رمان رخنه پارت ۴۴

3.8
(8)

 

 

بچه رو بغلش گرفت.

لبخند حافظ چیزی بود که فقط نصیب آوا میشد.

من حسرتی نداشتم.

حتی دلم نمی خواست به گذشته برگردم‌.

آوا انقدر با باباش آروم میشد که خوابش می برد. ولی همچنان به شیطنت ادامه می داد.

 

خسته سر جام نشستم و مظلوم و آروم‌ نگاه می کردم فقط.

حافظ زیر چشم خیره شد بهم و آروم در حالی که لپ اوا رو میکشید گفت:

– نگو که تو دلت برای نشستن تو بغل من تنگ نشده؟

 

چندش وار صورتمو جمع کردم.

– چه اعتماد به نفسی داری؟ نشستن تو بغلت سعادت نیست …حقارته.

 

#گذشته

 

وارد اتاق کارش شدم.

اتاق کار توی خونه مکان بی معنی بود.

با دیدنش پشت میز و بالا تنه برهنه رفتم جلو.

– نخوابیدی؟ نصف شبه!

 

جلو تر رفتم و میز رو دور زدم.

میخواستم روی پاهاش بشینم.

میتونست وزنمو تحمل کنه.

بی اراده نشستم.

– دستات گرمه، زیر دلمو‌ ماساژ بده …درد میکنه.

 

دستش رو خودم روی قسمت رحمم گذاشتم و سرمو توی گردنش فرو بردم.

– از کی تا حالا اینجوری عشوه میای؟ این دو سه روز آخر ماهیانه‌ت تموم بشه دیگه این ملایمت ها فایده نداره توله …باید برای قفل و زنجیر التماس کنی.

 

آب گلومو قورت دادم.

– آه نگو دیگه داشت دردم خوب میشدا، باز یادم انداختی.

 

دست زیر زانوم برد و از روی صندلی بلند شد.

– بریم اتاق تا ببینم قضیه از چه قراره.

 

 

با رسیدن به اتاق استرسم بیشتر شد.

تا روی تخت فرود اومدم و امیر حافظ برق ها رو خاموش کرد و کنارم اومد.

می خواست بخوابه؟

هنوز خیلی زود بود.

 

اخم کردم و با نوری که از آباژور بهم میتابید تونستم چهره غضبم رو نشونش بدم.

– من گفتم از پشت میز بلند شی بیای که حوصله‌م سر نره تو این تنهایی، اومدی باز بخوابی؟

 

بالشت رو زیر سرش مرتب کرد و کنترل تلویزیونی که جدیدا رو به روی تختمون نصف کرده بود رو برداشت.

– فیلم ببینیم.

 

از این کار خوشش نمی اومد که سرمو باهاش مشترک روی یک بالشت بزارم اما انجام دادم و خودمم زیر پتو جا دادم.

– فیلم چی؟

 

از توی سیستمی که به اینترنت وصل بود فیلم خارجی اورد و با دیدنش عصبانیتم بیشتر شد.

– من از فیلم زیر نویس خوشم نمیاد، ایرانی بزار.

 

سرش رو کنار گوشم اورد.

– غر نزن، به فیلم‌ توجه نکن فقط قسمت هایی که میارمو ببین.

 

مشکوک شدم.

– من از اون فیلم های جنایی و تفنگ بازی خوشم نمیاد، اگر خون و خون ریزی داره نذارش.

 

همونطور که سرش کنار گوشم بود، دستش هم روی بالا تنه‌م نشست و فشار ریزی داد.

– حرف نزن زیاد، نگاه کن.

 

چشمم رو به تلویزیون دوختم‌ که صحنه اول فیلم با یه بوسه عمیق دختر و پسری شروع شد و خجول چشم چرخوندم‌.

– از اینا؟ یعنی کل فیلم اینجوریه؟

 

 

با پنجه های دستش طوری دور گردی سینه‌م رو لمس می کرد که نفسم توی قفسه نگه داشته شد و یه لحظه از خود بی خود شدم.

– چجوریه؟

 

در حالی که دستش رو برمیداشتم نق زدم:

– از همین صحنه ها دیگه، ادم معذب میشه.

 

قهقه آرومی زد.

همه چیش اروم بود.

از اون ادم هایی که توی سکوت حتی میتونه نقشه انفجار بزرگی بکشه.

– تو معذب نمیشی، میترسی …از حافظ میترسی! کدوم زنی از شوهرش می ترسه؟

 

حرف حساب یقینا جوابی نداشت.

واقعا ترسیده بودم.

من از رفتار غیر عادیش که هنوز برام جا نیوفته بود می ترسیدم‌.

– اینجوری …اینجوری که پچ پچ میکنی فقط ترس من بیشتر میشه! خاموشش کن اصلا نمی خوام ببینم …این دوتا مگه حیوونن که لباس ندارن؟

 

انگار از خداش بود که نور تلویزیون خاموش شد و حالا توی تاریکی فقط یک جفت چشم مشکی برق می زد.

– میدونی رکسی چرا به حرفم گوش میده، چون مثل همین الان باهاش اروم حرف میزنم …طوری که حرف هام رو توی مغزش هک کنه.

 

گرمم شده بود.

داشت عرقم می کرد.

کاش یکم دور میشد.

کاش گره ابرو هاشو باز می کرد.

– رکسی رو با من مقایسه میکنی؟

 

پوزخندی زد و گاز ریز از گردنم گرفت.

– نه اون نژادش هاسکیه، تو فوقش یه پا کوتاه باشی …

 

دندون‌هامو‌به هم فشردم.

حافظ خیلی خوب بلد بود با کلمات بازی کنه.

تا حدی که وادارم کرد تا اخر فیلم ببینم و تهش بعد از دوره ماهیانه‌م‌تک به تک صحنه هاش رو اجرا کنم به خصوص اون قسمت هایی که دختره از دل و جون التماس می کرد.

 

#حال

 

تکیه سرم رو از پنجره گرفتم و رو بهش کردم.

– داره دیرم میشه، بده من دخترمو ببرم.

 

آوا محکم گردن حافظ رو چسبیده بود و قصد نداشت بیاد بغلم.

– میبینی دلش برای باباش تنگ شده.

 

چشم هام خسته بود.

جسمم دیگه قدرت اینو نداشت که بجنگه.

یکم‌ دیگه نشستم که آوا بالاخره از حافظ جدا شد و به خاطر غذا و شیرش هم که شده بود باباش رو فروخت.

پهلو هاش رو پوشوندم که سرما نخوره و خواستم از ماشین پیاده بشم‌که حافظ سرش رو نزدیک‌ اورد و لپ دخترش رو بوس کرد.

 

هنوز دستم روی دستگیره بود که عقب نرفت و توی همون حالت شقیقه من رو هم با لب های داغش بوسید.

 

اخم کردم و واقعا پیاده شدم.

باز هم منتظر موند تا من‌اول برم‌ داخل و بعدش خودش بره.

به محض رسیدن به بالا فقط بچه رو دست مامان دادم‌ و با بطری آب رو سر کشیدم.

 

صدای مامان از بیرون آشپزخونه اومد.

– لیوان اونجاست ها!

 

نفس گرفتم و با استینم لب های خیسم رو خشک کردم.

– گر گرفتم، لیوان دیگه برام‌ کافی نیست.

 

آوا رو توی روروئکش گذاشتم و روی صندلی میز غذا خوری نشست.

– نگفتی چی شد، رفتی دادگاه، حافظ اینجا چیکار داشت؟

 

تازه یادم اومده بود.

به کل این پیروزی بزرگ رو فراموش‌کرده بودم.

– گرفتم، حضانت دخترمو‌گرفتم، قرار شد هفته ای دوبار آوا پیشش باشه، یه شب هم‌ پیش خودش بخوابه.

 

 

مامان اروم به پشت دستش زد.

– اون گفت تو هم قبول کردی؟

 

بطری رو روی میز گذاشتم.

– نباید میکردم؟

 

سری به نشونه تاسف تکون داد.

– بچه شدی! خر شدی، باز رفتم اونجا چشمت بهش خورد وا دادی، هفته ای دو بار میدونی زا به راه میشی تا هی از این سر شهر بکوبی بری بعد برگردی؟

 

راستش به این جاش فکر نکرده بودم.

در واقع من همین که آوا رو پس گرفته بودم فکر میکردم صاحب پیروزی بزرگی شدم.

 

– میگی چیکار کنم؟

 

مامان که انگار از خودسرانه عمل کردن من به تنگ اومده بود سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:

– این بچه رو اوردی، اتاق داره، خرجیش رو میخوای از کجا بدی؟ حافظ قبول کرد اصلا؟ مهریه‌ت رو بخشیدی که خلاص بشی ازش ولی به فکر این روز ها بودی؟

 

 

نه …من حتی فکر این جاهاش رو نکرده بودم.

از کار بیکار شده بودم.

تنها حقوق بخور نمیر باز نشستگی بابا برامون مونده بود و نمی شد خرج بچه رو باهاش داد.

قطعا حافظ می تونست بده ولی اگر ازش می خواستم طوری منو باج می کرد که از کارم پشیمون بشم.

استرس این جریان هم به یکی از مشکلاتم اضافه شد.

بهادر عمرا منو با یه بچه قبول می کرد.

عمرا میتونستم برم سر کار و بزارم بچه از صبح تا شب طعم نبود منو حس کنه.

 

مونده بودم.

بین برزخی که نه بهشت داشت و نه جنهم.

وا رفته روی صندلی نشستم.

باید یه چاره ای پیدا می کردم.

من اینجوری و با این موقعیتم عمرا می تونستم دوام بیارم.

 

صدای زنگ گوشیم بود.

دعا دعا میکردم حافظ یا بهادر نباشن.

من به هر جنس مذکری توی زندگی واکنش نشون میدادم.

 

شماره ناشناس بود.

کاش از خدا چیز دیگه می خواستم.

مامان منتطر نگاهم کرد تا جواب بدم و بالاخره دل به دریا زدم و تماس رو وصل کردم.

صدای مرد مسنی از پشت بلند گو توی گوشم پیچید:

– سلام!

 

آب دهنم رو فرو بردم و در جوابش گفتم:

– سلام، بفرمایید …شما؟

 

یکم مکث کرد و با آرامش عجیبی لب زد:

– نگران نباش، غریبه نیستم! میتونی بری یه جایی تنها باشی؟

 

مهم نبود کیه.

مهم این بود که من بی اراده داشتم به حرفش عمل میکردم و همونطور که گوشی دستم بود سمت اتاق رفتم.

– بله! تنهام، شما؟

 

نفسش سخت بالا می اومد.

– اسممو ندونی بهتره، تو دختر عاقلی هستی …فکر کردم شاید بتونی شریک خوبی هم بشی.

 

شریک؟ توی چه کاری؟

من همیشه از ادم های مرموز می ترسیدم و این ترسم از حافظ نشعت می گرفت.

روی تخت نشستم و سعی کردم خونسرد جلوه کنم.

– بستگی به نوع شراکتش داره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....
....
2 سال قبل

مرسی بابت پارت گذاری خوبتون❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x