رمان به تلخی حقیقت پارت 45

۱۲ دیدگاه
نفسشو بیرون فرستاد و کلافه نگاهشو بین من و اریک و بابا به چرخش در اورد ــ میخوام… میخوام یه حقیقتیو بهتون بگم..! لبخندی به روش پاشیدم و خواستم لب…

رمان به تلخی حقیقت پارت 44

۵۲ دیدگاه
3 سال بعد … +واااای مارسل بیا با عجله پرید تو اتاق … ــ جووووووووووووووووونممممم چشمام گرد شد و متعجب نگاش کردم ..! +خل شدی تو ! لبخند دندون نمایی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 43

۱۲ دیدگاه
+آروووومتر چیشده؟! دستی به کمرش کشید و گفت ــ این سگ وحشیت حولم میدههههه! جک🥺🙄💕 خاک تو سر هنوزم از سگ بزرگ میترسه! +اریک خجالت بکش! نمیخوردت که! پسر به…

رمان به تلخی حقیقت پارت 42

۳۴ دیدگاه
دویدم داخل خونه و با دیدن صحنه مقابلم دهنم عین چی باز موند! +ش..شما .. شما دیگه سنی ازتون گذشته! اخم غلیظی کردم و ادامه دادم +از اریک توقع داشتم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 41

۲۳ دیدگاه
اگه الان منو میدید حتما این یارو رو میکشت …! دلخور راه افتادم سمت اونجایی که میومدن دیدنم و با دیدن آیهان و فلور دهنم باز موند ! با دیدن…

رمان به تلخی حقیقت پارت 40

۱۴ دیدگاه
یه ساعتی از رفتنشون میگذشت که حضور یکیو کنارم حس کردم… با صدای آرامبخشش گفت ــ اریکا ، خوبی؟! چشمامو که چرخوندم ، مارسلمو دیدم با خوشحالی و ذوق گفتم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 39

۲۴ دیدگاه
3 سال بعد … شب شده بود … هنوز تو اون تیمارستان بودم ، چرااا اصرار داشتن بگن مارسل مرده؟! تو اتاق لعنتیم شروع به چرخیدم دور عکسای مارسل کردم…

رمان به تلخی حقیقت پارت 38

۲۷ دیدگاه
+آره … من روانی اون دوتا چشمای خوشگلش شدم! پوزخندی زد و مثل چند روز پیش بردم سمت اون اتاقی که به قول خودشون توش معاینم میکردن!… نقشه پلیدی که…

رمان به تلخی حقیقت پارت 36

۲ دیدگاه
☆اریکا…☆ امروز ، همون روزی بود که میخواستن ببرنم تیمارستان ، یا به قول خودشو آسایشگاه روانی..! پوزخندی زدم و دست اریکو گرفتم ، به طبقه پایین که رسیدم ،…

رمان به تلخی حقیقت پارت 35

۱۴ دیدگاه
ــ هی دختر! اونجا چیکار میکنی نصف شب؟! تا صدای اون یارو اومد ، لبخند از رو لبم ماسید و آرسام و دلوینم محو شدن … +به تو ربطی داره؟!…

رمان به تلخی حقیقت پارت 34

۶۶ دیدگاه
“امشب ساعت یک میام پیشت …” اریک و کارولین و مامان و بابا وایستاده بودن رو به روم و با چهره فوق العاده غمگینشون نظاره گرم بودن … انگار که…

رمان به تلخی حقیقت پارت 33

۱۷ دیدگاه
انگار تازه یادم اومد خواب دیدم … لبخند مصنوعی به چهره نگرانش زدم و گونشو بوسیدم … +خواب دیدم ، نگران نباش … دستمو گرفت و نقشه رو بهم گفت…

رمان به تلخی حقیقت پارت 32

۸ دیدگاه
داشتیم رقص مخصوص خودمونو انجام میدادیم … نگاه کل جنعیت رو ما زوم بود و نور رو ما گرفته شده بود … +مارسل … اینا دارن مارو نگا میکننا! لبخند…