مرضیه_بفرمایید
این صدا را میشناسم
صدای مرضیه،یکی از خدمتکار های عمارت بود
ارسلان با لحن سردی میگوید
ارسلان_درو باز کن به حاج همایون هم بگو دخترش رو آوردم
در بی هیچ حرفی باز میشود و ارسلان بازویم را دنبال خود میکشد
از ترس و وحشت میلرزم و سرگیجهام شدیدتر میشود
یعنی یک حرف آنقدر اورا بهم ریخت که اینگونه مرا به اینجا اورده؟
حالم با دیدن نگاه بهتزده حاج همایون که داخل حیاط ایستاده بدتر میشود
ارسلان با چند قدم فاصله از حاج همایون میایستد
مرا کمی به سمت او حول میدهد و پر از حرص و سردی میگوید
ارسلان_این دخترت،تا الانم پیش خودم بود دیگه لازمش ندارم
لال شدهام و تمام بدنم میلرزد
زیر دلم کمی درد میکند و همین نگرانم میکند
هر لحظه منتظر هستم مرا با خود ببرد و این کار ها فقط برای ترساندنم باشد اما زمانی که بر روی پاشنه پا میچرخد و به سمت در میرود با ترس صدایش میکنم
_ارسلان
توجهی نمیکند و به راهش ادامه میدهد
_ارسلااااان…………….کجا میری
گویی با خارج شدنش از در حاج همایون را از بهت در میآورد که محکم موهایم را میکشد و با قدم های بلند به سمت اتاقک ته باغ میرود
حتی صدای جیغ هم باعث نمیشود ولم کند و من تا لحظه آخر که درون اتاقک پرتم کند منتظر برگشتن نامرد ترین مرد زندگیم هستم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
ارسلان
هنوز یک قدم هم از در دور نشدم که با صدای جیغ پر دردش به خودم میآیم
باهایم حرکت میایستد و نگاه سرگردانم را به دور و اطرافم میدوزم
من چیکار کردم؟
اگه بلایی سرش بیاره من چیکار کنم؟
باز هم موقع عصبانیت گند زدم
هیچ وقت موقع عصبانیت کارهایم دست خودم نیست
به سمت در میچرخم اما غرور لعنتیام اجازه برگشت نمیدهد
زیر لب با خود زمزمه میکنم
_حاج همایون که همخونش رو نمیکشه…………..آره بلایی سرش نمیاره…………یکم بمونه اینجا بترسه صب خودم میام دنبالش
با این حرف ها خودم را قانع میکنم و به سمت ماشین میروم
سوار بر ماشین میشوم
نگرانی که در جانم رخنه کرده را نمیتوانم نادیده بگیرم اما با این فکر هیچ پدری به فرزندش آسیب نمیرساند خودم را آرام کردم
به سمت کارخانه رفتم و تا شب به کار هایم رسیدم
ساعت ۸ شب از کارخانه بیرون زدم و سر راه دو پرس غذا گرفتم
ساعت ۹ به خانه رسیدم
ماشین را در پارکینگ پارک کردم و با آسانسور بالا رفتم
کلید را در قفل چرخاندم و آرام وارد شدم
از خاموش بودن چراغ ها و تاریکی خانه تعجب میکنم
حتما خواب بوده یا داخل اتاقش مانده
چراغ ها را روشن میکنم و حین گذاشتن غذاها و سوئیچ و کلیدم بر روی کانتر صدایم را بلند کردم
_آتوسا،بیا شام بخوریم غذاها یخ………………
حرف در دهانم میماند و بر سرجایم خشک میشوم
نبودش را فراموش کردهام
نفسم را لرزان بیرون میدهم و دستی به صورتم میکشم و زیر لب با خود میگویم
_چیکار کردی با من بچه…………چیکار کردی
کتم را از تن بیرون میآورم و بر روی مبل میاندازم
بر روی یکی از مبلها مینشینم و سیگاری آتش میزنم
در همین ساعات نه چندان کوتاه دلم برایش تنگ شد
برای جیغ جیغ کردن هایش
غر زدن هایش
امروز حالش هم زیاد خوب نبود و من………….
لعنتی بر خود فرستادم و با پرت کردن سیگارم بر روی میز از جایم بلند میشوم
تا صبح نمیتوانم تحمل کنم
سوئیچ و کلیدم را از روی کانتر بر میدارم و به سمت در میروم
صدای زنگ در باعث میشود با قدم های سریع تری به سمت در بروم
در را باز میکنم و با چهره خندان بهراد مواجه میشوم
مرا کنار میزند و وارد خانه میشود
در سکوت به اویی که بر روی مبل مینشیند نگاه میکنم و خودش به حرف میآید
بهراد_سلام خوبم خیلی خوش اومدم
کلافه و عصبی از حضور بی موقعش در را میبندم و به سمت آشپزخانه میروم
کلید و سوئیچ را بر روی کانتر پرت میکنم و لیوانی از داخل کابینت برمیدارم
_واسه چی اومدی؟
بهراد_خیلی پرویی……….اومدم آتوسا رو ببینم کجاست؟
لیوانی آب از داخل یخچال برای خودم میریزم
_خونه حاج همایون
به ضرب از جایش بلند میشود و پشت کانتر میایستد
بهراد_کجاست؟
میدانم سوال بعدیش چیست پس میگویم
_خونه حاج همایون…………..دعوامون شد بردمش اونجا خودم صب میرم دنبالش
کمی مکث کرد و بعد صدای عصبیاش بلند شد
بهراد_میفهمی چی میگی؟ حاج همایون میکشدش تا فردا
کلافه درحالی لیوان آب را به سمت لبهایم میبرم میگویم
_باباشه بچشون که نمیکشه فقط شاید یکم بزنتش
بهراد_احمق آدم زن حامله رو میفرستم پیش کسی که کتکش بزنه
دستم بر روی هول خشک میشود
لیوان را پایین میآورم و به سمتش میچرخم
_چی گفتی؟زن حامله؟
پوزخندی میزند
بهراد_خیلی احمقی………….آتوسا حاملس بیشعور
از شدت شوک نفسم بند میآید
دست هایم از دور لیوان باز میشود و صدای شکستن لیوان سکوت مرگ آور خانه را میشکند
چرا خودش چیزی نگفت؟
صدایی در اعماق ذهنم فریاد زد
(اون میخواست بگه خودت نزاشتی)
سریع سوئیچ و کلیدم را از روی کانتر چنگ میزنم و به سمت در میدوم
صدای پای پشت سرم نشان میدهد بهراد هم دنبالم میآید
کلید آسانسور را چند بار و پشت سر هم میفشارم و با دیدن صفحه که حرف p را نشان میدهد وقت را تلف نمیکنم و پله ها را دوتا یکی پایین میروم
منو این همه خوشبختی محاله😍 ممنون.واقعا ممنون.🙏
گفته بودم که اگه خوب انرژی بدید بیشتر پارت میدم🤗🤗
اون یکی پارتو زود بذار موندم تو خمااااااااااااااری