نگاهش می کنم:حالا چی شده منو از خوابم زدی؟در را می بندم روی لحاف می نشینم:باهم حرف بزنم؟تا صبح بیدارباشیم؟چشمانش گرد می شود:چی زدی؟ساقیت موتوریه؟نه که بین راه جواب سربسته…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرفهای سخنران شده بودم! “جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم. اما…