رمان دیازپام پارت ۵۲

4.4
(179)

به محض وارد شدن صدای فریاد درالودش را می‌شنوم

به سمت آتوسا برمیگردم

_تو همینجا بمون تا صدات کنم

سری تکان می‌دهد و من با قدم های بلند از راهروی کوتاه ورودی میگذرم و وارد خانه میشوم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

 

تا لحظه‌ای که در پیچ راهرو گم می‌شود با نگاهم دنبالش میکنم

خیلی نمی‌گذرد که با صدای فریاد پر دردی شانه‌هایم از ترس بالا میپرد

صدا عجیب به گوشم آشنا می‌آید

برای بار دوم صدای فریاد مردانه‌اش بلند می‌شود و نفس در سینه‌ام می‌شکند

خودش است

همان صدایی که آن شب لعنتی از زور شهوت خش دار شده بود

تمام جانم میلرزد

صحنه‌ها پیش چشمانم جان می‌گیرد و حرف های رکیکش در گوش‌های زنگ زده‌ام می‌پیچد

دست من نیست که پاهای خشک شده‌ام به سمت پذیرایی می‌روند

از راهروی ورودی که خارج میشوم میبینمشان

ارسلان نشسته بر روی سینه آن مرد و مشت‌های پی در پیش را بر صورت او میکوبد

عجیب است که حتی بهراد هم تلاشی برای جدا کردن ارسلان از او نمی‌کند

دستم را بند دیوار میکنم تا جلوی سقوط کردنم را بگیرم

نمیدانم چطور اما گلدانی که بر روی میز کوچک و پایه بلند کنار پذیرایی قرار دارد بر اثر برخورد دستم با آن بر روی زمین می‌افتد و صدای شکستنش ضربه های پیاپی ارسلان را متوقف می‌کند

سر هر سه نفرشان به سمتم میچرخد اما من توان گرفتن نگاهم از لبخند کثیف آن بیشرف را ندارم

چند قدم دیگر را نامتعادل به جلو برمیدارم

ارسلان از روی سینه‌او بلند می‌شود و چند قدم جلو می‌آید

ارسلان_چرا اومدی آتوسا مگه نگفتم همونجا واستا

روبه‌رویم که می‌ایستد شانه های پهن و بدن ورزیده‌اش جلوی دیدم را می‌گیرد

با مکث نگاه اشک‌بارم را تا چشمان مشکی‌اش بالا میکشم

تمام بدنم میلرزد و تمام آن شب از پیش چشمانم میگذرد

دستش پشت‌ شانه‌ام می‌نشیند و تن لرزانم را محکم در آغوش میکشد

دستانم را درو کمرش حلقه میکنم و سرم را بر روی سینه‌اش می‌گذارم

بغضم می‌شکند و در آغوشش به هق هق میافتم

بوسه‌اش را بر روی موهایم حس میکنم و صدای آرامش در گوشم می‌پیچد

ارسلان_جانم…………….جان دلم قربونت برم

کمی که آرام می‌گیرم مرا بر روی مبل می‌نشاند و ارام می‌گوید

ارسلان_بشین زود برمیگردم

دیگر خبری از ان بیوجود نیست

چیزی نمیگویم و او مجدد به اتاق برمیگردد

سعی میکنم خود را آرام کنم و تا حدودی هم موفق میشوم

کمی بعد من

بر روی مبل نشسته‌ام و تنها از صدای فریاد های پر درد آن مرد لذت میبرم اما با صدای آژیر ماشین پلیس وحشت زده می‌ایستم

طولی نمی‌کشد که بهراد و ارسلان هم شوکه از اتاق خارج  می‌شوند

بهراد به سرعت به سمت پنجره می‌رود و نگاهی به پایین ساختمان می‌اندازد

با صدای زنگ اف اف وحشت‌زده به یکدیگر نگاه می‌کنیم

ارسلان سریع روبه بهراد می‌گوید

ارسلان_باز کن دیگه میخوای بهمون شک کنن

بهراد آرام در را باز می‌کند و ارسلان اینبار از بین دندان های کلید‌شده میغرد

ارسلان_برو در اون اتاق رو قفل کن………….صد دفعه گفتم نیارش خونه خودت

بهراد طبق گفته ارسلان عمل میکند

صدای زنگ در واحد مهلت جواب دادن به بهراد نمی‌دهد

ارسلان دو قدم جلوتر از من ایستاده است و بهراد به مامور های پلیس اجازه ورود میدهد

صدایشان را میشنوم که نزدیک می‌شوند و نگاهم ناگهانی به پشت کمر ارسلان می‌خورد

کتش را از تن بیرون آورده است و کلت کمری‌اش بد جور وحشت به دلم می‌اندازد

اگر آن را ببینند بی شک بازداشتش می‌کنند

طی یک تصمیم ناگهانی کلت را از پشت کمرش برمیدارم آن را پشت کمر خود می‌گذارم

متعجب به سمتم برمی‌گردد اما با ورود مامور ها چیزی نمی‌گوید

قلبم از ترس تند میزند

 

(یه صحبت کوچولو دارم

روی صحبتم با خواننده های خاموشه

من به عنوان نویسنده نیاز دارم به حمایت شما و زمانی که انقدر حمایت‌ها کمه واقعا هیچ انرژی برام باقی نمیمونه

اما از حالا به بعد هر پارتی حمایت‌هاش کم باشه پارت بعدی گذاشته نمیشه

 

امیدوارم خواننده های خاموشمون از سایلنت در بیان و ما نویسند ها یکم انرژی بگیریم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

جان من با روح و روان من بازی نکن.😥😥😥😥😥

Saina
8 ماه قبل

من خیلی رمانت رو دوست دارم خیلی قشنگهههه
موفق باشیییی😊

camellia
8 ماه قبل

خودم هر روز برات کامنت میزارم.🤗 الان شیفتم,حالمون گرفتی.😣عزیز من شما کار خودتو بکن,پس من چی?!😥گناه دارم .😢😭

Sogol
8 ماه قبل

منتظر ادامه اش هستیم غزل جان🥺❤️

camellia
8 ماه قبل

آخه من این رمانو به صورت “خاص” دوست دارم.دختر خوب همین, آفرین توجه نکن به اینکه کامنت داری یا نه جان من.شما پر انرژی به خاطر هدف خودت ادامه بده,قرار نیست که آسون تحت تاثیر قرار بگیری.اینو از من که چهار تا از شما بیشتر پیرهن پاره کردم داشته باش.همین که من با این سن و سال با ذوق و شوق دنبال میکنم,به نظرت برای,جذاب بودن رمانت کافی نیست.🤗😍

camellia
8 ماه قبل

شما به من لطف داری.آرزو میکنم به هدفی که مد نظر داری برسی عزیزم و همچنین امیدوارم یه نویسنده موفق باشی.هر چند که الانم هستید.😘😍

camellia
8 ماه قبل

میگما ,فقط اسلحه ارسلان.😊چه با حاله این ارسلان.فقط خودشو عشقه😍اینقدر ازتهدیدت ترسیدم,یادم رفت…😅🙃

Bahar T2009
8 ماه قبل

من رمانتو دوست دارم قشنگه
♥️🥰

camellia
8 ماه قبل

امروز پارت داریم دیگه…🤗من منتظرم.😍

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x