رمان دیازپام پارت ۶۰(پایانی)

4.4
(126)

با ایستادن ماشین نگاهی به درب سفید رنگ عمارت می‌اندازند و همزمان پیاده می‌شوند

با قدم‌های محکم و آرام به سمت در می‌روند و ارسلان زنگ را میفشارد

کمی بعد در بی‌هیچ حرفی باز میشود و آنها با قدم‌های آرام وارد می‌شوند

دخترک با استرس دست مرد را میفشارد

ارسلان سعی دارد دخترک را آرام کند اما خودش هم استرس دارد

نمی‌داند چگونه قرار است با دخترک رفتار شود اما نمیخواهد که با حرف‌هایشان دلش را بشکنند

جلوی در مادرش ایستاده اما با دیدن آتوسا در کنار پسرش متعجب می‌شود

ارسلان_سلام

با صدای ارسلان نگاه متعجبش را از دخترک می‌گیرد و به او میدهد

لیلا_سلام مادر………….این دختر……………..

حرف مادرش را قطع می‌کند

ارسلان_اگه راهمون بدی تو میگم

به سرعت از جلوی در کنار میرود

لیلا_ای وای……….بیاین تو

آرام وارد می‌شوند و به سمت پذیرایی حرکت می‌کنند

با رسیدن به پذیرایی سلام آرامی به حاج خسرو که بر روی مبل نشسته می‌دهند

حاج خسرو جوابشان را نمی‌دهد که لیلا آنها را دعوت به نشستن می‌کند

بر روی مبل‌ها که جای میگیدند ارسلان خیره به اخم‌های پدرش است و دخترک سرش را پایین انداخته است

با صدای مادرش نگاهش را به او میدهد

لیلا_ارسلان نمیخوای بگی اینجا چخبره؟

ارسلان با کمی مکث به سمت دخترک سر می‌چرخاند و آرام زمزمه میکند

ارسلان_کارتو بده

دخترک کارت را از داخل کیفش بیرون میآورد و آن را به دست مرد می‌دهد

ارسلان کارت را بر روی میز بزرگ وسط مبل‌ها می‌گذارد و مادرش به سرعت آن را بر می‌دارد

کارت را باز می‌کند و با خواندن آن هر لحظه متعجب تر میشود

دست خودش نیست که کارت را به دست همسرش میدهد و پرخاش می‌کند

لیلا_میخوای با این دختر ازدواج کنی؟……….مگه فرار نکرده بود؟……….اصلا معلومه تو این مدت کجا بوده؟

ارسلان خشمگین و پر هشدار مادر را صدا میزند

ارسلان_مامان…..بسه

زن با بغض و چشمانی اشکی به اخم‌های درهم پسرش نگاه می‌کند

لیلا_مگه دروغ میگم………واسه خودت بریدی و دوختی فقط اومدی مارو دعوت کنی……………اصلا معلوم نیست تو این مدت کجا بوده و چیکارا کرده که حالا اومده…………..

مرد از خشم به نفس‌نفس می‌افتد و صدایش اینبار کمی بلند می‌شود

ارسلان_بسه مامان………….آتوسا تمام این مدت پیش من بوده………جایی که باید می‌بود

اینبار صدای پدرش پر خشم بلند می‌شود

خسرو_صداتو بیار پایین…………..مگه نمیگفتی ما مجبورت کردیم و این دختر رو نمیخوای؟

با خشم از جایش بلند می‌شود و آتوسا هم بلند می‌شود

ارسلان_الان میگم میخوامش و زنمه……شما هم اگه دوس داشتی میتونی تشریف بیاری

دست دخترک را می‌گیرد و همراه هم از خانه خارج می‌شوند

آنقدر عصبی است که متوجه اشک‌های دخترک نمی‌شود

به ماشین که می‌رسند به سمت دخترک بر می‌گردد و با دیدن اشک‌هایش عصبانیت را فراموش می‌کند

به سرعت صورتش را قاب می‌گیرد و نگاه نگرانش را به چشمان دخترک میدهد

ارسلان_آتوسا؟………….چرا گریه میکنی؟

دخترک آرام هق میزند و می‌گوید

آتوسا_با…………با کاری که کردم……….همه………همه فکر میکن………..

اجازه کامل کردن حرفش را نمی‌دهد

محکم بدن لرزانش را در آغوش می‌کشد و زیر گوشش میغرد

ارسلان_غلط میکنن……….مهم اینه من بهت ایمان دارم……….به پاک بودنت باور دارم…………به خانوم بودنت باور دارم

دخترک سرش را از سینه مرد جدا می‌کند و مردمک‌های پرآبی را در تیله‌های مشکی چشمان او قفل می‌کند

آتوسا_ارسلان….قول میدی تنهام نزاری؟

مرد بی‌توجه به زمان و مکان بوسه محکمی بر لبان دخترک می‌زند و آرام زمزمه می‌کند

ارسلان_هیچ وقت تنهات نمیزارم

 

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

دستی به پیراهن بلندم میکشم و گوشواره‌هایم را می‌اندازم

ارسلان برای امشب سنگ‌تمام گذاشته‌است

کمی برای نیامدن حاج همایون استرس داشته‌ام اما دیشب حاج خانم پیغام داده است که می‌آیند

لباسم پیراهن بلند سفیدی‌ست که شاین‌های ریزی دارد و دنباله‌اش کمی بلند است

تاج قرار گرفته بر روی موهایم با جواهراتم ست است و بی‌صبرانه منتظر آمدن ارسلان هستم

با خود فکر میکنم شاید اگر همان موقع فرار را بر قرار ترجیح نمی‌دادم شاید دردسر هایمان کمی کمتر می‌شد

اما تمام آن دردسر‌ها به این عشقی که در نگاه ارسلان است می‌ارزد

با شنیدن صدای آرایشگر که می‌گفت داماد رسیده از فکر و خیال بیرون می‌آیم

نگاه آخر را درون آینه می‌اندازم و بت قدم‌های آرام به سمت جایی که ارسلان ایستاده است میروم

او با شنیدن صدای پایم با مکث به سمتم میچرخد و می‌بینم که چشمانش برق میزند

با مکثی طولانی به سمتم قدم‌برمی‌دارد و روبه‌رویم می‌ایستد

لبخند عمیقی بر لب‌هایم نشسته‌است و با زمزمه آرامش چیزی در دلم فرو میریزد

ارسلان_چقدر خوشگل شدی

لبخندم عمق می‌گیرد و مانند خودش آرام زمزمه میکنم

_تو هم خیلی خوشتیپ و جذاب شدیا

خیره چشم‌هایم دست‌هایش را دور کمرم حلقه می‌کند و در لحظه لب‌هایم آتش می‌گیرد

بوسه محکم و عمیقی بر لب‌هایم می‌زند و آرام عقب می‌کشد

دست گل را به دستم میدهد و پس از خداحافظی با سارا و بقیه از آرایشگاه خارج می‌شویم

تا رسیدن به تالار عطر پیچیده درون ماشین را همین نفس میکشم و نگاه خیره‌ام را از نیمرخش نمیگیرم

تا آخر شب همه چیز به بهترین نحو ممکن میگذرد

عقد میکنیم

زنش میشوم

عقدی که قرار بود صوری باشد حالا واقعیست و با قلب‌هایمان بله میدهیم

حاج خانم طلب بخشش می‌کند برای خودش و همسرش اما من نمیبخشم

نفرین نمیکنم اما دلم با آنها صاف نمی‌شود

مراسم که به پایان می‌رسد اقوام نزدیک می‌خواهند تا در خانه ما بیایند

خانه‌ای که به اسرار ارسلان گرفته و تمام آن را چیدیم

اما ارسلان مسیر را به سمت خانه قبلی می‌چرخاند تا از مراسماتی که قرار است جلوی در خانه انجام شود جلوگیری کند

تا رسیدن به خانه چندباری با موبایل‌هایمان تماس می‌گیرند اما جواب نمی‌دهیم و تنها آرتا خبر دارد که ما کجا هستیم

با رسیدن به خانه ارسلان ماشین را داخل پارکینگ پارک می‌کند و همزمان پیاده میشویم

لبخند از لب هیچکداممان پاک نمی‌شود

با رسیدن به واحد و وارد شدن به خانه ارسلان از پشت در آغوش میکشدم

بوسه آرامی بر سرشانه لختم میزند و من در حلقه دستانش میچرخم

سرش را آرام پایین می‌آورد و لب‌هایش را بر روی لب‌هایم می‌گذارد

عمیق می‌بوسد و من با حلقه کردن دستم به دور گردنش با تمام وجود همراهی‌اش میکنم

کمی بعد عقب میکشد

پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام تکیه میدهد

ارسلان_آتوسا خیلی دوست دارم

_ولی من عاشقتم

و شاید آرامش همین لحظه است

همین لحظه‌ای که قلبهایمان تند می‌تپد و چشمهایمان عشق را فریاد می‌زند

زندگی همین است

تلخی دارد

شیرینی هم دارد اما چیزی که مهم است این است که در کنار هم و همراه هم از پس تمام مشکلات بر برآییم

و من حاضرم در این لحظه که در آغوشش هستم جان دهم

این ارسلان را من ساختم

این ارسلان که محبت می‌کند

عشق می‌ورزد و قول داده است در از اسلحه‌اش استفاده نکند

من آرامش را در زندگی‌ام پیدا کرده‌ام و برای پایداری‌ آن با تمام توان میجنگم

حالا زندگی روی خوشش را به من نشان داده و من با جان و دل پذیرای آن هستم

★آغوش تو تخفیف عمر من است
دچارت که باشم ….
هر شب سالی نوری است،
میان کهکشان راه شیری بوسه هایت…★

 

●خب عشقا پارت آخر دیازپام تقدیم به نگاه‌های قشنگتون

مرسی که بودین

از اونایی که حمایت کردن واقعا ممنونم اما این آخریا انرژی‌هاتون افتاده‌ بود ولی بازم ممنون

نظرتون رو بهم بگید حتما و اگر نقدی دارید با جان و دل پذیرا هستم

خوشحال میشم رمان‌های دیگه من رو هم دنبال کنید🙃

قانون عشق & انتقام خون✨️🤍🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

ممنونم غزاله جون برای رمان قشنتگت.😍.خسته نباشی.متشکرم برای پشتکار و صبر و حوصله ای که به خرج دادی و لحظات هیجانی و احساسی رو برامون ساختی.من لذت بردم.برای بقیه خواننده ها هم حتماهمین طور بوده.آرزوی موفقیت برات دارم خانم نویسنده.😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

فدای تو.❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤این چه حرفیه دختر!.بی نظمی کجا بود.یه موقع هایی پیش بینی نشده است,عزیزم.

Saina
7 ماه قبل

ممنونم عالیی غزاله جون خسته نباشی گلم
😘😘😘😘😘

تارا فرهادی
7 ماه قبل

وااااای خیلی قشنگ بود خسته نباشی غزاله جوووونم😍😍💜

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x