رمان رخنه پارت ۴۶

3.9
(11)

 

نرفت.

توانایی نداشت بتونم بلند بشه‌

بدنش بی حس و جون بود و تا حدی حتی ذهنم تاریک شده بود از تحقیر حافظ و از کارش پشیمون شد که بیشتر پتو رو روی خودش کشید‌.

 

اهمیتی نداشت اینجا برای نیکی بود یا هر کس دیگه ای! حالا اون همسر حافظ به شمار می اومد.

پرنسس مختاری کسی نبود که حافظ از تخت پایین بکشتش و ناچار خود امیر اتاق رو ترک کرد.

کاش امشب دم به تله نمی داد.

کاش اون شب بین هزار دختر دیگه سر شناس توی این شهر مرسده رو انتخاب نکرده بود که به جز پول چیز دیگه ای از نیکی سر تر نداشت.

 

سمت بار کوچیکش رفت.

سردخونه کوچیکی که یار شب های تنهایی هاش بود.

شب هایی که حافظ تا صبح رویا می بافت …رویای داشتن یک شهر که با دست های خودش اداره بشه.

همه آدم ها اون رو پادشاه و پدر خوانده بدونند.

 

پیک پیک بالا رفت و تا حدی به مغزش فشار اومد که فقط می تونست خونه رو ترک‌کنه.

تحمل هیچ فضایی از این چهار دیواری رو که هر جای اون به فکر نیکی می افتاد رو نداشت.

کجا داشت میرفت؟ یه جایی که یاد نیکی نباشه، اون به یادش قانع نبود …خودش رو می خواست.

 

عقربه های فشار موتور و سرعت ماشینش تا حدی به انتها رسیده بود که با یک ترمز جیغ لاستیک هاش کل تهران رو خبر دار می کرد‌.

 

نیکی خواب نبود.

حق نداشت بخوابه‌.

اون امشب باید حافظ رو تحمل می کرد.

 

#نیکی

 

دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود.

منی که تمام مدت با همه قوا حافظ رو پس می زدم حالا خیلی خیلی عجیب به نظر می اومد و مشکوک میشد اگر یهویی شل می کردم.

 

در حالی که آوا سعی می کرد با تمام وجودش شیر بخوره، سیرش کردم و با گذاشتن توی گهواره ای که قبلا برای خودم بود و مامان از انباری بیرون اورده بودش، خیالم راحت شد.

 

بعد از هر بار زنگ زدن گوشیم خوف می کردم.

می ترسیدم همون آدم باشه.

با این که من قبول کرده بودم که باهاش همکاری لازم رو بکنم اما این دفعه شماره حافظ بود.

ساعت دوازده شب …با من چیکار می تونست داشته باشه؟

از ترس بیدار شدن آوا بعد از اون همه دردسر برای خوابوندش، زود جواب دادم:

– بله!

 

سلام نکردم.

اون هم نکرد.

– بیا پایین!

 

متعجب از حرفش پرسیدم:

– هان؟

 

غرید:

– مگه نمیشنوی صدامو نیکی؟ میگم گمشو بیا پایین.

 

نه …اصلا دیگه نمیتونستم الان متوجه اومدنش بشم.

پشت پنجره رفتم و با دیدن ماشینش شکم به یقین تبدیل شد‌.

انگار اون خم متوجه حضورم پشتوپنجره شد که توی گوشم داد زد:

– نیای پایین یه جوری بوق میزنم کل محله بفهمن!

 

 

نفسم کند شد.

نه که این تیر خلاصی به آبرومون بود.

با عجله چادر رنگی مامان رو از توی چوب لباسی برداشتم‌ که تلفن قطع شد.

 

حتی شب خواستگاریم هم با چادر رنگی پیش امیر حافظ نرفته بودم و حالا یه جورایی معذب بودم.

به پایین که رسیدم با ماشین شیشه دودیش رو به رو شدم.

منتظر و مسخ فقط نگاه کردم که شیشه پایین اومد و با چهره کبود و چشم های قرمزش رو به رو شدم.

– دعوت‌نامه میخوای؟ د بشین ببینم.

 

دستش سمت بوق رفت که از ترس زود نشستم و چادرم از سرم سر خورد.

– اومدی چیکار؟ نمیدونی آبرو چیه؟ در و همسایه چی فکر میکنن؟

 

نمی شنید.

انگار کر و لال شده بود.

دستش سمتم اومد و با فکر این که میخواد لمسم کنه عقب کشیدم و بعد از این که مطمعن شدم فقط قصدش برداشتن سیگار از توی داشبورد بود نفس راحتی کشیدم.

 

سیگارش رو با فندک آتیش زد و همچنان سکوت داشت.

– گوش نمیدی؟ میشنوی اصلا چی میگم؟

 

عصبی سمتم چرخید و دستش رو از پنجره بیرون برد و با صدای تقریبا رسایی غرید:

– چی از جون فکر و ذکر من میخوای؟ چرا یه لحظه هم راحتم نمیزاری؟ گفتم طلاقت میدم دیگه نمیبینمت که هر روز اعصابم بهم بریزه …ولی توعه احمق نفهمیدی نقطه ضعفم شدی، حالیت نیست نمیتونم توی خصوصی ترین لحظات با زنم بهت فکر نکنم.

 

گیج شدم.

یهویی نصف شب اومده بود داد و بیداد میکرد که این حرف ها رو بزنه؟

– هان؟

 

فیلترش رو از پنجره با شتاب بیرون پرتاب کرد و دوباره جفت شیشه رو بالا داد که هوا کولر توی ماشین بپیچه.

– هان و کوفت! شنیدی چی میگم؟

 

 

از ترس سکسکه‌م گرفت و صورتم توی هم رفت.

– داد نزن، توروخدا …اره میشنوم‌!

 

با کف دست ضربه محکمی به فرمونش شد و با اخم غلیض تری جلو اومد.

– داد می زنم، که چی؟ توی لامذهب بیست و چهار ساعته عین مته داری مغز منو میشکافی …نصف سال رد شد، من هنوز نتونستم با کسی به جز تو بخوابم اون وقت تو چی؟ یه شب فکر کردی امیرِ بی همه چیز چجوری مییتونه با یه عمر خاطره ناز و عشوه تو بخوابه؟

 

انگار سیلی محکمی به صورتم کوبیده بودن.

داغ کرده بودم‌.

به جای اون این بار من لالمونی گرفته بودم.

دکمه لباسش رو تا پایین شکافت و چادرم رو کامل در اورد.

من که حتی فکرش رو هم نمیکردم این موقع شب چنین اتفاقی بیوفته، فقط لباس نازک حریر استین حلقه ای تنم کردم و همه بازو هام در معرض دید حافظ بود.

 

آب گلوم رو فرو بردم که دستش رو زیر گلوم فشار داد.

– لبات رو نجو! من بهتر میتونم ازشون کار بکشم.

 

مردمک چشم هاش دو دو میزد.

قرمزی و گودیش بیشتر ترس به جونم انداخت.

همین حالا با خودم کلنجار می رفتم که ازش نترسم و محکم پا جلو بزارم.

افکارم تکمیل نشده بود که لب های داغش رو روی لبم گذاشت و با مکش فراوون شروع به خوردن کرد.

انگار که داشت شیره ای میگرفت و من مات با چشم های کاملا باز فقط نگاهش کردم.

 

با نشستن بند انگشت هاش روی چشم هام، پلک هام رو روی هم هدایت کردم و منو توی خلسه نابرابر از لذت فرو برد.

 

 

سخت بود توی این بوسه بی عیب و نقص نتونم همراهی کنم و جلوی خودم رو بگیرم.

خوبی شیشه های دودی دقیقا همین بود.

این که کسی نمیتونست ببینه من مرتکب گناه شدم.

من دیگه محرم این مرد نبودم اما داشتم از بوسیده شدن لذت میبردم.

 

صدای نفس هام درست مثل ناله از گلوم بیرون اومد و به پشت تکیه دادم که ازم جدا شد و تونستم هوا رو با ولع ببلعم.

آروم شد.

مثل بره هایی که بعد از یه ترس بزرگ گرگ، به گله خودشون برگشتن.

 

– تو …تو چیکار کردی؟ چقدر بگم نزدیک من نشو؟ چقدر …

 

نذاشت به حرفم ادامه بدم و انگشت روی لبم گذاشت.

– هیس! جان آوا هیچی نگو، تو نقطه امن منی …تو همونی هستی که بودنش یه درد و نبودنش یه درد بد تره، یه امشب با حافظ راه بیا.

 

 

راه اومدن کار آسونی نبود‌.

کنار اومدن با مردی که تمام مشکلاتم ناشی از اون بود تقریبا یه اتفاق غیر ممکن محسوب میشد.

اما دلمم نمی خواست هدفم رو فراموش کنم و بی اراده فکری توی ذهنم شکل گرفت و به زبون اوردم.

 

– چجوری روت میشه جون آوا رو قسم بدی؟ اصلا جون دخترت برات چقدر مهمه که داری هر روز بیشتر از دیروز زندگی و آینده‌ش رو زهرش میکنی؟

 

اخم شدید شد و یقه لباسمو گرفت.

– من نیومدم اینجا که راجب آینده شخمی تخیلی‌م حرف بزنیم …اومدم آتیشمو خاموش کنی.

 

 

آتیش درونش صرفا فقط یک کلمه نبود.

یک استعاره از یک حافظی که فریاد می زد تا سریع تر آب بهش برسونن.

گیج و منگ فقط نگاهش کردم.

من اینجا چه نقشی داشتم؟

می خواستم کارکتر آتش نشان بشم یا دهقان فداکار؟

 

آب گلوم رو پر صدا فرو بردم که دستش پشت گردنم نشست و منو جلو کشید.

– گوش کن بهم!

 

لبم رو گاز گرفتم.

لعنتی رد دندون هاش هم تیر میکشید.

– میشنوم.

 

سرشو جلو اورد و کنار گوشم پچ زد:

– میدونی هیچ مردی جز من پیدا نمیشه ساعت یک نصفه شب بیاد جلوی خونه با چادر گل گلی، زن سابقشو ببینه و تشنه یه کام از لب هاش باشه.

 

چندمین بار بودم خامش میشدم؟

چند دفعه به حساب می اومد جز اون دفعاتی که ته دلم میخواستم بیشتر نزدیکش بشم.

محکم گردنم رو نگه داشت و اجازه نداد حتی سانتی متری عقب برم و صدای قروچش دندون هاش بد تر منو عصبی میکرد.

 

موهام رو با دست ازادش کنار زد و سرش رو نزدیک گردنم اکرد.

نه یک بار …بلکه هزاران بار از کنار گوشم تا جناق سینه‌م بوسه ریز زد و دکمه شلوارش طی ثانیه ای باز شد.

 

شبیه جرقه ای توی ذهنم بود که سعی کنم عقب بکشم.

– چیکار میکنی؟

 

کنار گوشم با حرارت بیشتری لب زد:

– دامن پوشیدی یا شلوار؟

 

 

به خودم نگاهی انداختم.

یه شلوارت خیلی کوتاه که خانومی میکرد از به زانو هام می رسید.

– واسه چی؟

 

چشم هاش رو ریز کرد.

– لواسون یادته؟ ماشین هم مکان بدی برای رفع دلتنگی نیست!

 

اون راهش رو پیدا کرده بود.

هر وقت که چیزی رو میخواست به دست بیاره، محکی به گذشته بود.

من ماهی نبودم که به این سادگی فراموش کنم.

اصلا چطور می تونست یادم بره که توی جاده خلوت و به دور از هر موجود زمینی چطور من رو همینجا و توی همین ماشینش به چه روزی انداخت؟

 

#گذشته

 

– ببینم ریختتو! باز گریه کردی؟

 

آب دهنم رو قورت دادم.

– نکنم؟ این دفعه چندمه زخم زبون میشنوم؟ تو با همین پاهای خودت …با مادرت نیومدی خواستگاری من؟ حالا شدم سربارت؟

 

درب عقب رو باز کرد.

میون این درخت های لعنتی و تاریک حتی یک سکنه هم پر نمی زد.

از جنجال خانوادگی توی ویلا فرار کرده بودیم که حالا اینجا برای دومین بار مکث کنیم تا حافظ بتونه سیگارشو بکشه.

لزوما نباید توی این موقعیت چیزی میگفتم اما دعوای امشب سر من بود.

 

– کدوم بی همه چیزی از گل به تو نازک تر گفته؟ اصلا کی جرعت داره به ناموس حافظ بگه بالا چشمش ابروعه؟

 

حقیقتا هیچ کس.

اما این هیچ کس شامل مادرش نمیشد.

– نبودی؟ نشنیدی؟

 

 

شنیده بود.

مطمعنا خیلی بیشتر از من هم شنیده بود اما اگر جلوی دنیا هم قد علم می کرد باز هم پیش روی مادرش تنها یه پسر حرف گوش کن مامانی به حساب می اومد که نمیتونست روی حرفش، حرف بزنه.

 

– هم دیدم هم شنیدم! توقع چی داشتی؟

 

بغض گلوم رو گرفت و روی صندلی عصب رفتم.

– توقع داشتم توی اون لحظه که همه برام چاقو تیز کرده بودن، شوهرم باشی! نه کسی که بد تر از همه نمک رو زخمم میپاشه! اگر این همه دختر خوب و سطح بالا توی ایلتون داشتید چرا دست روی من گذاشتی؟ روی منی که حتی تا شب خواستگاری هم ندیده بودیم.

 

با زانو داخل اومد و درب رو بست.

هوا بارونی شده بود و یکم‌ دیگه اونجا می موند با اون حجم تب بدنش سینه پهلو میکرد.

– چون من زنی رو می خواستم که هیچ احد و ناسی اونو نشناسه …حالا که چی؟ بدت اومده زن من شدی؟

 

مچ دست هام رو محکم گرفت که بغض بدی توی گلوم تشکل شد.

شالم رو از دور سرم برداشت و بدونودر نظر گرفتن حالتم اونو دور مچم پیچید‌.

متعجب توی چشم هاش نگاه کردم.

– چیکار میکنی؟ باز کن دستمو حافظ …

 

ادامه شال رو به دستگیره بالاش درب محکم کرد که یه جورایی شونه هام درد گرفت.

– هیسس، نیکی فقط ساکت باش!

 

زیپ لباسم رو تا پایین کشید که بالا تنه‌م رو راحت ببینه.

با این که چند ماهی زنش بودم اما من هنوز هم از این که توی نور روشن بخواد بدنم رو ببینه خجالت میکشیدم.

 

 

– چیه؟ چرا میلرزی؟ کی از شوهرش میترسه؟

 

لبم رو تر کردم.

بی اراده اینجوری شده بودم.

بدنم میلرزید.

سعی کردم آروم جواب بدم مبادا ازم عصبانی بشه.

– نه! چیزی نیست؛ میشه … میشه دستم رو باز کنی؟

 

سرش رو به نشونه نفی تکون داد و دکمه شلوارم رو باز کرد.

– تو اینجا برای من‌گزینه نمیزاری که من قرار باشه انتخاب کنم، در حال حاضر خیلی بخوام در حقت لطف کنم اجازه بدم دهنت باز باشه‌.

 

اگر توی خونه خودمون بودیم و مجادله ای هم نبود یقینا خودم هم استقبال میکردم اما حالا فقط میخواستم تموم‌ کنه.

انگشت شستش رو روی لب هام کشید و سعی کرد بینشون رو باز کنه.

– بمکش!

 

نمیتونستم با دست های بسته کاری انجام بدم و فقط با زبونم‌ کل انگشتش رو خیس کردم و مکیدم.

به یک انگشت راضی نشد و دومی رو هم واردش کرد.

– هرچقدر بیشتر خیسشون کنی، کمتر درد میکشی!

 

بالاخره بیرون اورد که نفس تازه کردم و شلوار و لباس زیرم رو تا زانو پایین کشید.

– هوم …من یک هفته‌س باهات نبودم، چرا شیو کردی؟

 

میخواست چی بشنوه؟

چشم هام رو از خجالت روی هم گذاشتم.

– فکر …فکر کردم امشب بعد از یک هفته که نبودی بخوای از دلم در بیاری خب.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
الهام
2 سال قبل

تشکر ازت ادمین عزیز♥واقعا خوبه هم پارت رو به موقع میزارید وهم نسبت به بقیه رمان ها پارت هاش بلنده تره مرسی از زحماتت🙏❤❤❤

😜
😜
2 سال قبل

یکم بلند تر باشه پارت هاش لطفا😁😁❤مرسییییییی🙏

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x