رمان دیازپام پارت ۵۳

4.2
(78)

قلبم از ترس تند می‌تپد اما با وارد شدن مامور‌های پلیس و ندیدن مامور زن بین آنها کمی خیالم راحت میشود

دست هایم را بغل میگیرم

ماموری که از روی درجه‌اش متوجه میشوم سروان است با دیدن ما اخم کمرنگی بر پیشانی می‌نشاند و میپرسد

سروان _با این خانم نسبتی دارید؟

ارسلان سریع‌تر از بهراد جواب میدهد

ارسلان_همسرم هستن

سروان سری تکان می‌دهد و با صدای آرامی میگوید

سروان_صحیح

روبه بهراد می‌گوید

سروان_شما تشریف بیارید

به سمت راهرو قدم برمی‌دارد و بهراد هم پشت سرش می‌رود

نمیدانم چه میگوید و چه می‌شنوند اما چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در و بعد قامت بهراد از راهروی ورودی خارج می‌شود

بهراد_هوفف…………..داشتیم به چوخ میرفتیما

ارسلان اخم‌هایش را درهم می‌کشد و هشدار گونه اسمش را صدا می‌زند

ارسلان_بهرادددد

بهراد کمی نگاهش می‌کند و بعد درحالی که به سمت اتاق می‌رود می‌گوید

بهراد_خب بابا قیافت رو اون‌شکلی نکن باز رفت توی جلد بابا بزرگیش

ارسلان سری به تأسف تکان می‌دهد و به سمت من میچرخد

ارسلان_چیکارش کردی؟

متعجب نگاهش میکنم

_چیو چیکار کردم؟

قدمی جلو می‌آید و می‌گوید

ارسلان_کلتم رو کجا فرو کردی یهو؟

چشم‌هایم از تعجب گرد میشود

_هین……………..خیلی بی‌ادبی ارسلان

دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو می‌برد

ارسلان_قبلا هم گفتی،الان بگو اسلحه رو چیکار کردی

دستم را از زیر مانتویم رد میکنم و اسلحه را از پشت کمرم بیرون می‌آورم

سرش را روبه بالا می‌گیرم و اخمی بر پیشانی مینشانم

_این دست تو چیکار میکرد؟

تک خندی میزند و دستش را به سمتم می‌گیرد

ارسلان_بده من‌ اونو بچه خطرناکه

گره‌اخم‌هایم کور‌تر میشود و دستم را عقب میکشم

_نمیدم……………….میدونی اگه برش نداشته بودم چی میشد؟

لبخند حرص دراری می‌زند و قدم دیگری جلو می‌آید

ارسلان_اوهوم میدونم………………..به جرم حمل اسلحه بازداشت می‌شدم

دست خودم نیست که از خونسردی‌اش بغض میکنم

اسلحه را کف دستش میکوبم و با صدایی لرزان می‌گویم

_اگه بازداشتت میکردن من چیکار میکردم؟

اینبار او اخمی برچهره می‌نشاند

ارسلان_ما رو گشتن…………..اگه مامور زن باهاشون بود میدونی چی میشد؟……………تورو با خودشون میبردن………………واسه چی اونو از پشت کمر من برداشتی؟……………..اگه می‌بردنت من چیکار میکردم؟

خیره به چشمان مشکی‌اش می‌گویم

_تو میتونستی آزادم کنی…………….اما اگه تورو میگرفتن من تنها می‌شدم

سریع در آغوشم می‌گیرد و می‌گوید

ارسلان_گریه نمیکنیا………….من تا تهش ور دل خودتم

سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش میکنم

_قول میدی؟

سرش را پایین میاورد و در چند سانتی متری لب‌هایم پر از احساس زمزمه می‌کند

ارسلان_قولِ قول

لب‌هایش بر روی لب‌هایم می‌نشیند و قلبم تکان محکمی می‌خورد

من تمام این مرد را می‌خواهم

با تمام خوبی و بدی‌هایش

حرکت آرام لب‌هایش قلبم را به تپش می‌اندازد و من با حلقه کردن دستم به دور گردنش ناشیانه همراهی‌اش میکنم

دقیقه‌ای بعد با نفس‌تنگی از هم جدا می‌شویم و او پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می‌چسباند

هردو نفس‌نفس میزنیم و چشمان مشکی‌اش پر از احساس است

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

به بهراد می‌سپارم تا زمانی که آن بی‌وجود بهوش آمد به من خبر دهد و همراه آتوسا به خانه میروم

همراه هم وارد خانه می‌شویم و آتوسا برای تعویض لباس‌هایش به اتاق می‌رود

من لیوانی آب میخورم و به سمت اتاق میروم

پشت در می‌ایستم و با بی‌صداترین حالت ممکن در را باز میکنم

برای برداشتن لباس از داخل کمد خم شده‌است و بدن سفیدش هوش از سرم می‌برد

با قدم های آرام به سمتش میروم

از پشت دستانم را دور کمرش حلقه میکنم که شانه‌هایش از ترس بالا میپرد

آتوسا_وای ارسلان چیکار میکنی ترسیدم…………….بزار لباسم رو بپوشم

بی‌توجه به غر زدنش موهایش را کنار میزنم و لب‌هایم گردن سفیدش را نشانه می‌رود

_خیلی وقته تشنه نگهم داشتیا بچه

لرزش صدایش را میفهمم

آتوسا_ارسلان

مک آرامی به لاله گوشش میزنم و دستم نوازش‌وار بر روی شکم برهنه‌اش کشیده میشود

_جان ارسلان……………..نمیزارم اذیت بشی وروجک

به سمت خود بر میگردانمش و لب‌هایش را به کام میکشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بودش غزاله جون خسته نباشی عشق پرانرژی من🙂🧡🧡😘

camellia
8 ماه قبل

خیلی خوب بود,بیشتر از خوب😘😍ولی یه چیز بگم…?کمممم بود,خیلی کم🙈

Bahar T2009
8 ماه قبل

عالی فقط بهتر میشد اگه هر شب یا یه شب درمیون بیشتر بزاریمرسی🥰

camellia
8 ماه قبل

امروز روز پارت گزاریه🤗😄😍

camellia
8 ماه قبل

نیاز به عذر خواهی نیست عزیزم🤗

camellia
8 ماه قبل

ببین دخترم حق داری,درست میگی,بالاخره شما زحمت میکشی بدون هیچ چشم داشتی واقعا خاضعانه,هنر و استعداد و نتیجه زحمتت رو در اختیار لقب می زاری,کمترین چیزیه که هر خواننده میتونه به شما بده,یه امتیازه,ولی قبلا هم گفتم,شما اهمیت نده,توجه نکن,به تلاشت ادامه بده,برای دل خودت بنویس.خیلیا فقط خواننده خاموش هستند,دوست دارند و علاقه به نوشته شما دارند,شک نکن.ولی بدون هیچ دلیلی اظهار نظر نمی کنند.خیلی از مواقع من خودم هم همینطوری ام.🙈دلسرد نشو جانم.😘با انرژی ادامه بده.حیفه به خدا استعداد خوبی داری.نیروی تفکر قوی داری,پشتکار هم داری,بیشتر کن پشتکار و ارادت رو💪,همه این استعداد وهنر شما رو ندارند عزیز من.برات آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

چشمت بی بلا.دستت درد نکنه.بی,صبرانه منتظرم.😍😘هر وقت بزاری من مثل قِرقی می خونمش. بعضی مواقع تازه یه پارت رو دوبار یابیشتر می خونم.,روزی جند بار هم سایت رو چک میکنم,در واقع هر وقت بتونم حتی وقتی سر کار هستم حتما چک می کنم ببینم گزاشتی یا نه.🤗

camellia
8 ماه قبل

بقیه منظورم بود.نمیدانم چرا نمیشه ویرایشش کرد.!

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x