رمان رخنه پارت ۴۱

3.9
(7)

 

 

من از این‌ که می خواست حق خودم رو با شرط و شروط بهم بده خسته شده بودم.

دلم یه زندگی پر از ارامش می خواست.

نه اینجا مقابل وحشتناک ترین مرد زندگی نگران این باشم که ده دقیقه دیگه قراره چی بگه.

 

با شیر دادن به آوا کار رو تموم کردم که نگاه به ساعتش انداخت.

– با اون مرتیکه توی پارکینگ قرار گذاشتم، باید بری یه چیزی ازش بگیری! در این صورت من تضمین می کنم که فردا وکیلم توی جلسه حاضر نشه.

 

لکنت گرفتم.

زبونم بند شد.

– چی؟ چیو باید تحویل بگیرم؟

 

دقیقه نگاه به قد و بالام کرد.

– کوکائین!

 

مغزم پوچ شد.

همه چیز از سرم پرید و توی چند ثانیه حدثه بیگ بنگ توی ذهنم‌ تداعی شد.

اون داشت منو …منی که یه روزی ناموسش بودم و ادعا می کرد روم قه جو غیرت داره می فرستاد تو دل مرگ اونم گرفتن بار کوکائین از یکی که معلوم‌ نبود‌ چند برابر خودش گند و کثافت به بار اورده.

 

– چرا خودت نمیری؟ خجالت نمیکشی داری منو میفرستی توی دهن شیر؟

 

دست به سینه شد.

– منو با این همه تتو ببینن اول از همه بهم شک‌ میکنن نه یه زن ترگل و ورگل! بعدشم من مادر دخترمو جایی نمیفرستم‌که حتی یک درصد هم خطری تهدیدش کنه.

 

من قانع نمیشدم.

محال بود همچین کاری انجام بدم اما از طرفی پای یه عمر اسایش کنار دخترم در میون بود.

یک‌ ساعت به جون خریدن خطر برای یک عمر آرامش بهای سنگینی نبود اما من زنی نبودم که بتونم از پسش بر بیام.

 

 

طوری با نگاهش داشت قورتم می داد که من رو بتونه هیپنوتیزم کنه.

– جواب منو میدی یا اون منشی احمق رو بفرستم؟

 

دقیقا توی شرایطی که باید سکوت می کردم، کنترل زبونم از دست رفت و بی درنگ جواب دادم:

– باشه، میرم! اما چه تضمینی می کنی که بعدش نزنی زیر حرفت؟

 

زوم شد به صورتم.

– تو چی فکر کردی؟ امیرحافظ سلطانی حرفش سند یه شهره، اون وقت تو با دو سال سر و کله زدن با من و یه بچه مشترک‌ هنوز نشناختی منو؟

 

نه مشخص بود که من‌ نشناختمش.

یک عمر هم اگر زندگی می کردم نمی تونستم پیچ و خم های اخلاقیاتش رو بفهمم.

– با …باشه! آوا رو ببریم پیش مامانم اول‌.

 

سری تکون داد و سوئیچش رو برداشت.

– پاشو دیره! شب مهمونی مختاری ها دعوتم.

 

توی چنین موقعیتی هنوز هم فکر مهمونی خانواده زنش بود.

من داشتم از استرس خفه میشدم.

چیزی که برام مثل سم عمل می کرد.

دکتر تاکید کرده بود من حتی نباید کوچیک ترین استرس رو تجربه کنم.

 

لیوان آبی رو پر کردم و قبلش سر کشیدم‌.

حافظ کالسکه بچه رو پایین برد و پشتش حرکت کردم و تا بردن آوا به خونه مدام پام رو ریتمیک تکون میدام و بالاخره مامان رو راضی کردم بدون پرسیدن سوال اضافه فقط از آوا مراقبت کنه و خودم توی ماشین برگشتم.

– راه بیوفت دیگه!

 

بهم نیم نگاهی کرد و دستم رو بین دستش گرفت.

– یخ زدی! بهت گفتم چیزی نیست، میری یه ساک دستی رو تحویل میگیری میای بیرون.

همین؟ از نظرش چقدر همه چیز ساده بود.

سر گیجه نمیذاشت درست فکر کنم و سرمو به صندلی تکیه دادم که برای‌چند دقیقه بتونم چشم هامو ببندم و تمرکز کنم.

 

نفهمیدم چقدر گذشت.

چقدر من توی خواب بودم و سیاهی رو با چشم های خودم لمس می کردم که با حس خیسی روی گردنم از خلسه بیرون اومدم.

حافظ بود.

فرصت غنیمت شمرده بود تا گردنم رو بوسه خیس بزنه.

– داری چیکار میکنی؟ برو عقب!

 

انگار صدامو نشنید و به کارش تا وسط قفسه سینم ادامه داد و شالمو باز کرد.

 

موهاشو به عقب کشیدم.

– با تو ام حافظ!

 

چشم هاش خمار بود.

قرمز.

توی تاریکی پارکینگ بدون هیچ نوری داشت برق میزد.

– حسمو نپرون، زود رسیدیم …هنوز نیومدن.

 

عصبی بودم.

من داشتم از ترس سکته می کردم و اون از هر موقعیتی برای سو استفاده از من استفاده میکرد.

– حالم بده کم مونده بالا بیارم، عطرت داره منو خفه میکنه.

 

کمربندش رو باز کرد و کولر رو روشن‌ کرد.

– خنک بشی بهتره! لامصب فقط خودت میتونی منو آروم‌ کنی، اون پوست سفیدت منو از شیر وحشی به بره اهلی تبدیل میکنه.

 

دل دل می زدم با حرفاش.

دوست داشتم روی صورتش بالا بیارم و اجازه چنین کاری رو با یه بوسه دیگه بهم نداد و گردنم رو تا جایی که احساس سوزش می کردم مکید‌.

میدونست من پوستم حساسه با یه لمس ساده کبود میشه و باز هم به کارش ادامه میداد.

 

توی جام محکم نشسته بودم و نور ماشینی که بهمون خورد باعث شد حافظ عقب بکشه و صاف بشه.

– ببند جلو شالتو.

 

 

نفسم بند اومده بود و بی حال شالمو سفت کردم.

– پیاده میشی، میری تو ماشینش میشینی، فقط ازش میخوای کیفو بهت بده و بدون معطل کردن پیاده میشی! گرفتی چی میگم نیکی؟ گوشت با من بود؟

 

سرم رو عصبی تکون دادم و درب ماشین رو باز کردم.

شاید پنج متر فاصله بیشتر نبود که با قدم های بلند و لرزون به انتها رسوندم و به تبعیت از حرف حافظ توی صندلی جلوی ماشین نشستم.

یه ماشین شاسی بلند که توش فقط بوی سیگار برگ میداد.

نگاهی به مرد پشت فرمون انداختم.

یه پسر تقریبا سی ساله با لباس های امروزی و یه ماه گرفتگی عجیب روی صورتش.

 

– شیر برنج تر از تو نبود بیاد تحویل بگیره؟

 

نگاه ازش گرفتم.

– نه! بدید لطفا!

 

پوزخندی زد و نیم نگاهی بهم انداخت.

– چیکارشی؟ منشی یا دوست دخترش؟

 

دندون به هم ساییدم.

– هیچ کدوم!

 

چشم ریز کرد‌.

– بزار حدس بزنم، یکی از اون بد بختایی که بهش قول ازدواج داده یا داره کنارش موس موس میکنه تا مخشو بزنه!

 

شالمو جلو کشیدم.

خیلی نسخ حرف میزد.

انگار کیلو کیلو دخانیات مصرف کرده بود.

– من برای این حرفا اینجا نیومدم.

 

زیر لب نوچی کرد و دست پشت صندلیم گذاشت.

– د نه د نشد دیگه! داشتیم با هم حرف میزدیم، صبر کن ببینم! تو همون زنش نیستی که طلاقش داد؟

 

 

این از کجا می دونست؟

تقریبا حافظ همیشه سعی می کرد بین زندگی توی خونه با آدم اون بیرون یه دیوار بکشه ولی هیچ وقت موفق نمیشد.

– مگه به حال شما فرقی میکنه؟

 

دست روی فرمون گذاشت.

– نه …فقط میخوام بهت بگم حافظ هیچ وقت کاری رو که به نفعش نباشه انجام نمیده، تویی که داری براش این کارو انجام میدی حتما یه معامله ای باهات کرده که داری پیشم عین بید میلرزی.

 

شاید قدرت اینو داشت که ذهن منو بخونه.

شاید می تونس بفهمه حافظ چه ادم قابل پیشبینیه اما هیچ کدوم.

اون فقط از رفتار من حدس زده بود.

 

– من برای حرف های شما وقت ندارم.

 

– اما من پیشنهاد بهتری دارم! سلطانی ها فقط اسم بزرگی و دهن پر کنی دارن، این آدم ها یه شهر رو دارن اداره میکنن …

 

 

حافظ آدمی بود پر از دشمن …پر از کسایی که می خواست پوست موز جلوی پاش بندازن و از تخت سلطنت پایین بکشنش.

– این حرف ها به من ربطی نداره، ساک رو بدید.

 

به سمت عقب برگشت و از روی صندلی کیف سامسونتی برداشت و روی پام گذاشت.

خواستم از ماشین پیاده بشم که دست روی کیف گذاشت.

– به من میگن سهراب …دست کمی از اون شوهر شارلاتان سابقت ندارم، این کارتمه؛ ما می تونیم با هم دوست های خوبی باشیم مگه نه؟!

 

با ابهام حرف میزد.

من چرا باید دوست همچین ادمی میشدم.

درب ماشین رو باز کردم‌ که آخرین جمله‌ش توی گوشم پیچید‌:

– میتونی روی من حساب کنی.

 

 

درب ماشینش رو محکم بهم زدم و کارتی که داده بود رو یواشکی توی جیبم گذاشتم.

ماشین پشت سرم دنده عقب گرفت و رفت، با قدم آهسته پیش حافظ برگشتم و نفسم رو اسوده فوت کردم.

– چی میگفت اون مرتیکه بی همه چیز بهت؟ چرا انقدر لفتش دادی؟

 

داد می زد و منم دیگه واقعا نمیتونستم صدای فریاد هاشو بشنوم.

– واسه چی سر من داد میزنی؟ نمبینی حالم بده؟ تو هیچ وقت هیچی رو نمیبینی، اگر خیلی کنجکاو بودی که چی میگفت چرا خودت نرفتی؟

 

تازه متوجه حالم شد و سیبک گلوش بالا پایین رفت.

– باشه، بشین آروم الان میریم.

 

ساک دستی رو ازم گرفت و درشو باز کرد.

مطمعن ش محموله‌ش سالم رسیده و زیر صندلی قایمش کرد.

با بیرون اومدن از پارکینگ، نور به چشم هام خورد و آفتاب گیر رو پایین دادم.

– یه داروخونه دیدی صبر کن، باید برم قرصامو بگیرم.

 

سری تکون داد و شاید کمتر از ده دقیقه کنار خیابون مکث کرد.

– بده نسخه‌ تو!

 

اخم کردم.

– نمیخواد، خودم میرم!

 

کیفمو از دستم قاپید و بی توجه به حریم شخصی زیپمو باز کرد تا نسخه‌م رو پیدا کنه.

– با من یکی لج نکن، اوکی؟

 

نذاشت تایید کنم و خودش پیاده شد.

به صندلی تکیه دادم و فوری برگشت و نایلونی روی پاهام گذاشت.

– سر ساعت بخور.

 

سری تکون دادم که نایلون دیگه ای روی پاهام گذاشت.

– رفتی یه کیفو بگیری، داری پس میوفته، بخور این آبمیوه رو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x