رمان دلباخته پارت۴۴

۱ دیدگاه
        دستی در هوا تکان می دهد و بی صدا می خندد.   – خدا لعنتت نکنه امیر حسین   – نگفتی زری خانم، واقعاً برادرشه؟  …

رمان دلباخته پارت۳۸

۱ دیدگاه
        – به به چشم مجید آقامون روشن.. حالا مردونگیشم بردی زیر سوال الهه خانم.. اره؟   میان گریه می خندد.   – نری بذاری کف دستش…

رمان دلباخته پارت ۳۷

۵ دیدگاه
        با خودم می گویم کاش می شد با یک گل ریزان زورخانه ای از بند رها می شد و برای طفل دنیا نیامده اش پدری می…

رمان دلباخته پارت ۳۴

بدون دیدگاه
        آب دهانم را پُر صدا قورت می دهم.   – می دونی چیه داداش کوچیکه.. داداش بزرگِ بدجور مونده تو کارِ این روزگار لعنتی. از یه…