رمان مادمازل پارت ۳۷

4.6
(21)

 

 

جمله ی آخری رهام که توش کلمه ی “تهران” به گوش می رسید منو و نیکورو مجاب کرد همدگنرو خیره خیره خیره نگاه کنیم..اون به من سقلمه زد و منم از شوک بیرون اومدم و پرسیدم:

 

-تو تهرانی رهام!؟

 

خونسرد جواب داد:

 

-آره!

 

باز ناباورانه پرسیدم:

 

-واقعا!؟ تهرانی!؟

 

-آره دروغم چیه! تهرانم دیگه…

 

حدس میزدم اشتباه نکرده باشم.گرچه مامان رسما برام لو نداد رهام تهرون اما خودم یه بوهایی برده بودم.خوشحال شدم چون قرار بود بعداز دوسال ببینمش.کنجکاوانه گفتم:

 

 

-پس چرا مامام چیزی نگفت؟

 

 

-چون خودم خواستم‌نگه…

 

 

هیجان زده گفتم:

 

 

-بعداز کلاسم میام میبینمت.هرجا هستی آدرس برام بفرست!

 

 

-لازم نکرده تو بیای .. کجایی ؟

 

 

-دارم‌میرم دانشگاه.

 

 

-پس خودم میام دانشگات…

 

 

خوشحال شدم و گفتم:

 

-باشه.پس منتظرتم .هروقت اومدی زنگ بزن….

 

-باشه…

 

و بی خداحافظی قطع کرد.حق با نیکو بود.یه سری اخلاقای گندش شبیه به فرزام بود .صدای بوق ممتد که به گوشم رسید سرمو بالا گرفتم و گفتم:

 

 

-دیدی حسم درست بود! دیدی گفتم احساسم بهم میگفت رهام همینجاست!

 

نیکو یه لبخند نه خیلی واضح زد.لبخندی که فقط کنج لبش باهاش کج شد و بعد گفت:

 

 

-آره…اشتباه نکردی!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به رو به رو.ده دوازده سالی میشد که اوم عین یه عضو واقعی از خونواده کنارمون نبود.تو شادی ها، تو گردش ها تو مراسمها هیچوقت بابا اجازه نداد اون هم باشه…آهسته گفتم:

 

 

-میدونم اگه بابا بو ببره حتما قشقرق راه میندازه ولی مهم نیست واقعا دلم برام رهام تنگ شده…خیلی زیاد…

 

نیکو دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

 

 

-حالا نرو تو فاز! میاد میبینیش دیگه!

 

 

خمدیدم و گفت:

 

-آره میاد میبینمش..

 

 

تاکسی که جلوی ورودی دانشگاه توقف کرد هردو از ماشین پیاده شدیم.

هیجان دیدن رهام رو داشتم.هم رهام هم فرزام البته اگه کار به دیدنش بکشه….

 

 

* نیکو *

 

آروم و قرار نداشتم.تو دلم آشوبی به پا بود که هیچکس ازش خبر نداشت.

هم کلافه بودم هم خوشحال گاهی حتی دستهام هم می لرزیدن….

هراز گاهی دور از چشم رستا آینه کوچیک جیبیم رو میذاشتم لای جزوه ها و دور از چشمه هم برو روم رو نگاه میکردم.

چقدرپشیمون بودم که برخلاف همیشه زحمت زیادی به خودم برای آرایش چشمهام ندادم.

نکنه حالا که یه نمه آرایشم کمتر به چشم رهام نیام!؟ نکنه اصلا فرصتش پیش نیاد ببینمش!؟

نیم نگاهی پنهای به نیمرخ رستا و لبخند نقش بسته رو صورتش انداختم.

نمیدونم چطور اینقدر راحت نشسته بود رو صندلی و به حرفحای استاد گوش میسپرد وقتی رهام بهش گفته بود غذای رستوران مسموش کرده!؟

نه! دیگه نمیتونستم سر کلاس بمونم .

رو کردم سمت رستا و گفتم:

 

 

-رستااا…حواست هست!؟

 

 

بدون اینکه سرشو بچرخونه سمتم حین یادداشت برداری از نوشته های استاد جواب داد:

 

-هان چیه!؟به چی؟

 

 

پچ پچ کنان گفتم:

 

 

-میرم سرویس یهداشتی ولی دیگه برنمیگردم.تو حیاط میمونم کلاس تموم شد وسایلمو بردار باخودت بیار!

 

 

بازهم خیره به تخته جواب داد:

 

-باشه!

 

دسته صندلی رو برداشتم و با بلند شدن از روی صندلی از کلاس رفتم بیرون.فضا برام خفقان آور شده بود و دیگه تحمل نشستن رو صندلی و گوش سپردن به چرت و پرتهای استادو نداشتم.

از ساختمون زدم بیرون و خودمو رسوندم تو حیاط…

بدو بدو رفتم سمت یکی از نیمکتها و زیر سایه ی درخت کنار نیمکت نشستم.سرمو به عقب تکیه دادم و چشم دوختم به آسمونی که فقط رنگ آبیش از زیر انبوه شاخ و برگهای درخت مشخص بود.

یه عمر دوستش داشتم…

یه عمر هرکاری کردم خانواده ها بهم نزدیک بشن بلکه تو چشم رهام بیام ولی وقتی همه چیز میرفت که خوب پیش بره بی هوا اون به کل از خانواده شون کنار گذاشته شد و رفت شهر غریب…

بدون اینکه سرمو بلند کنم دستگو رو قلیم گذاشتم.

میدونستم چرا تند تند تو سینه ام میکوبه….اونم ترسیده بود …درست عین من…

ترسیده بود که نکنه یه وقت رو انگشت رهام حلقه ای باشه…

یا یه دوست دختر شیرازی داشته باشه که مدام بهش زنگ بزنه…..اه چقدر بیزار بودم از دخترای شیرازی…چقدر بهشون حسودیم میشد.

پلکهامو بستم که یه نفر کنارم گشست و گفت؛

 

 

– سلام نیکوخانم….

 

 

کنارم نشست و گفت؛

 

– سلام نیکوخانم….

 

 

اون صدا منو از عالم فکر کشوند تو دنیای واقعی.چشمام رو خیلی آروم ازهم باز کردم و بعد سرم رو از عقب و از رو لبه تکیه گاه نیمکت برداشتم و به صورتش خیره شدم.

توهم بود! آره…میدونستم که توهم …اونقدر تو فکرش بودم که توهم زده بودم و مدام فکر میکردم کنارم.

پوزخند زدم خواستم رو برگردوندم از خیالش که گفت:

 

 

-قُل جدا نشدنیت کجاست!؟

 

خیال با آدم حرف میزنه!؟ نه! شایدم آره…ولی چه خیال زنده ای بود.چرا مو نمیزد با واقعیت !؟همینطوری بهش خیره بودم که عینک آفتاییش رو از روی چشماش برداشت و با نگاه به رو به رو گفت:

 

 

-خدایی نکرده لال شدین!

 

 

خیال نبود.خیال که اینجوری حرف نمیزد.ناباورانه گفتم:

 

 

-آقا رهام….شمایین ؟!

 

 

سرش رو آهسته به سمتم برگردوند و با نگاه کردن به چشمهام گفت:

 

 

-اینقدر عوض شدم تو این مدت که نشناختین!؟

 

 

لبخندی روی صورت حیرت زده ام نشست.هنوزم باورم نمیشد خودش.

حتی یه آن دستم بالا اومد که لمسش کنه تا مطمئن بشه واقعیه اما به موقع به خودم اومدم

اگه میدونستم قراره ببینمش زودتر از اینها از کلاس میزدم بیرون .

کاملا به سمتش پرخیدم و دستپاچه گفتم:

 

 

-نه …نه عوض نشدین….خودتونین.همون رهامی که میشناختم و همون آخرین تصویری که ازتون دیدم و تو ذهنم ثبت شد…کی اومدین اینجا!؟

 

 

-همین چنددقیقه پیش!

 

-خوش اومدین

 

 

سرش رو به نشانه ی تشکر تکون داد و خیلی آروم پرسید:

 

 

-رستا کجاست!؟ تا شمارو دیدم گفتم حتما اونم پیشته.کجا رفته!؟

 

 

ثانیه ای چشم از صورتش برنداشتم…برو برو تماشاش کردم و جواب دادم:

 

 

-هستش ولی سرکلاس…تا یه چنددقیقه دیگه کلاس تموم میشه و میاد..

 

 

سرش رو آهسته تکون داد بدون اینکه حرفی بزنه.

دلن نمیخواست سکوت بکنه.

میخواستم ازش حرف بکشم…از این آدمی که واسه خاطرش دست به خیلی کارها زدم بدون اینکه کسی بفهمه.

زوم کردم رو نیمرخش و پرسیدم:

 

 

-کی اومدین تهران آقا رهام !؟

 

کمرش رو به نیمکت تکیه داد و همومطور که پاشو رو آهسته میجنبوند بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

 

-دیشب …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای ولل نیکو هم دلباخته رهام شده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x