رمان سرمست پارت ۷3 سال پیشبدون دیدگاهایدا دست ماهد رو گرفت. شبیه پدر و دختر ها رفتار می کردند و حس حسودی به وجودم سرایت کرد. همزمان با افکار اشفتهم با سینی کارتونی برگشتن که توش…
رمان سرمست پارت ۶3 سال پیش۱ دیدگاهآیدا رو از روی پای مامان برداشتمش. – بیا پایین مگه نمی دونی پای مامان جون درد میکنه؟ مامان اخمی کرد. – به این بچه چیکار داری؟ دلت از یه…
رمان سرمست پارت ۵3 سال پیش۱ دیدگاهاین که داشت به من حس عذاب وجدان می داد اصلا فایده ای نداشت. – خب این کجاش بده؟ درسته بچه داشتن شیرینه اما دردسر های خودش هم داره …مثلا…
رمان سرمست پارت ۴3 سال پیشبدون دیدگاهتا برگشتن آیدا از مدرسه اتاقش رو مرتب کردم و تمام وسایاش رو به تنهایی جا به جا کردم. کمر درد بد جور بهم فشار می اورد و با این…
رمان سرمست پارت ۳3 سال پیش۴ دیدگاهجلوی مانتوم رو گرفتم چون داشت بازو هام رو می کشید نتونستم حرفش بشم و منو نشوند صندلی جلویی ماشینش. به این رفتارش شاید تا چند سالپیش عادت داشتم ولی…
رمان سرمست پارت۲3 سال پیش۱ دیدگاهسرم رو به نشونه تاکید تکون دادم که کیف توی دستش رو جا به جا کرد و برای لحظه ای به خودش اومد. باشه!خدا خافظ چه طبیعی و بدور از…
رمان سرمست پارت ۱3 سال پیش۷ دیدگاه بهار شد … به همین زودی سالش سر رسید. از آیینه قدی توی آسانسور به خودم خیره شدم. من دیگه این آدم مقابلم رو نمی شناختم، اون زن…