رمان رخنه پارت ۵۹

4.1
(20)

 

 

من شاید وضع مالی شخصیم در حد امیر حافظ و ثروت خانوادگیشیون نبود اما خودش هم می دونست من از بچگی توی ناز و نعمت خانوادم بزرگ شدم و نیازی برای گدایی چند دست لباس نمیدیدم.

 

– لباس هام یه مقدارش خونه خودت مونده، مرسده احتمالا یه جایی جمعش کرده …همونارو می پوشم، زیاد موندی نیستم.

 

دندون قروچه ای کرد و با دست آزادش بازوم رو فشار داد.

– دارم مراعات بچه تو شکمت رو می کنم که همین حالا خر کشت نکردم وگرنه خودت می دونی اینجوری زبون دراز کنی عاقبت چیه!؟

 

تا حدی داشت به بازوم فشار می اورد که حس دردم بیشتر شد و مچشرو گرفتم تا ولم کنه.

 

– هنوز جواب ازمایش نیومده بیخودی بچه بچه می کنی! گیرم که حامله هم باشه …تهش چی؟ به دنیا بیارمش که یکی دیگه رو مثل خودم بد بخت کنم؟ شبیه آوا برای یک دقیقه دیدن دخترم التماس کنم؟

 

آوا نگاهی به چشم های من که غرق اشک شده بود و با کوچک ترین پلکی صورتم رو تر می کرد انداخت.

دختر کوچولومم داشت به مادرش به چشم یک بازنده نگاه می کرد.

 

– سخنرانی تمرین می کردی تو خونه؟ بحث عوض می کنی که صورت مسئله یادم بره؟ راه بیوفت که به خاک آقا بزرگم، امیر حافظ نباشم اگه روی زمین نکشونمت تا داخل مغازه.

 

راه افتاد.

مجال نداد تو مخالفت کنم.

وقتی قسم خاک آقا بزرگ به میون می اومد دیگه همه چیز رنگ جدی تری به خودش می گرفت.

 

 

 

وارد اولین مغازه بزرگ شد.

انقدر بزرگ که فروشنده ها فرصت سر خاروندن پیدا نمی کردند اونجا.

 

پر از رگال های لباس از هر نوعی که میشد فکرش رو کرد.

– هر چی می خوای انتخاب کن!

 

دست به سینه شدم.

– من از اول هم گفتمت چیزی نیاز ندارم …

 

چشم هاشو چرخوند و با ژست با مزه ای آوا رو داد بغلم.

– تو زبون آدمیزاد رو درست نمی فهمی! نگاه کن ببینی چی نیازت میشه؛ خودم بهتر از تو میدونم.

 

از همون رگال اول شروع کرد و لباس ساحلی به رنگ مورد علاقه خودش که همیشه می گفت بهم میاد و سرخ آبی بود برداشت.

عمرا اگر من اون بو می پوشیدم اما مقاومت حافظ در برابر فهمیدن بیشتر از نیاز به لباس من بود.

 

جلو تر رفتن و بعد از گذشتن از لباس هایی که تم پوشیده تری داشت، به شورتک ها و تیشرت های ست رسید.

پشت سرش ایستادم که یکی یکی جلوم نگه داشت و داشت از بینشون اونی که بیشتر بهم می اومد رو انتخاب می کرد که نظرش روی رنگ قرمز و سفید گرفت و از اون هم یک دست برداشت.

 

– واقعا فکر میکنی من توی خونه تو همچین لباس های باز و جلفی می پوشم؟

 

به ساحلی توی دستش اشاره کرد.

– فکر نمیکنم …مطمعنی! لباس گشاد وقتی شکمت بالا بیاد لازمت میشه؛ وقتی آوا رو حامله بود یکسره لباس های منو تنت می کردی همشون بوی عطر زنونه گرفته بود.

 

حافظ همه چیز با دقت و ریز و جز توی ذهنش هک شده بود.

حتی امکان نداشت کوچک ترین چیز رو از یادش ببره و این هم جزی از همون موارد بود.

 

 

 

– لباس حاملگی دوست ندارم‌ …مثل کیسه گونیه واسم! هنوزم نه به باره نه به داره.

 

جلو تر قدم برداشت و چشمکی به آوا که توی بغلم وول می خورد، زد.

– اظهار نظر واسه وقتیه که من ازت بخوام! فعلا سکوت کن کارمو انجام بدم.

 

پوست لبم رو تا حدی بین دندون هام میجوییدم که سوزشش بیشتر شد و حافظ همچنان دست از انتخاب لباسش برنمیداشت و به علاوه قبلی ها …سه الی چهار دست دیگه هم برداشت.

 

– تموم نشد؟ من خسته شدم!

 

لباس های توی دستش رو روی پیشخوان فروشنده گذاشت تو دستش خلوت بشه و کارت بانکیش رو هم کنارش.

– اصل کاری هاش مونده …زوده تا خسته بشی! بده من بچه رو سنگینه برات خوب نیست.

 

با هر کلمه که از دهنش بیرون می اومد سعی داشت بهم بقبولونه که حتما بچه ای در کار هست.

چه بسا که بود و دقیقا با همین هدف چیز های سنگین بلند میکردم.

 

– اصل کاری چیه؟ تا همینجاش هم زیادی بود!

 

فروشنده با خوش رویی رمز کارتش رو پرسید و در حالی که حافظ سعی داشت آروم حرف بزنه تو صدا به گوش فروشنده نرسه، نزدیک گوشم پچ زد:

 

– لباسی که توی خونه میپوشی، با لباسی که شب ها باید واسه شوهرت بپوشی زمین تا آسمون تفاوتشه … میدونی که چی میگم؟

 

 

 

بعید بود اگر با یک سال سابقه شوهر داری، ندونم منظورش چیه؟!

می دونستم …خیلی خوب و بیشتر از خودش مقصود حرفش رو فهمیدم اما انکارش برام شیرین تر بود تا خودم رو دور از میدون نشون بدم.

 

با حساب و کتابی که فروشنده تحویل داد، حافظ حتی به فیش برداشت هم نگاه نکرد و همونجا توی سطل آشغال پرتش کرد.

توی همچین فروشگاهی بعید نبود که اجناسش هر کدوم از مارک و برند خاصی نباشه و خداتومن فقط مایه برای مالیات و ارزش افزوده نگیرن.

 

از فروشگاه بیرون اومدیم و باز آوا رفت بغل باباش و از روی عمد خودم ساک های خرید رو به دست گرفتم.

 

– نیاز نیست از اونا بخری، بیا بریم.

 

مکث کوتاهی کرد و اشاره کرد تو جلو حرکت کنم.

– نیاز های تو رو هم حتی من تایین میکنم! جلو راه برو اولین مغازه شب زیر دیدی برو توش.

 

داشتم دیوونه میشدم.

خودش هم می دونست چقدر الان دارم حرص می خورم و با خونسردی رفتار می کرد تا بیشتر من رو به نقطه جوش برسونه.

 

من که حالا شرم و حیایی از نامحرمت بهش داشتم یکم سرعتم رو کند کردم تا خودش اول داخل شد.

خداروشکر رگال های انتخاب همون جلو بود و نیاز نمیشد به فروشنده توضیح بدی که دقیقا چی نیاز داری.

 

خانم بیچاره از دیدن حافظ با وجود تابلو (ورود آقایون ممنوع ) تعجب کرد و با احترام گفت:

– آقا …خیلی خوش اومدید ولی متاسفانه ورود آقایون به داخل فروشگاه ممنوعه.

 

خداروشکر که جز ما مشتری دیگه وی اونجا نبود و حافظ در جواب گفت:

– اشتباهتون همینجاست …اونی که باید بپسنده آقایونن، نه خانم ها!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
1 سال قبل

مرسی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x