رمان دروغ محض پارت 16

4.8
(5)

همینطور داشتم مث مار به خودم میپیچدم که با کشیده شدن دستم ، به خودم اومدم..
امیرعلی بود!..
به راهروئه عمارت که رسید ؛ نگاهی به اطراف انداخت و زودی منو هل داد توو قسمت فرو رفتگی دیوار و با گرفتن بازوهام..
با عجله ، سریع سریع گفت :

_ خووب گوش کن ببین چی میگم آلما!..
من سرشونو گرم میکنم ، تو هم برو دنبال اون گاو صندوقِ مدارک ویکتور!..
با اون مدرکا برگردی ، پشت عمارت با بچه ها منتظرتیم … .

نفسمو محکم بیرون فرستام و با نگرانی گفتم :

+ نه امیرعلی ، تنهام نزار..
توروخدا!..

با دیدن این حجم از استرسم و بغض توو صدام ، برای اولین بار لبخند ریزی زد و آروم گفت :

_ مگه اولین ماموریتته که بغض کردی؟..

لبامو رو هم فشردم و سری به نشونه ی نه تکون دادم که دستشو نوازش وار رو بازوم بالا و پایین کرد و گفت :

_ خب ، پس دلیلی نداره مث بچه ها نگران باشی!..
فک میکردم قوی تر از این چیزایی … .

زودی با لحن مغرورانه ای لب زدم :

+ هستم!..

لبخند محوی زد و همونطور که انگشت شصتشو رو گونم میکشید ، لب تر کرد :

_ پس نترس و شجاع باش..
مث همیشه !.
باشه؟..

با صدای ضعیف و بی روحی گفتم :

+ باشه …

ازم جدا شد و چند قدم عقب رفت و در همون حین ، زمزمه وار گفت :

_ غمت نباشه ، خودم هواتو دارم …

لبخند ریزی رو لبام شکل گرفت که با شنیدن صدای پاهایی که لحظه به لحظه  نزدیک و نزدیکتر میشد ، ابروهام با اضطزاب بالا افتادن..
امیرعلی سرشو چرخوند اون سمت و با عجله گفت :

_ دارن میان !.

نفسمو لرزون بیرون فرستادم که سرشو چرخوند طرفم و محکم و سریع سریع گفت :

_ من سرشونو گرم میکنم ، ولی بازم مواظبت کن توو تله نیفتی!..

+ ب؛باشه …

سری به نشونه ی خوبه تکون داد و رفت..

_ از اوجا رفتن ، برین دنبالشون!..

صدای داد فرماندشون بود ، با عجله همشون افتادن دنبال امیرعلی..
وقتی خووب دور شدن ، از توی اون فرو رفتگی در اومدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..
دلم محکم خودشو به سینم می کوبید..
زمزمه وار..
خیره به راهی که رفته بود ، لب زدم :

+ خودت مواظبش باش خدا..
اون خیلی کله شقه!..

* * * *

با عجله ، دونه دونه درای تک تکِ کُمد هارو وا کردم و تووشونو گشتم ولی اثری از گاو صندوق نبود!..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و دست به کمر وسط اتاق ایستادم..
همینطور مشغول فکر به این بودم که ممکنه اون گاو صندوقو کجا قایم کرده باشه ، که..
که چشمم خورد به کره ی زمینی که رو میز کارش بود !.
گوشه ی لبم به نشونه ی پوزخند بالا رفت..
این روزا هیچکی کره زمین رو میزش قرار نمیده مگر اینکه …
سری تکون دادم ، نباید وقتو تلف کنم..
به طرف میز پا تند کردم و وقتی بهش رسیدم ، آروم کره رو چرخوندم تا بالاخره اون چیزی که میخواستمو پیدا کردم..
خنده ی شیطانی ای کردم و اون دکمه ی ریز رو فشار دادم که بلافاصله دیوار رو به رو کنار رفت..
یه فضای تاریک و کوچیک پشت اون دیوار مخفی بود!.
نفسمو با استرس بیرون فرستادم و با احتیاط داخل اون اتاق مخفی شدم … .
درست گوشه ی اتاق ، گاو صندوق روی میز کوچیکی گذاشته شده بود..
زبونی رو لبام کشیدم و آروم آروم به سمت گاو صندوق قدم برداشتم..
از اون رمزی ها بود ، اونم مدل جدیداش!..
چونمو خاروندم و به فکر فرو رفتم..
یعنی ویکتور بیانکو میتونست چه رمزی برا این لامصب گذاشته باشه؟..
همینطور درگیر بودم که یکهو دستگیره ی اتاق پایین کشیده شد و سایه ی شخصی روی دیوار اتاق افتاد …:)🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x