رمان دلباخته پارت ۱

4.3
(28)

 

 

” به نام انکه عشق را آفرید”

 

– نون خور اضافی نداشتیم که حالا داریم. زبون آدمیزاد حالیت می شه! یه روز مجبوری عروسم شدی قبولت کردم. الان چی؟!

 

چشمان پُر از خشمش را به من دوخته و پلک نمی زد.

 

خوب می دانم از کجا دردش گرفته.

 

– یادتون رفته من کی ام!؟

 

سر می چرخاند. پشت سرش را نگاه می کند.

 

نه از روی ترس و واهمه.

این مرد از خدا هم نمی ترسد.

 

فقط لافِ مسلمانی می زد و نماز اول وقتش قضا نمی شد.

 

– حرفِ اول و آخر همینه که شنیدی. می گردی یه جا واسه خودت پیدا می کنی و شرت کم. شنفتی چی گفتم؟

 

– چخبره حاجی!؟ صدات تا سر کوچه رو برداشته. چی داری می گی واسه خودت؟

 

دستی به یقه ی پیراهن سیاهش می کشد.

 

– اونی که باید بشنوه، شنید. دخلی به شما نداره

 

 

زیر لب با خودش نجوا می کند.

 

– باز الان یقه جر می ده که دختر مردم کجا بره.. خب به من چه. هر جا می خواد بره. گور بابای اونی که خودش نیست و اینو.. استغفرالله

 

کم مانده بالا بیاورم از این نامردی و رذالت.

 

ملیحه خانم جلو می آید.

 

– انگار یادت رفته همه چی رو! این دختر دستِ ما امانته. امانت رو که نمی شه انداخت دور.. می شه!؟

 

حاجی تند و تیز نگاهش می کند.

 

– کم بی آبرو شدم!؟ حرفی موند که از کوچیک و بزرگ نشنوم و لال مونی نگیرم! واسه چی!؟ واسه خاطر گندی که روحم ازش خبر نداشت و یهو دیدم آبرو برام نمونده. سرِ چی! سرِ قِر و فِر همین دختره که الان خودش و زده به موش مردگی

 

 

چانه بالا می اندازد.

یک کلام است حاج صادق شریعت.

 

– یه هفته.. بیشتر نشه که کلامون می ره تو هم

 

بی تعارف نگاهم می کند.

 

– عینِ زالو افتادی جونِ ما که چی آخه! مهمون یه روز.. نه دو روز.. حساب کن ببین چند وقته این جایی و صدام در نیومد. دِ بسه دیگه. گندش و در آوردی

 

ملیحه خانم لب می گزد.

نگاهش را پایین می کشد.

 

رو برمی گردانم از مردی که لحن و نگاهش هر دو دریده اند و از آدمیت بویی نبرده.

 

– شما که می دونی دستم خالیه. حتی واسه یه اتاق کوچیک

 

خیره نگاهش می کنم.

کم نمی آورد. هرگز!

 

– مگه دستِ من پُره!

 

گوشه ی لبش بالا می رود.

شاید هم پوزخند می زند.

 

– جورِ اون بابایی که هیچی برات نذاشت رو که نباید من بدم. یا نه.. نکنه انتظار داری هر چی دارم و ندارم رو خرج تو کنم!؟

 

دستِ آویزانم مشت می شود.

مشتی که کم مانده به دهانش بکوبم.

 

– احترام خودتون و نگه دارید، حاجی. بابای منو نکشید وسط. من از شما کمک خواستم که جوابم و گرفتم

 

اخم کرده و سر می چرخاند.

 

– ما به اندازه ی خودمون کمک کردیم. همین که نذاشتم این چند وقت آواره شی خداتو شُکر کن. مِن بعد خودت می دونی و زندگیت

 

خیلی وقت است که به این زندگیِ آشفته و بهم ریخته ام فکر نمی کنم.

شاید هم خیلی وقت است که زیرِ تلی از تعفن و حقارت دست و پا می زنم!

 

 

 

 

 

حاج صادق را خوب می شناسم.

مردی که مال و اموالش را بیشتر از جان ناقابلش دوست دارد.

 

کتش را تن می زند.

انگشت اشاره اش در هوا تاب می خورد.

 

– یادت نره، مریم. یه هفته.. نه بیشتر

 

در سکوت نگاهش می کنم.

خدا می داند بعد از این چه بر سرم می آورد.

 

ملیحه خانم چشم می دزدد.

و من بدتر از او خجالت می کشم.

 

منی که یک روز برای خودم کسی بودم و حالا..

 

– نبینم غصه بخوری، مادر. خدا کریمه. بنده ش و وا نمی ذاره. بعدشم مگه من مُرده م که دخترم آواره ی کوچه و خیابون شه

 

– زنده باشی مادر جون. ولی از حق نگذریم حاجی هم درست می گه. آخرش چی! آخرش که باید برم

 

سکوتش حرف دارد انگار.

چانه اش می لرزد.

 

نگاهش به ناکجاآباد می رسد.

آه می کشد.

 

– کاش یه ذره فکر این روزای تو رو می کرد و..

 

بغض می ترکد و اشک می چکد.

 

سر روی شانه اش می گذارم.

 

– فکرش و نکنید. به قول خودتون خدا کریمه. گریه نکنید تروخدا

 

بغضی که وسط گلویم گیر کرده را قورت می دهم.

 

– باشه مادر.. باشه

 

دروغ می گوید. باور نمی کنم.

 

نگاه پایین می اندازد و اشکش را پاک می کند.

نمی دانم چرا حس می کنم فکری در سر دارد اما حرفش را نمی زند.

 

زیرِ دوش آب می ایستم و اشکم سرازیر می شود.

کاسه ی چکنم چکنم را از این دست به آن دست می دهم.

 

 

 

 

 

موهای خیسم را لای حوله می پیچم و از حمام بیرون می آیم.

صدای ملیحه را می شنوم.

انگار با یک نفر حرف می زند.

 

– خدا رو خوش نمی آد، ناصر. این دختر جز ما کسی رو نداره. بابات و که می شناسی. آب از دستش نمی چکه. منم که هر چی دارم دستِ خودشه.

می مونه تو و منصور. کمکش کنید، مادر. راه دور نمی ره

 

دندان روی هم می فشارم.

حسِ سربار بودن خفه ام می کند.

 

رو به رویش می ایستم.

نگاهش تا صورتم قد می کشد.

 

لب به دندان می گیرد و هول زده خداحافظی می کند.

 

حالا می فهمم فکری که در سر داشت چه بود.

کاسه ی گدایی بردارد و غرور من را به حراج بگذارد.

 

– چی گفت آقا ناصر؟

 

مکث می کنم و او سکوت اختیار می کند.

 

– بذارید من بگم. شما که وضع منو می دونی، مامان. قسط بانک و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه هست که نذاره من تکون بخورم. اگه داشتم دریغ نمی کردم

 

یک لبخند نمایشی روی لبش نشسته و نگاهش در صورتم دو دو می زند.

 

دستم را می گیرد و من وادار به نشستن می شوم.

 

– به دلت نیست،می دونم. ولی یه کاری باید کرد دیگه.. نه؟

 

 

نگاهم را نمی دانم از کجا می گیرم و به چشمانش زل می زنم.

 

– خودم با آقا منصور صحبت می کنم. پول دستی که نمی خوام. قرض می گیرم و کم کم پس می دم. بالاخره که باید برم سرِکار

 

 

 

حرف نمی زند.

شاید او هم به اندازه ی من تردید گریبانش را گرفته است.

 

مکث می کنم. قلبم تند می زند.

 

– شیرین می تونه کمکم کنه

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– نمی دونم.. شاید مجبور شم به اونم بگم

 

ضربان قلبم بالا می رود.

بغض گلویم را می فشارد.

 

ملیحه خانم بهت زده نگاهم می کند.

زبان روی لبش می کشد.

 

– بذار اول ببینیم منصور چی می گه. شاید اصلاً لازم نشد به کس دیگه رو بندازی و خودت و کوچیک کنی. می خوای زنگ بزنم بیاد رو در رو بهش بگی.. بهتر نیست؟

 

بهتر و بدترش را نمی دانم.

سر تکان می دهم و مابقی را به خودش می سپارم.

 

منصور دمِ ظهر می آید.

قد و قواره اش کوتاه است. کوتاه تر از هر دو برادر.

نه زیاد چاق و نه خیلی لاغر.

 

شبیه حاج صادق است.

اخلاقش نیز به او کشیده تا مادرش.

 

چشم به زمین دوخته و احوال پرسی می کند.

مختصر جواب می دهم.

 

– بچه ها چطورن؟ چند وقته نیومدن این طرفا. دلم براشون تنگ شده. کاش بیان ببینمشون

 

منصور یک دانه پولکی در دهان می گذارد و چای داغ را فوت می کند.

 

– گرفتارن حاج خانم. واِلا چی از این بهتر که بیان دست بوس شما. شکوه خانم احوال پرستون هست ولی اونم اندازه ی خودش گرفتاره و سرش گرمِ بچه ها

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x