رمان مادمازل پارت ۴۳3 سال پیش۶ دیدگاه خسته شده بودم از انتظار.موهای ریخته رو پیشونیم رو که میگفت نباید دست به ترکیبشون بزنموکنار زدم و گفتم: -منظره طبیعت هم میخواستی بکشی تاحالا تموم شده…
رمان مادمازل پارت ۴۲3 سال پیش۳ دیدگاه گیره بالای تخته رو فشار دادم و برگه ی آچارو بیرون کشیدم و بعد با کنار زدن تخته برگه رو به سمتش گرفتم و گفتم: -خب!…
رمان مادمازل پارت ۴۱3 سال پیش۲ دیدگاه * رستا * با گام هایی آرومی به سمت اتاقش رفتم.گه گاهی برمیگشتم و عقب سر رو نگاهی مینداختم. نمیدونستم اصلا اومدنم درست بود یا…
رمان مادمازل پارت ۴۰3 سال پیش۳ دیدگاه به خودم اومدم.نباید بیشتر ازاین طولش میدادم اما اگه واقعا بازم ردم میکرد از درون میشکستم. آخه تصمیم داشتم اینبار کارو یکسره بکنم و بهش بفهمونم دوستش دارم.راستش…
رمان مادمازل پارت ۳۹3 سال پیش۲ دیدگاه از وقتی رستا اومده بود دیگه حتی یه نیم نگاه هم به من نمینداخت. همه اش درحال گپ زدن با رستا بود و من حتی به…
رمان مادمازل پارت ۳۸3 سال پیش۱ دیدگاه من دیگه کنترلی رو چشمهام و احساستم نداشتم. حتی دلم میخواست اشک بریزم.جنون وار دوستش داشتم ولی سالها بود فقط از عکس پروفایلش رفع دلتنگی میکردم… گاهی حتی…
رمان مادمازل پارت ۳۷3 سال پیش۱ دیدگاه جمله ی آخری رهام که توش کلمه ی “تهران” به گوش می رسید منو و نیکورو مجاب کرد همدگنرو خیره خیره خیره نگاه کنیم..اون به من سقلمه زد…
رمان مادمازل پارت ۳۶3 سال پیش۵ دیدگاه ازش فاصله گرفتم و شروع کردم خندیدن! خیلی خوب داداشش رو میشناخت اما استثنا اینبار اشتباه فکر کرد.سر و دستم رو همرمان تکون دادم و نچ نچ کنان…
رمان مادمازل پارت ۳۵3 سال پیش۳ دیدگاه از اونجایی که امروز تا خود شب کلاس داشتیم و زمان زیادی باید سر کلاس می موندم مجبور بودم شارژرم رو هم باخودم ببرم. کل اتاق رو…
رمان مادمازل پارت ۳۴3 سال پیش۳ دیدگاه سرش رو خم کرد و با بستن چشمهاش خشونت وار و پر حرص مشغول مکیدن لبهام شد و اما تا اومدم به خودم بیام و از این اتفاق…
رمان مادمازل پارت ۳۳3 سال پیش۱ دیدگاه همه ساکت بودن..مامان.بابا فرزام…انگار واقعا هیچکدوم هیچ حرفی واسه گفتن نداشتن و در همچین مواقعی باید از ته دل میگفتم مرگ بر سکوت ! کم کم داشتم از…
رمان مادمازل پارت ۳۲3 سال پیش۱ دیدگاه من حرف میزدم و ماریا حین دوختن لباس عروسکهاش به حرفهام گوش میداد. بهترین رفتارهای فرزام رو براش وصف میکردم و اون با دقت گوش میداد. نخ رو…
رمان مادمازل پارت ۳۱3 سال پیش۱ دیدگاه اعتراف میکنم از اینکه ازم خواسته بود نخندم حسابی تو دلم جشن شادی به پا شده بود و من فکر میکنم این حس برای هر دختری شیرین بود.…
رمان مادمازل پارت ۳۰3 سال پیشبدون دیدگاه حق با اون بود .سرویس اطلاع رسانس نیکو جای تحسین داشت چون معمولا هیچ مورد ریزی رو از قلم نمینداخت. لبهایی که مدام میخواستن ازهم باز بشن…
رمان مادمازل پارت ۲۹3 سال پیشبدون دیدگاه کرایه تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.نمیدونم اگه خاله این موقع منو ببینه باخودش چیفکر میکنه ولی…من ترجیح میدادم پیش اون باشه تا خونه! دستمو سمت زنگ…