رمان مادمازل پارت ۹۵2 سال پیش۳ دیدگاه نگاهی به نیمرخم انداخت اما دیگه حرفی نزد.من هم دیگه چیزی نگفتم. اوایل احساس میکردم اگه باهاش حرف بزنم بابت هر موضوعی که دلخوری داشته باشه ممکنه…
رمان وارث دل پارت۱۰۷2 سال پیش۳ دیدگاه _صبر کن ببینم.. ماهرخ با شدت دستش رو از دستم کشید بیرون و بعد سیلی محکمی توی گوشم زد.. صورتم سمت چپ متمایل شد بهت کل وجودم…
رمان مادمازل پارت ۹۴2 سال پیش۲ دیدگاه متعجب و دلگیر نگاهش کردم.نمیدونم چرا تو بهترین روز زندگیمون اینجوری تلخ زبونی میکرد. خسته و غرولند کنان برگشت و در ماشین رو برام باز کرد. نگاهی…
رمان وارث دل پارت ۱۰۶2 سال پیش۳ دیدگاه مامان جا خورده بهم نگاه کرد اخمی کردم و گفتم :چیه مامان چرا اینجوری نگاه می کنی!!؟ دروغ که نمی گم مامان اینبچه یعنی چی الان…
رمان مادمازل پارت ۹۳2 سال پیش۳ دیدگاه یه دل سیر که ازم عکس گرفت بالاخره تلفن همراهش رو گذاشت تو جیب شلوارش و بعد گفت: -خب.من دیگه باید برم.نمیخوام کسی اینجا…
رمان وارث دل پارت ۱۰۵2 سال پیشبدون دیدگاه اشک از چشم هام همینطور شروع کرد به اومدن.. باورم نمیشد دلخوش کرده بودم به سالار و حالام قشنگ جوابم رو داده بو د این همه برای…
پارت 80 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه با بی حالی از حموم خارج شدم از چند روز قبل چمدونم بسته بودم نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به خشک کردن موهام هرمس: حق…
رمان مادمازل پارت ۹۲2 سال پیش۲ دیدگاه گوشی نیکو رو از دستش کش رفتم تا خودم باهاش حرف بزنم و به محض اینکه اونو کنار گوشم گرفتم گفتم: “فرزام…من خیلی وقت اینجا…
رمان وارث دل پارت ۱۰۴2 سال پیشبدون دیدگاه بعد چشمکی بهم زد و گوشی رو گذاشت روی صندوقچه تازه فهمیدم که چی شده.. ماهرخ خواست از اتاق بره بیرون که خودم روتکون دادم و رفتم…
پارت 79 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه مکالمه ی بابا و محمد در مورد درمان من ادامه داشت اما من به خاطر ترسی که وجودم و فرا گرفته بود هیچکدوم از حرفاشون و متوجه…
رمان لیلیان پارت (آخر)2 سال پیش۷ دیدگاه دو روزه بود که سید علیرضا به ادارهی ثبت احوال رفت و البته پیش از رفتنش، با خنده گفت: – من اسمش رو همون مهنا میذارمها. خوب یادم…
پارت 78 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه از جا بلند شدم مقابل اینه ایستادم چقدر پوست کلفت شده بودم دیگه از تنهایی نمیترسیم شاید عادت کرده بودم به این اتفاقا با این فکر…
رمان مادمازل پارت ۹۱2 سال پیش۲ دیدگاه خندیدم و شالمو کشیدم بالا و گفتم: -چشممم… یه چشمک زد وبعدهم قدم زنان سمت ماشینش رفت.نمی رفت باز من همونجا وایمستادم که هی بیشر…
رمان وارث دل پارت ۱۰۳2 سال پیش۲ دیدگاه فکر نکنم کار اشتباهی بوده باشه نیشخند پررنگی زدم و سرم رو تکون دادم _تو واقعا حال بهم زن ترین کسی هستی که دیدم اوایل ما وجود…
رمان لیلیان پارت۸۲2 سال پیش۱ دیدگاه – آخه الان هم بیشتر از شش ماهه که روابط اونجوری تعطیله خانوم. قهقهه میزنم میگویم: – چهره ات رو مظلوم نکن سید. انگشت شستش را روی لبهایم میکشد…