رمان اردیبهشت پارت ۲۳

4.3
(23)

 

 

جیغ خفه ای کشید . باور نمی شد …

 

پدرش اومد توی حیاط … با دست خون آلودی که روی شکمش گذاشته بود … کف زمین ولو شد .

 

آرام دوید بیرون :

 

– بابا !

 

ایندفعه جیغ بلندی زد . احمد سر بلند کرد تا اونو ببینه … آرام کنارش زانو زد . از وحشت دیوانه شده بود .

 

– چــ… چی شده ؟ چی شده ؟ … وای !

 

نمی دونست باید چیکار کنه . احمد به سختی گفت :

 

– هیچی نیست !

 

– یعنی چی که هیچی نیست ؟ دعوا کردی با کسی ؟

 

– فقط منو ببر بیمارستان !

 

تق !

 

صدای بهم کوبیده شدن در آهنی آرام رو از جا پروند . به عقب نگاه کرد … یکی در حیاط رو بسته بود !

 

***

روی صندلی نشسته بود ، دستاشو گذاشته بود روی زانوهاش و به کف زمین نگاه می کرد که صدای آشنایی رو شنید :

 

– آرام جان ؟

 

به سرعت برگشت به طرف صدا … مجید بود ! اومده بود پیشش ! آرام بزاق دهانش رو قورت داد … مجید اومد و کنارش روی صندلی نشست .

 

– خوبی عزیزم ؟ … رنگت پریده !

 

– خوبم ، ممنون ! مگه تا ظهر کلاس نداشتی امروز ؟

 

– کنسلش کردم . مگه می تونم تو رو تنها بذارم توی این شرایط ؟

 

 

 

آرام لبخند مضطرب و ناراحتی زد . مجید دست جلو برد و بال شال مشکی آرام رو روی شونه اش مرتب کرد .

 

– بابات چطوره ؟

 

– خوبه ! دکترش گفت زخمش عمیق نیست و به اعضای داخلی شکمش هیچ آسیبی نزده ! یکی دو ساعت دیگه مرخصش می کنن .

 

– خب بازم خدا رو شکر به خیر گذشت ! … زورگیر بودن ؟

 

– کیا ؟!

 

– همون بی شرفایی که باباتو با چاقو زدن !

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد :

 

– نمی دونم … فکر نکنم ! چیزی ازش ندزدیدن آخه !

 

– شاید دخل مغازه اش رو زدن !

 

– نه ، بابا چیزی نگفت از دزدی ! اگه دخلش رو خالی کرده بودن حتماً …

 

و ساکت شد … .

 

چی داشت می گفت ؟ دیشب پدرش بی دلیل و بیش از حد عصبانی بود و مادرش و امیررضا رو کتک زده بود … امروز هم با چاقو زخمی شده بود . نه ازش دزدی شده بود … و نه خودش شکایتی داشت … .

 

یاد جمله ی دیشب مادرش افتاد : می ترسم کار دستمون داده باشه !

 

حرکت دست مجید جلوی صورتش … اون از فکر و خیال بیرون کشید .

 

– آرام ، کجایی ؟! … رفتی توی فکر یهو !

 

– هنوز به مامانم نگفتم !

 

– چی رو ؟

 

– مامانم صبح خونه نبود … نمیدونه بابا چاقو خورده ! بهش هنوز نگفتم !

 

مجید گوشه ی لبش رو به حالتی متفکر گاز گرفت و ایندفعه انگشتای آرام رو توی دستش گرفت و بعد گفت :

 

– به نظرم زنگ بزن بهش بگو !

 

– می ترسم نگران بشه …

 

– خب نگو بهش چاقو خورده … فقط بگو حالش بد شده ! وقتی اومد بیمارستان خودش …

 

– همراهی احمد ربّانی ؟!

 

با صدای پرستار … رشته ی نگاه آرام و مجید از هم پاره شد . مجید زودتر از آرام به خودش جنبید و از روی صندلی بلند شد .

 

– بفرمایید ، منم !

 

– تشریف ببرید طبقه ی پایین ، اطلاعات . کار دارن باهاتون .

 

آرام با استرس بند کوله اش رو میون انگشتاش به چنگ گرفت و گفت :

 

– وای … حتماً به خاطر چاقو خوردن بابا …

 

دست مجید نشست روی شونه اش :

 

– نگران نباش !

 

به آرام نگاه کرد … لبخند زد :

 

– من میرم باهاشون حرف میزنم . تو همینجا بمون و فقط به مادرت زنگ بزن . باشه ؟

 

– باشه !

 

مجید لبخندش رو تکرار کرد . انگشتاشو کشید روی گونه ی رنگ پریده ی آرام و رفت .

 

آرام نفس عمیقی کشید و با نگاهش تا جایی که می شد … مسیر رفتن مجید رو دنبال کرد . بعد تصمیم گرفت به مادرش زنگ بزنه .

 

موبایلش رو از توی جیبش در آورد و صفحه اش رو روشن کرد که متوجه شد یک پیام جدید توی تلگرام داره .

 

یک پیام صوتی از طرف خانم دکتر روانشناس !

 

 

 

استرس جوشید توی کاسه ی سرش . باور نمی شد که به این زودی از طرف مشاوره پاسخ گرفته باشه !

 

به سرعت از توی جیب کوله اش هندرفریشو در آورد و به موبایلش وصل کرد و بعد پیغام صوتی رو پلی کرد :

 

” اول سلام می کنم خدمت شما ، دختر عزیز و محترم ! با خواندن پیامت ناراحت شدم . چون بیشتر از یک ساله که این اتفاق تلخ برای شما رخ داده و شما به مشاوره مراجعه نکردید ! بیشتر مردم روی سلامتی جسمانیشون وسواس دارن و با کوچک ترین علایم بیماری به پزشک مراجعه می کنن .

 

ولی واقعاً چند نفر رو می شناسید که همین وسواس رو در مورد روح و روان خودشون داشته باشن ؟ …

 

اما از جهتی دیگر باعث خوشحالیه که بلاخره با خود کنار اومدین و تصمیم گرفتید با روانشناس درد دل کنید و مشاوره بگیرید .

 

عزیزم ، مبحث تجاوز متأسفانه مبحثی غم انگیز است که ممکنه برای هر کسی فارغ از سن و سال یا جنسیت در لحظه ای اتفاق بیفته … ولی تأثیر مخربش برای سالها روی روان قربانی ماندگاره و اونو آزار میده . شما تنها نیستید عزیزم . خیلی ها هستند که به این حادثه گرفتار شدن . خیلی ها تونستن و تلاش کردن بپذیرن … خیلی ها مانند شما دست به خودزنی زدن . معمولاً تجاوز باعث میشه قربانی حس حقارت و گناه داشته باشه و خودش رو موجودی کثیف ببینه و دائماً در خلوت خودشو سرزنش کنه و آزار بده !

 

ولی در صحبت شما من نکته ی زیبایی رو دیدم … و اون هم اینکه فرمودین عاشق شده اید ! این خودش نشان دهنده ی اینه که شما مقاوم هستید … و می تونید به طور کامل خوب بشید !

 

نمیشه در یک فایل صوتی همه چیز رو خلاصه کرد و گفت . از شما خواهش می کنم به صورت حضوری به مطب من مراجعه بفرمایید تا صحبت کنیم . نامزدتون هم باید برای جلسات بعدی بیان تا از نظر تیپ شخصیتی شناخته بشن . ولی در نهایت می گم خدمتتون که اگر این مسئله رو از زبان مشاور بشنون ، احتمال پذیرششون ممکنه بالاتر بره ! ”

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x