رمان دروغ محض پارت 233 سال پیشبدون دیدگاهفشار ریزی به باسنم آورد و آروم گفت : _ هیس ، نبینم گریه کنیآاا ! … . میون گریه ، به زور لب زدم : + من خیلی سعی…
رمان دروغ محض پارت 223 سال پیشبدون دیدگاهبا صدای امیرعلی ، به خودم اومدم : _ چرا اینقدر استرس داری؟.. بهش زل زدم که با چشاش ، اشاره ای به دستام کرد و گفت : + دستات…
رمان دروغ محض پارت 213 سال پیشبدون دیدگاهرو به روی آیینه وایسادم و همونطور که کرِم به دست و صورتم می مالیدم ، شروع کردم به زمزمه ی آهنگی که این روزا شده بود موودم!.. + عآاا..…
رمان دروغ محض پارت 203 سال پیشبدون دیدگاهناخودآگاه هینی کشیدم و دستمو گرفتم جلو دهنم ، بهت زده بهش خیره شده بودم که پوزخند تلخی زد و غمگین لب تر کرد : _ چیه؟.. چرا اینقدر تعجب…
رمان دروغ محض پارت 193 سال پیشبدون دیدگاهنفسمو آه مانند بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم ، غمگین لب زدم : + حق با توعه جورج.. میدونم الان توو ذهنت منو یه آدم خیانتکارِ بی معرفت…
رمان دروغ محض پارت 183 سال پیشبدون دیدگاهدوییدم طرف کوچه پشتی عمارت که همون لحظه یه مرد غول پیکر ، جلوم ظاهر شد.. هینی کشیدم از وجود یهویی این مرد ؛ کت و شلواری که تنش بود…
رمان دروغ محض پارت 173 سال پیشبدون دیدگاهنفسام به شمارش افتاده بود ، زمان می گذشت و اون شخصی که هنوز نمیدونستم کیه؛لحظه به لحظه نزدیکتر میومد.. نگاه حیرونمو به اطراف انداختم و هماهنگ با ورود اون…
رمان دروغ محض پارت 163 سال پیشبدون دیدگاههمینطور داشتم مث مار به خودم میپیچدم که با کشیده شدن دستم ، به خودم اومدم.. امیرعلی بود!.. به راهروئه عمارت که رسید ؛ نگاهی به اطراف انداخت و زودی…
رمان دروغ محض پارت 153 سال پیشبدون دیدگاهبا گفتن یه ” اطاعت قربان ” شنونده هامونو خاموش کردیم.. نیم نگاهی به امیر علی که با فاصله ی کمی ازم ، کنارم وایساده بود ، انداختم و بلافاصله…
رمان دروغ محض پارت 143 سال پیشبدون دیدگاه* * * * دستشو به طرفم گرفت که به زحمت دستمو گذاشتم توو دستش.. گرم بود!.. گرمه گرم ، دقیقا برعکس من … من یخ زده بودم ع کاری…
رمان دروغ محض پارت 133 سال پیشسرهنگ _ ک اینطور ، پس.. پس باید تو و امیرعلی ، امشب برید به این پارتی.. زودی چشامو وا کردم و سرمو بالا گرفتم.. + و ، ولی آخع..…
رمان دروغ محض پارت 123 سال پیش* * * * توو اداره ؛ مشغول بررسی عملیات جدید بودم که متوجه شدم اون باندی ک در ب در دنبال گیر انداختنشونیم ، امشب ساعت دو.. توو ی…
رمان دروغ محض پارت 113 سال پیشسرشو عقب کشید و با کنار زدن چند تار مویی که افتاده بود رو چشمم ، خیره به جفت چشام گفت : _ تو چی دوس داری؟! … دروغ بوده…
رمان دروغ محض پارت 103 سال پیشبا خوردن چند تقه به در اتاق ؛ زودی درست سرجام نشستم و با کشیدن یه دستمال کاغذی از تو جعبه ، محکم لب زدم : + بیا داخل ……
رمان دروغ محض پارت 93 سال پیشتو همین فکرا بودم که با خوردن چند تقه به در اتاق ، به خودم اومدم … سرهنگ نگاه اخم آلودشو ازم گرفت و خیره به در ، محکم و…