

 

شوکه نگاهش می‌کنیم و سید علیرضا سعی می‌کند آرامش کند که می‌گوید:

 

– هیس، خاله‌جان، زشته توی کوچه، جلو در مسجد.

 

اما او آرام شدنی نیست و با گریه می‌گوید:

 

– ببخشید داماد بی‌وفام، ببخشید خواهرزاده‌ی قشنگم، ببخشید عشق نرگسم که نقل ندارم بریزم روی سر تو و عروست.

ببخشید که خاله‌ی عزادارت نبود سر عقدت.

 

هق می‌زند و ادامه می‌دهد:

 

– تف به غیرتت سید، صاحب این مسجد لعنتت کنه که سیاه زنت تنت بود و این دختره رو گرفتی.

 

این دختره را با نهایت تحقیر و توهین می‌گوید و من فقط دندان در جگر فرو می‌کنم و اشک قورت می‌دهم.

 

خطاب به حاج خانم که تلاش دارد آرامش کند می‌گوید:

 

– بعد از این مراسم، فکر کن دیگه خواهرت مرده.

 

داخل مسجد می‌شود و نگار با لحن و نگاهی آرام و طنازی‌ای که حس می‌کنم در صدایش ریخته لب می‌زند:

 

– از شما انتظار نداشتیم پسرخاله، کاش بیش‌تر صبر می‌کردید یا حداقل

 

مکث می‌کند و مطمئن می‌شوم با عشوه می‌گوید:

 

– انتخاب بهتری می‌کردید!

پسرتون مادر می‌خواد.

با اجازه‌.

 

 

داخل مسجد شده‌ایم و بدون دیدن صورتم در آیینه هم می‌دانم که قطعاً رنگ رخم سفید شده.

بدنم به وضوح می‌لرزد و شنیدن صدای گریه‌های بلند محبوبه‌خانم و زبان گرفتنش، حالم را بدتر هم می‌کند.

از خادم، پارچه‌ی ترمه را می‌گیرم و بالای مسجد می‌برم تا روی زمین پهنش کنم، عکس نرگس و شمع و گلاب و گل و قرآن رویش بچینم که ناگهان کسی با جیغ و گریه سمتم یورش می‌آورد!

با قلبی از جا کنده شده، خیره‌ی محبوبه خانم می‌شوم که در صورتم جیغ می‌زند:

 

– روح دخترم همین‌جوریشم به‌خاطر تو در عذابه زنیکه، غلط کردی دست به چیزی بزنی!

 

با لب‌هایی‌که می‌لرزد، آرام، طوری‌که بعید می‌دانم صدایم را بشنود می‌گویم:

 

– من فقط، فقط خواستم کمک کنم.

 

نگار می‌خواهد مادرش را آرام کند که جلو می‌آید و می‌گوید:

 

– ولش کن مامان، حتی تو روش نگاهم نکن.

 

بعد با تحقیر نگاهی به سر تا پای من می‌اندازد و ترمه را از دستم می‌کشد.

 

حاج خانم سمت من که هنوز همان‌جا ایستاده‌ام می‌آید، دست زیر بازویم می‌گیرد و با گریه می‌گوید:

 

– داغداره، من شرمندتم عروس قشنگم.

اصلاً تو کار نکن، رنگم به رو نداری، بشین.

 

کنارش می‌نشینم و کمی بعد صدای بم و مردانه‌ی سید علیرضا از آن سوی پرده می‌آید که می‌گوید:

 

– یاالله، مادرجان؟

 

پیش از این‌که حاج‌خانم جواب دهد، نگار دو پا دارد، دو پای دیگر هم قرض می‌گیرد و فوراً کنار پرده می‌رود و می‌شنوم که می‌گوید:

 

– خاله پاشون درد می‌کنه، امر بفرمایید پسرخاله!

 

خشک جواب می‌دهد:

 

– کاری نداشتم نگار خانم، لازم نبود بیاید، با آقا مجتبی می‌خواستیم پک‌های میوه و خرما و حلوا رو که الان از قنادی رسیده رو بیاریم اون‌ور، یاالله گفتم.

الان هم اگر اجازه بفرمایید، بنده رد بشم.

 

مسجد کم‌کم شلوغ می‌شود و به ناچار کنار حاج‌خانم، بالای مسجد نشسته‌ام‌.

می‌آیند و احوال‌پرسی می‌کنند اما کاش به همین بسنده می‌کردند.

امروز گویا از همان روز عقد کذایی‌مان هم بدتر است.

اقوام و آشنایان دور و نزدیک، به جای خواندن حزب‌های قرآن که پخش می‌شود، با چشم و انگشت، من را نشانه رفته‌اند.

میان روضه خوانی و صدای بلند گریه‌های حاج‌خانم و محبوبه‌خانم و نگار هم می‌توانم بشنوم که می‌گویند:

 

– دختره سر خوره، پا قدم نحسش جون دو تا جوون از یه خونواده رو گرفت.

 

– امروز چهلم نرگس خدابیامرزه، اون‌وقت دختره‌ی هول دو روز پیش عقد سید علیرضا شده.

 

– خدا شاهد و ناظر اعمال بنده‌هاشه اما می‌گن از اولم چشمش به برادرشوهرش بوده، نه سید امیررضای بیچاره! آدم می‌مونه چی بگه!

 

– شایدم تو عقد بند و به آب داده و دختر نیست که آقا سید مردونگی کرده و گرفتتش که آبروی حاج ابوذر رو بخره! تک دخترش آبروشو برده خیر ندیده!

 

– دختره مثل تافته‌ی جدا بافته‌ست، چه تو خونواده‌ی خودش، چه تو خونواده‌ی سید، فکر کنم اینارو چیز خور کرده که گرفتنش‌!

 

کاش بتوانم محکم‌ گوش‌هایم را بگیرم و بعد روی طرز فکر تک تک این احمق‌ها، بالا بیاورم.

 

 

 

” علیرضا ”

 

مراسم در مسجد تمام شده و می‌خواهیم سمت بهشت زهرا حرکت کنیم و بعد هم مهمان‌ها را برای شام به تالار دعوت کنیم.

تقریباً همه رفته‌اند، سمت مادر می‌روم که نگاهم در یک لحظه به صورت لیلیان می‌افتد.

انگار حالش چندان خوب نیست.

طبق عادت همیشگی‌ام می‌خواهم فوراً نگاه بگیرم که به یاد می‌آورم لازم نیست!

کمی بیش‌تر دقت می‌کنم، نه انگار رنگش حسابی پریده که حتی لب‌هایش هم سفید شده.

جلوتر می‌روم و می‌شنوم که مادرش می‌گوید:

 

– حالت خوبه؟ یه چیزی بدم بخوری؟

 

بی‌جان سر تکان می‌دهد و چیزی می‌گوید که نمی‌شنوم.

مادر سریع‌تر سمتم می‌آید و می‌گوید:

 

– سید علیرضا، مادر، ببین این دختر چشه، بهش بگو بره خونه، به حرف گوش نمی‌ده.

 

سر تکان می‌دهم و چشم می‌گویم‌.

 

نزدیک او و مادرش می‌روم.

سمتم می‌چرخد و در پاسخ سلامم می‌گوید:

 

– سلام از ماست، خدا نرگس خانومو بیامرزه، هرچی خاک اونه، بقای عمر شما باشه آقا سید، سایه‌ات روی سر بچه‌ات باشه، ایشالا از این به بعد فقط رخت شادی به تن کنی.

 

تشکر می‌کنم و رو به لیلیان که سر پایین انداخته، می‌پرسم:

 

– شما حالتون خوب نیست؟

می‌خواید برگردید خونه؟

 

سر بالا می‌آورد و یک لحظه که در پشم‌های سیاهش نگاه می‌کنم، فوج فوج غم می‌بینم.

 

با صدایی که می‌لرزد می‌گوید:

 

– نه من خوبم، بریم سر مزار.

 

باز هم اصرار می‌کنم:

 

– می‌خواید چیزی بخرم بخورید؟

آخه انگار

 

میان حرفم می‌گوید:

 

– نه متشکرم. بریم الان مهمون‌ها زودتر می‌رسن، بده‌.

 

کنار مزار عزیزترینم ایستاده‌ام و با هر کلمه‌ای‌ که مداح می‌خواند، تمام وجودم آتش می‌گیرد.

کاش امروز تمام شود تا دیگر کسی این‌طور بی‌مادر بودن پسرم را فریاد نکشد.

 

یک لحظه سمت جایی‌ که مادر و لیلیان نشسته‌اند، چشم می‌چرخانم.

حس‌ می‌کنم هر لحظه ممکن است از روی صندلی سقوط کند و نمی‌فهمم چه‌طور از میان جمعیت آن سمت می‌روم!

 

“لیلیان”

 

آن‌قدر یاوه شنیده‌ام، که دیگر توان تحمل ندارم.

گوش‌هایم زنگ می‌زند و معده‌ام می‌جوشد.

دست و پایم را حس نمی‌کنم و سرم سنگین شده.

چشم‌هایم تار می‌شود و صدای ترسیده‌ی مادر و حاج‌خانم را می‌شنوم.

آخرین چیزی که از میان چشم‌های تارم می‌بینم، تصویر مردی با پیراهن و کت و شلوار و پالتوی‌ مشکی‌ست که نزدیکم شده.

و آخرین چیزی که حس می‌کنم معلق شدنم در هواست و حسِ آغوشی که متعلق به لهراسب نیست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x