رمان دیازپام پارت ۵۹

4.3
(73)

قبل از ورود کناروشم سر خم می‌کند و زمزمه آرامش قوت قلبی می‌شود برای محکم شدن قدم‌هایم

ارسلان_آتوسا…………از هیچی نترس……….هر چی بشه من تا تهش پشتتم

نفس عمیقی میکشم و همراه هم پا به آن حیاط نفرت‌انگیز می‌گذاریم

نقاب خونسردی بر را چهره‌ام مینشانم و با رسیدم به در ورودی بدون بیرون آوردن کفش‌هایمان وارد می‌شویم

صدای برخورد پاشنه کفشم بر روی سرامیک های سفید عمارت حس خوبی را بر وجودم سرازیر می‌کند

با راهنمایی راحیل یکی از خدمتکاران عمارت به سمت جایی که حاج همایون و حاج خانم نشسته‌اند می‌رویم

حاج همایون با دیدن ما اخمی بر چهره‌اش می‌نشاند اما حاج خانم از جایش بلند می‌شود تا به سمتمان بی‌آید که با صدای حاج همایون از حرکت می‌ایستد

حاج همایون_محبوبه

با صدای اخطار آمیز حاج همایون حاج خانم با نگاهی غمگین سر جایش برمی‌گردد

بر روی مبل می‌نشیند و آرام میگوید

حاج خانم_بشینید

هرکدام بر روی یکی از مبل‌های تک‌نفره‌ای که کنار هم قرار دارند مینشینیم و من پاهایم بر روی هم می‌اندازم

بینمان فقط سکوت است و سکوت

کمی بعد راحیل با سینی چای وارد میشود و ابتدا آن را مقابل من میگیرد

نگاهم به اخم‌های درهم حاجی میدوزم و پوزخندی بر لب‌هایم می‌نشیند

ممنون کوتاهی و آرامی زمزمه میکنم و کمی بلند‌تر می‌گویم

_نیومدم ازم پذیرایی کنی حاجی

تمام استرسی که بیرون این در داشته‌ام از بین رفته‌است

ارسلان هم چیزی برنمی‌دارد و حاج خانم اشاره می‌زند تا راحیل به آشپزخانه برگردد

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

راوی

در آن جمع هیچ کس نمیدانم که در دل آن مردی که اخم بر چهره دارد چه می‌گذرد

تنها خودش می‌داند و خدا که دلش به شدت برای فرزندانش تنگ است

تنها خودش می‌داند که چقدر دل تنگ دخترکش است

اما از روی او خجالت می‌کشد

عذاب وجدان بلاهایی که سر دخترکش آورده است نمی‌گذارد تا پوسته مغرورش را کنار بزند

دخترک نفس عمیقی می‌کشد و کارت عروسی‌اش را از داخل کیفش بیرون میآورد

آن را بر روی میز میگذارد و کمی به جلو هولش میدهد

حاج خانم نگاه کوتاهی به آنها می‌اندازد و کارت را از روی میز برمی‌دارد

پاکتش را آرام باز می‌کند و نگاهش را بین نوشته‌های آن میچرخاند

آتوسا در همان حال می‌گوید

آتوسا_مال پنجشنبه همین هفته هست و همراه حاج خانومت میای و اجازه عقد رو میدی………….حاجی

کلمه آخر را با تمسخر بیان می‌کند و گره ابروهای حاج همایون کور‌تر میشود

کارت را از دست همسرش می‌گیرد و نگاهی به اسم‌های آن دو که با خطی خوش در کنار هم نوشته‌شد‌است می‌اندازد

پوزخندی گوشه لبش را می‌بوسد و کارت را بر روی میز میاندازد

حاج همایون_اگه اجازه ندم؟

اینبار دخترک پوزخند می‌زند و با خونسردی به پشتی مبل تکیه میدهد

آتوسا_به نظرت خیلی بد میشه اگه مردم بفهمن دختر حاج همایون تمام این مدت پیش یه مرد زندگی کرده؟…………….آبروت میره اگه بفهمن دخترت فرار کرده بوده نه؟………….

از جایش بلند می‌شود و ارسلان هم و پشت‌سرش می‌ایستد

درحالی که بند کیفش را بر روی شانه تنظیم می‌کند میگوید

آتوسا_میدونی که این کار رو میکنم پس میای و اجازه عقد رو میدی

بریم کوتاهی زمزمه می‌کند و به سمت در می‌رود و همراه ارسلان از خانه خارج می‌شوند

مقصد بعدی عمارت حاج خسرو افشار است

داخل ماشین که می‌نشینند ارسلان درحالی که استارت می‌زند می‌پرسد

ارسلان_از کجا میدونی میاد؟

دخترک درحالی که کمربندش را می‌بندد میگوید

آتوسا_مطمئنم میاد تو نگران نباش

در مسیر هیج کدام حرفی نمی‌زنند

در عمارت حاج همایون ارسلان سکوت کرد و در عمارت افشار‌ها آتوسا حرفی برای گفتن ندارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

دستت درد نکنه غزاله جونم.😍😘مرررسی.مثل همیشه خوب و عالییییییی.

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

دوسش ندارم.عاششششقشم.🤗❤

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x