رمان دروغ محض پارت 9

4.4
(5)

تو همین فکرا بودم که با خوردن چند تقه به در اتاق ، به خودم اومدم …
سرهنگ نگاه اخم آلودشو ازم گرفت و خیره به در ، محکم و رسا گفت :

_ بیا توو … .

باز شدن در همانا و دیدن قامت ورزیده ی امیرعلی تو قاب در ، همانا … .
بی حواس بهش خیره شدم ؛ لباسایی به رنگ سبز پررنگ با دو تا ستاره رو شونه هاش که مخصوص سرهنگای دوم بود ، تنش بود …
نفسمو حرصی بیرون فرستادم و زودی نگاهمو ازش گرفتم …
سرمو انداختم پایین و به زمین زل زدم ؛ امیر علی با گذاشتن دستش کنار سرش و کوبوندن پاش به زمین ، ادای احترامی کرد …
سرهنگ لبخند محوی زد و با اشاره به مبل کناریم ، گفت :

_ بیا بشین سرهنگ ستوده … .

امیرعلی با کمی مکث در رو بست و به سمتم قدم برداشت … .
روی مبل رو به روم نشست و تکیَشو به مبل داد …
از دیدن من هیچ تعجبی نکرده بود ، انگار از قبل میدونست من اینجا کار میکنم ! …
سرهنگ خیره به صفحه ی لب تاپش ، جدی گفت :

_ خب ، این ماموریت واسه شما دوتاس …
باید فکراتونو روهم بریزین و به بهترین نحو این باند لعنتیو زمین بزنین … .

امیر علی خیره به من ، یه تای ابروشو بالا انداخت و با لحن سردی گفت :

_ مشکلی نی ولی …
من حس میکنم سرگرد اسکات با من مشکل داره … .

نفسمو محکم بیرون فرستادم و سرمو بالا گرفتم …
تو چشاش زل زدم و محکم گفتم :

+ بله کاملا درسته ! …
من باهات مشکل دارم و نمیتونم به عنوان سرهنگ دوم ، ازت فرمانبرداری کنم …

سرهنگ از لای دندونای چفت شدش ، غرید :

_ سرگرد اسکااات ، داری زیاده روی میکنی … .

زبونی روی لبام کشیدم و از جام پاشدم …
با دستایی مشت شده ؛ همونطور که نگاهمو بین دوتاشون رد و بدل میکردم ، گفتم :

+ من این عملیاتو تنها انجا میدم و به هیچ وجه با جناب ستوده کنار نمیام ، تماااام … .

به طرف در پا تند کردم و بی توجه نسبت به صدا زدنای سرهنگ ، از اتاق بیرون زدم … .

* * * *

توی اتاق کارم ، پشت میز بودم …
همونطور که داشتم چاییمو مزه مزه میکردم ؛ گوشیمو از رو میز ورداشتم و با بازکردن قفلش ، رفتم تو وات …
دو تا پیام از جورج داشتم ، روی پیویش کلیک کردم و شروع به خوندن پی ام هاش کردم …

_ سلااااام بر عشق خودم …

_ چطوری ملکه؟! …

لبخند ریزی زدم و با کنار گذاشتن چاییم ؛ شروع به تایپ کردن ، کردم ‌…

+ سلام ؛ مرسی خوبم فدات شم ، خودت چطوری؟! …

همون لحظه آن شد و شروع به تایپ کرد :

_ قربون تو ، خوبم …
امروز با پیترو ملاقات داشتم … .

با خوندن پیامش ، ابروهامو با تعجب بالا فرستادم …
پیترو ! …
اونم یه کارگردانِ معروف ، مثل آیکان بود …
نکنه …
اخمی که داشت رو صورتم شکل میگرفت رو پس زدم و با عجله شروع کردم به نوشتن :

+ خب …

پیاممو در لحظه سین زد :

_ هیچی دیگه ، پیشنهاد بازی تو فیلم جدیدشو بهم داد …

آب دهنمو به سختی قورت دادم و انگشتای بی جون و سردمو رو صفحه ی تایپ به حرکت درآوردم :

+ و تو چی گفتی؟! …

چند لحظه گذشت ، با خوندن پیامش گوشی از لای دستم افتاد پایین …
قبول کرد ، به همین راحتی ! … .
چند دیقه گذشت تا به خودم اومدم ، گوشی رو ورداشتم و عصبی و دلخور به صفحش زل زدم :

_ چیشدی آلمااا؟! …

از پیویش بیرون زدم ؛ یه آهنگ گذاشتم پخش شه و با بستن چشام ، سرمو گذاشتم رو میز … :

” دمش گرم ! …
انقد اضافه کاری این اواخر داشت که ، نمیشد جمش کرد ! …
رفت رابطه رو کمش کرد ، ولی باز دمش گرم …:)
وجودمو پر از تنش کرد ، گفت نمیخوامت من عشقم ! …
اوایل سخت بود برام ولی … بعد افتاد از چشمم … .
اوَلا خوب تهش بد ، هی منو سرزنش کرد …
خدا میدونه که این روزا ، با کیا میشه اون سرش گرم … !
واسه دعوا میکرد سرش درد ! …
منو عاشق کرد بعدش رفت … .
نمیدونم چیکار کردم که فکر رفتن به سرش زد …:)

من بی تو خستم ! …
نه نمیتونم اصلا 💔🖐
رسماً رو همه ی آدما …
چشامو بستم 😑🖕🏿
من با تو هستم …
پس ترکم نکن اصلا 🙃💜
نمیدونم چی شد که …
یهو دلخور شدی از من 😅🖤

من بی تو خستم 🚶🏿‍♀️💔
نه نمیتونم اصلا 😐🖕🏿
رسما رو همه ی آدما …
چشامو بستم …:)🍃
من با تو هستم 👫💕
پس ترکم نکن اصلا 🖐🙃
نمیدونم چی شد که …
یهو دلخور شدی از من 🙄🌇

شدم یه آدم شر …
که به خاطرش با همه شهر ، در افتادم و آخرشم …
همه جا نشست و گفت آدمشم …:)
واسم سخته باورشم ، مریدشم تا تهشم …
آخه بهش قول داده بودم از زندگیش پا نکشم ! …
چون منو دوستم داشت ، قشنگ بود پوز خنداش …
یه زمانی تک پر بود و …
حالا کل تهران دوستن باش ! …
بودم شب و روز همراش ، چشم ازم زود برداشت ! …
دل من غصه نخور ؛ گریه نکن ، خونسرد باش …:)

من بی تو خستم …:)
نه نمیتونم اصلا 😅💔رسما رو همه ی آدما …
چشامو بستم 🖕🏿🙂
من با تو هستم ! …
پس ترکم نکن اصلا 😪🖤
نمیدونم چی شد که …
یهو دلخور شدی از من ! …

من بی تو خستم …
نه نمیتونم اصلا 🖐💔
رسما رو همه ی آدما …
چشامو بستم 😅🖕🏿
من با تو هستم …:)
پس ، ترکم نکن اصلا 🙃🚶🏿‍♀️
نمیدونم چی شد که …
یهو دلخور شدی از من ! …😑🤔

سر بزار رو زانوهاااات ، بازی کن با موهاااات …
بگو ، من و چی فرض کردی ، یه آدم هالو هاااا؟! …
یه آدم خستم که …
نمیتونم وایسم رو زانوهاااام ! …
انقده حرص خوردم که …
مو سفید پره لا موهاااام ! …
بگو ؛ چرا فروختی آخه ، منو به اون یارو هاااا؟! …
کنارش خوش میگذرونی ، ریلکس و آروم هاااا؟! …
ببین چیکار کردی با من که …
لنگ این داروهام … !
قرص های خواب اورم دیگه ، منو دیگه نمیکنه آروماااا … .

من بی تو خستم 🙂🖤
نه نمیتونم اصلا 🖐🍃
رسما رو همه ی آدما 💢💘
چشامو بستم 😓🙃
من با تو هستم 👫🍂
پس ، ترکم نکن اصلا …
نمیدونم چی شد که یهو …
دلخور شدی از من ! …

من بی تو خستم 😓🍃
نه نمیتونم اصلا 🖕🏿🚶🏿‍♀️
رسما رو همه ی آدما 🍂🙄
چشامو بستم 😏🖤
من با تو هستم …
پس ترکم نکن اصلا 🙂🖐
نمیدونم چی شد که یهو …
دلخور شدی از من …:))))

( آرمین_دمش گرم )

جسارتا امیرعلی …:)😅💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها