رمان دیازپام پارت ۴۵

۸ دیدگاه
ارسلان نفس نمیکشم قلبم با دیدن جسم غرق در خونش از کار افتاده است زانوهایم خم می‌شوند و همانجا درون چهارچوب در بر روی زمین میافتم پس دلشوره‌ام بی‌دلیل نبود…

رمان دیازپام پارت ۴۴

۱۱ دیدگاه
جیغ میکشم التماس میکنم ارسلان را صدا میزنم کسی صدایم را نمی‌شنود لباس‌هایم پاره می‌شود و بین حرف‌های رکیکشان زجه میزنم کاش به حرف ارسلان گوش میکردم تا حالا اینها…

رمان دیازپام پارت ۴۳

۶ دیدگاه
به چهره‌اش در صفحه لپ‌تاپ نگاه میکنم _کی برمیگردی پس؟ لبخند کمرنگی می‌زند ارسلان_بخدا معلوم نیست هنوز کارم تموم نشده در این چند روز دوری‌اش بهانه‌گیر شده‌ام _گفته بودی یه…

رمان دیازپام پارت ۴۲

۲ دیدگاه
با صدای ارسلان مانتویم را تن میزنم ارسلان_آتوسا بدو دیگه چیکار می‌کنی سه ساعته درحالی که شالم را بر روی موهای بازم می‌اندازم صدایم را بالا میبرم _اومدم بابا اومدم…

رمان دیازپام پارت ۴۱

۱۲ دیدگاه
لبخند از ته دلی بر روی لب‌هایم می‌نشیند این کلمه را تا به حال از زبانش نشنیده‌ام و حس شیرینی دارد جان ارسلان بودن سرم را از روی سینه‌اش برمیدارم…

رمان دیازپام پارت ۴۰

۴ دیدگاه
جلو می‌آید و کنارم بر روی تخت می‌نشیند و جعبه را بر روی تخت می‌نشیند آرتا_خوبی؟ نگاهش میکنم و سری تکان میدهم _اوهوم…………خوبم سنگینی نگاهش را تاب نمی‌آورم و سرم…

رمان دیازپام پارت ۳۹

۶ دیدگاه
داخل ماشین در حال رفتن به سمت خانه هستیم این ارسلان را دوست دارم این ارسلانی که بیشتر لبخند می‌زند بیشتر محبت میکند این ارسلان همان ارسلان قبل از رفتم…

رمان دیازپام پارت ۳۸

۷ دیدگاه
آرام نق می‌زند آتوسا_چرا بیدارم کردی؟ سرم را پایین میبرم و بوسه آرامی به پیشانی‌اش میزنم گل را بر روی قفسه سینه‌اش می‌گذارم و با عقب کشیدن سرم آرام می‌گویم…

رمان دیازپام پارت ۳۷

۷ دیدگاه
در این دو روزی که در بیمارستان بستری است با زیاد کسی صحبت نمیکند تنها اشک میریزد و صدای هق هقش اتاق را پر می‌کند شب ها درست نمی‌خوابد و…

رمان دیازپام پارت ۳۶

۱۰ دیدگاه
نمی‌داند چند بار طول و عرض راه‌روی بیمارستان را طی کرده نمی‌داند چند دقیقه است که دخترک را به اورژانس بردند قلبش از نگرانی برای آن دخترک دوست داشتنی تند…

رمان دیازپام پارت ۳۵

۶ دیدگاه
چند قدم از اتاقک دور می‌شود و تلفنش را از داخل جیبش بیرون میآورد یک چشمش به تلفن و چشم دیگرش به در اتاقک است وارد مخاطبین میشود و شماره…

رمان دیازپام پارت ۳۴

۷ دیدگاه
نمیدانم تا رسیدن به عمارت حاج همایون چند باز نزدیک بود که تصادف کنیم ماشین رو که جلوی در پارک میکنم به سرعت پیاده میشوم دستم را روی زنگ می‌گذارم…

رمان دیازپام پارت ۳۳

۳ دیدگاه
مرضیه_بفرمایید این صدا را می‌شناسم صدای مرضیه،یکی از خدمتکار های عمارت بود ارسلان با لحن سردی می‌گوید ارسلان_درو باز کن به حاج همایون هم بگو دخترش رو آوردم در بی…

رمان دیازپام پارت ۳۲

۱۴ دیدگاه
از ترس چشمان به خون نشسته‌اش لجبازی را کنار می‌گذارم و از جایم بلند می‌شوم به سمت کمد میروم و لباس‌هایم را با یک شلوار و مانتو جلو باز مشکی…

رمان دیازپام پارت ۳۱

۵ دیدگاه
خودم را از آغوشش بیرون میکشم و با گذاشتن دستم بر روی دهانم صدای گریه‌ام را خفه میکنم حالم اصلا خوب نیست حتی صدای صحبت سارا با ارسلان را هم…