– واسه چی با غذات بازی میکنی؟ بخور دیگه مگه هوس نکرده بودی؟   بشقابم رو عقب دادم. – نمیخوامش دیگه! میلم از بین رفت …   آخرین…

    از حرفش خوشم نیومد اما به طور عجیبی چشم ها گرم شد و خواب کل جسمم رو احاطه کرد.   *** با صدای ریز آوا کنار گوشم چشم…

    داشت به من میگفت مته اعصاب؟ منی که دیشب بهش آرامش داده بودم الان توقع رفتار محبت آمیز تری رو داشتم. – خوابم نمیبره، کمرم کبوده …دیشب ……

    غیر مستقیم بهش فهموندم که نمیتونم از پس بزرگ کردن آوا تا یه مدتی بر بیام. دخترم به مادر احتیاج داشت اما منی که نمیتونستم با این وضعیتم…

    مچ دست هام رو محکم فشار داد و فکم رو گرفت. – آوا رو بهونه خوبی کردی که از زیر خواب بودن من لذت ببری، زیر هر کی…

    لنگان لنگان خودم رو به جلوی ورودی رسوندم. من که چادر نداشتم تا اجازه داشته باشم برم داخل و مجبورا شال خیسم رو مرتب کردم.   توانایی بالا…

    حتی چند ثانیه هم از رفتنش رد نشد که برگشت. شاید زمان برای من زود میگذشت. صداش خش خش نایلون باعث شد چشم باز کنم و نگاهی به…

    پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت. نه ازاون دسته پوزخند هایی که ادم رو به سخره میگرفت. این برعکس بود. یه جورایی رضایت بخش به نظر می اومد.  …

  نرفت. توانایی نداشت بتونم بلند بشه‌ بدنش بی حس و جون بود و تا حدی حتی ذهنم تاریک شده بود از تحقیر حافظ و از کارش پشیمون شد که…

    حرف زد. فقط داشت حرف میزد و وسطش هم نفس تازه می کرد. نه تنها من هر دفعه بیشتر میترسیدم بلکه بیشتر توی شوک فرو می رفتم. از…

    بچه رو بغلش گرفت. لبخند حافظ چیزی بود که فقط نصیب آوا میشد. من حسرتی نداشتم. حتی دلم نمی خواست به گذشته برگردم‌. آوا انقدر با باباش آروم…

  نه این که حافط از مردی و مردونگی افتاده بود. نمی تونست. حتی اگر خودش هم می خواست، نمیتونستم هیچ کسی رو توی هم آغوشی باهاش جایگزین نیکی کنه.…

  از خدا خواسته نی رو توی پاکتش زدم و مکیدم. انگار جون بهم برگشت و تونستم و توی هوای گرم نفسی چاق کنم. – رفتی خونه، سیم کارتتو عوض…

    من از این‌ که می خواست حق خودم رو با شرط و شروط بهم بده خسته شده بودم. دلم یه زندگی پر از ارامش می خواست. نه اینجا…

  بر عکس حرفش، کنارش نشستم. – مامانم از بچگی بهم یاد داده اونجوری غذا خوردن‌ گناه داره!   چشم هاش رو تنگ کرد و دستم رو گرفت بدون‌ در…