رمان رخنه پارت ۴۰

4.5
(8)

 

بر عکس حرفش، کنارش نشستم.

– مامانم از بچگی بهم یاد داده اونجوری غذا خوردن‌ گناه داره!

 

چشم هاش رو تنگ کرد و دستم رو گرفت بدون‌ در نظر گرفتن حرف من و نصیحتم، منو روی پاش نشوند.

– اینجا خدا و کعبه و بُتت منم! برای من از کدوم کتاب ذکر میگی؟

 

منو با حرف هاش خام می کرد.

اگر سواد نداشت یا حداقل تحصیلات دانشگاهی رو سپری نکرده بود ولی یه جوری با حرف زدنش آدم رو رام می کرد که حتی نفس کشیدن هم بعدش گناه حساب می شد.

 

مظلوم نگاهش کردم که دستش رو دور کمرم حقله کرد و با جدیت چنگال لازانیا رو توی دهنم گذاشت.

دستش رو دور کمرم محکم کرده بود که لقمم رو جوییدم و به محض فرو بردن دستش رو از دور کمرم باز کردم.

– نمیتونم اینجا درست غذا بخورم!

 

مشکوک‌ نگاهم کرد.

خودش نمی دونست واسه چی دارم میگم؟

– چرا؟

 

از خجالتی که کم مونده بود آب بشم زمزمه کردم:

– یه چیزی زیرمه نمیزاره درست بشینم، اذیتم می کنه …

 

خودش فهمید منظورم از (یه چیزی) چیه و پوزخند زد.

– همین میشه دیگه، دو هفته محل سگ به من ندادی یا زود میخوابی یا با من قهری تا دستت بهش می خوره به این وضع میوفته.

 

دست روی دهنم گذاشتم.

– بهت گفتم، گفتم با اون کاری که کردی توقع نداشته باش دیگه بزارم بهم دست بزنی! چند روز خونریزی با درد برای تو شاید چیز زیادی نباشه اما واسه من …

 

سعی کردم از روی پاهاش پایین بیام که نذاشت.

– خب حالا بشین، هنوز شامتو نخوردی!

 

نمیشد بشینم اصلا.

داشت حواسم رو پرت می کرد.

قرار نبود من درس عبرت بگیرم.

هر بار که اختیارش از دست می رفت و سهم من از لذت میشد چند تا ضربه و کبودی روی بدنم، با خودم عهد می بستم دیگه نزارم بهم نزدیک بشه تا وقتی این رفتار های حیوان صفتانه‌ش رو از بین ببره اما دقیقا کافی بود در ازای چند روز مثل همین حالا باهام مهربون بشه تا باید من سوار نشین خر شیطون بشم.

 

تا تموم شدن غذام همه حواسم پی عضو مردونه حافظ بود و بالاخره اجازه داد تا از روی پاهاش پایین بیام.

– این موقع شب غذا به این سنگینی دادی بخورم، خوابم نمیبره دیگه.

 

از جاش بلند شد و پیراهنشو در اورد.

– هنوز دوازده هم نشده عین مرغ ها میخوای بخوابی؟

 

روی تخت رفتم.

– گفتم‌ که نمیبره.

 

از توی چمدون مسواکش رو برداشت و با لحن عجیبی لب زد:

– من که میدونم تو دلت چی می خواد!

 

ذهن کثیفش رو خوندم و برای عوض کردن راه منحرفش گفتم:

– هوم دلم بستنی می خواد، از کجا فهمیدی؟

 

بشکونی از رون پاهام که لخت بود گرفت و خم شد سمتم.

– از کدوم نوع بستنی؟

 

آخم ریزی از درد بشکونش کشیدم و عقب رفتم.

– این همه راه منو از تهران اوردی کیش که به مقصود خودت برسی؟ واقعا که …تو مثلا شوهرمی، دوست پسرم که نیستی هر دفعه باید ترس بیرون رفتن داشته باشم باهات که نکنه یه بلایی سرم بیاد.

 

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیسس، صداتو بیار پایین! واسه چی داد و بیداد می‌کنی؟ هر کی ندونه خیال میکنه من‌ اینجا دارم به تو تجاوز میکنم.

 

صدام توی گلو خفه شد.

تجاوز بخشی از ماجرای زناشویی ما محسوب می شد‌ و من حتی اشنایی با این دو راهی لعنتی نداشتم.

نه اون شب …نه کل طول سفر حتی اجازه ندادم حافظ بهم نزدیک بشه و تقریبا یه جورایی اون از کمترین حقوق خودمش منع کرده بودم تا یاد بگیره چطور با جنس لطیف زن برخورد کنه‌.

#حال

 

با حرص تمام لقمه رو توی دهنش گذاشتم و هنوز داشتم زیر لب الفاظ رکیک به کار می بردم که تقه ای به درد خورد و بدون این که کسب اجازه از طرف حافظ بشه چهار طاق باز شد.

 

شایان هول زده و نفس نفس زنان توی چهارچوب درب ظاهر شد که حافظ آوا رو محکم بغل گرفت و غرید:

– مگه اینجا طویله‌س که سرتو انداختی اومدی داخل؟

 

شایان که سعی داشت بین نفس نفس زدنش حرف بزنه بیشتر موجب هراس من شد.

من با این طور ورود های ناگهانی اشنایی کامل داشتم.

دقیقا یه چیزی مثل فرود اضطراری هواپیما به شمار می اومد.

 

– بد بخت شدیم آقا …بار ترانسفرمون لو رفت!

 

 

من حتی متوجه جمله‌ش نشدم.

اصلا نفهمیدم منظورش چیه و فقط آوا رو از حافظ گرفتم تا یه وقت دست و پاش رو‌گم‌ نکنه.

– اون وقت تو به جای این که زنگ بزنی یزدانی اومدی اینجا بهم خوش خبری بدی مژدگونی بدم؟ د گمشو برو یه گلی به سر بگیر تا یه ساعت دیگه خبرش رو بده.

 

شایان بیچاره.

گیر عجب ادمی افتاده بود.

حگم پیش مرگ رو داشت و فقط تونست یک کلام به زبون بیاره.

– چشم!

 

انقدر ترسیده بود و دست و پا گم کرده بود که حتی یادش رفت درب رو ببنده و منشی زحمتش رو کشید.

حافظ بیخیال بود.

انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده.

این ارامشی نبود که ازش انتظار می رفت و باید توی چنین موقعیتی فرار رو به قرار ترجیح میدادم.

کیفم رو زیر بغلم زدم که فریادش توی کل اتاق پژواک شد‌.

– کجا به سلامتی؟ بتمرگ ببینم.

 

داشت با من اینجوری حرف می زد؟ از کی تا حالا؟

 

آوا رو محکم و سفت گرفتم.

– روز بخیر! اینجا برای من و دخترم جایی نیست.

 

به سمت درب رفتم که پشتم قدم بلند برداشت و دستش رو روی دستگیره گذاشت.

– گفتم برو بشین کارت دارم!

 

بچه رو ازم گرفت و منو روی مبل نشوند.

– گوشیتو در بیار، این شماره که میگم رو بگیر.

 

 

نمیدونستم دقیقا باید توی این موقعیت چه غلطی کنم.

فقط میدونستم اگر همین حالا به حرفش گوش ندم منم با اون اسلحه همیشگی توی کشو میز کارش دخلمو میاره.

حافظ دقیقا چنین ادمی بود.

وقتی خون جلو چشم هاش رو می گرفت حتی دوست و دشمن رو هم تشخیص نمی داد.

 

لرزان گوشی رو در اوردم و شماره ای که با صدای تقریبا بلند می گفت رو گرفتم.

بچم مثل خودم ترسیده بود و جیکش در نمی اومد.

تا حالا این روی خشن باباش رو ندیده بود.

حتی نمی دونستم این که دارم بهش زنگ میزنم قراره کی باشه‌؟!

 

– شماره کیه؟

 

اخم کرد و گوشی رو از دستم‌گرفت و روی اسپیکر زد.

– بدون چاق سلامتی بگو با سهراب کار داری!

 

گیج بودم.

طوطی وار به محض پیچیدن صدای کلفت و مردونه ای گفتم:

– با …با آقا سهراب کار دارم.

 

انگار اون هم انتظار شنین چنین صدایی رو نداشت.

– خودمم! فرمایش؟

 

خواستم حرف بزنم که گوشی از دستم قاپیده شد و حافظ کنار گوشش گرفت.

– حتما باید صدای زن بشنوی تا جواب بدی؟ درس عبرت نشده برات تلفن سلطانی رو بی جواب نذاری؟

 

صدای قهقه چندش اوری اومد.

– به به جناب گاد فادر (پدرخوانده)، راه گم کردی سراغ سهرابو گرفتی!

 

روی میزش نشست و بدون ملاحظه کردن فحش رکیکی نثار اون مرتیکه کرد.

– د حروم لقمه، تو مگه از من پول نگرفتی که بار ترانسفر من بی بر و برگرده به مقصدش برسه؟

 

 

 

بچم از داد حافظ بغضش شکست و صدای گریه‌ش بلند شد.

جوری بغلش کردم و سعی داشتم ارومش کنم که حافظ نگاه چپ بهم انداخت و توی گوشی لب زد:

– یکی رو می فرستم، بیاد حواله چکو ازت بگیزه، شبا و کارت به کارت هم نمیخوام فعلا بکنی، حسابم زیر نظره …ساعت پنج توی پارکینگ میلاد … خوب گوشاتو باز کن، فکر دو دره بازی به سرت بزنه من میدونم و اون آشپزخونه به در و پیکر تو!

 

کی بود که ندونه آشپزخونه دقیقا کجاس؟ یه ازمایشگاه برای درست کردن مواد مخدر و بد بخت کردن جوون های مردم.

کی هم بود که باز ندونه حافظ ادم های درست و حسابی تر از اینا نمیشناسه و کلا یه مشت شارلاتان مثل خودش باهاش رفت و آمد میکنن.

 

تلفن که قطع شد تیر نگاهش دوباره بهم اصابت کرد و با خونسری که بعد از اون خشم لعنتی ازش بعید بود، گفت:

 

– میدونی چیه؟

 

سوالی سر تکون دادم و دکمه بالا لباسم رو باز کردم تا آوا رو شیر بدم بلکه آروم بشه.

– چیه؟

 

روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.

این تغییر مود توی کسری از ثانیه بی سابقه بود.

– نظرم عوض شد، فردا من وکیلم رو نمی فرستم جلسه دادگاه به یک شرط!

 

شرط؟

داشت برای من شرط میذاشت؟

دوباره؟

سوال توی ذهنم رو مطرح کردم.

– چه شرطی؟

 

به بالا سینه‌هام که یه کوچکلو مشخص شده بود نگاه انداخت.

– غذا بچه رو رو بده تا بگم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x