رمان گلامور پارت ۳۰3 سال پیش۱۹ دیدگاه – حالم خوب نیست هامون .! لحن ملتمس و درمانده ام را که میشنود …کمی فاصله میگیرد و با چشمانی که در آن نگرانی می بینم…
رمان گلامور پارت ۲۹3 سال پیشبدون دیدگاه قلبم از جا کنده میشود و بوسه پر حرارتش زیر پاهایم را خالی میکند..! میفهمد …متوجه ضعفم میشود که دست دور کمرم حلقه میکند و بدون…
رمان گلامور پارت ۲۸3 سال پیش۲ دیدگاه نفسم بند می آید …تپش های قلبم رو به کندی می رود و او با تمسخر اضافه می کند – چیه خوشت نیومد؟ …
رمان گلامور پارت ۲۷3 سال پیش۷ دیدگاه از شدت بهت و حیرت سر جا خشک شده بودم و بر و بر اویی را تماشا میکردم که با نگاهی پر از خشم سر تا پایم را…
رمان گلامور پارت ۲۶3 سال پیش۱۷ دیدگاه * * * – کمند بابا صدای حاج همایون که در سرم می پیچد به خودم می آیم و از پشت میز بلند میشوم. آنقدر…
رمان گلامور پارت ۲۵3 سال پیش۳ دیدگاه چمدان و وسایلم را به داخل کمد برمیگردانم و به سمت تخت می روم. دراز میکشم …آلارم تلفنم را برای هشت صبح تنظیم میکنم و چشمانم را…
رمان گلامور پارت ۲۴3 سال پیشبدون دیدگاه خواب از سرم میپرد …تمام تنم از اضطراب نبض میزند . به سختی سر پا میشوم و خودم را به سمت راهرو میکشم . …
رمان گلامور پارت ۲۳3 سال پیشبدون دیدگاه گوش نمیدهد …بازوی مرد را به چنگ میکشد و با هق هق می نالد -من نمیخواستم اون حرفارو بهش بزنم… متنفر بود…از آن دختر حالش…
رمان گلامور پارت ۲۲3 سال پیش۲ دیدگاه کم نبودنش را میخواهد و نمی داند با حرف هایش چه برسر دخترک وا رفته در آغوشش می آورد.. تپش های سر به فلک کشیده اش…
رمان گلامور پارت ۲۱3 سال پیش۴ دیدگاه روی مبل آوار میشود …کف دستش را به پیشانی به عرق نشسته اش می کشد و به زحمت یک کلمه جواب میدهد – خوبه .. –…
رمان گلامور پارت ۲۰3 سال پیش۵ دیدگاه پلک میبندم ..باز میکنم …غلت میزنم …هی از این پهلو به آن پهلو میشوم تا بالاخره صدایش در می آید – چرا انقدر وول میخوری کمند؟ …
رمان گلامور پارت ۱۹3 سال پیشبدون دیدگاه پلک میبندم ..باز میکنم …غلت میزنم …هی از این پهلو به آن پهلو میشوم تا بالاخره صدایش در می آید – چرا انقدر وول میخوری کمند؟ …
رمان گلامور پارت ۱۸3 سال پیشبدون دیدگاه روز می گذرد هفته تمام میشود اما آن وقتی که هامون ازش حرف میزد نمی رسد. دو هفته از زمان برگشتمان به خانه می گذشت و او…
رمان گلامور پارت ۱۷3 سال پیشبدون دیدگاه لبهایم گز گز میکنند و او درست مقابل چشمانم محو میشود . می رود … طوری که انگار هیچ وقت در این اتاق حضور نداشته است. خشم…
رمان گلامور پارت ۱۶3 سال پیشبدون دیدگاه پلک میبندم و به سختی خودم را کنترل میکنم تا تمام محتویات معدهام را روی سر و هیکلش بالا نیاورم. دستش که به قصد بالا کشیدن پیراهنم…