رمان دیازپام پارت ۵۰

4.4
(72)

راوی

دخترک را به همراه بهراد به خانه می‌فرستد و خودش وارد اتاق دکتر می‌شود

با اشاره دکتر بر روی مبلی می‌نشیند و رو به او که پشت میزش نشسته‌است می‌گوید

ارسلان_چه اتفاقی براش افتاده دکتر؟

دکتر با مکث نگاه غمگینش را به نگاه نگران مرد پیش‌رویش میدهد

دکتر_چه رفتاری باهاش داشتید که فکر کرده اگر واقعیت رو بهتون بگه باور نمی‌کنید

مرد متعجب به دکتر نگاه می‌کند

ارسلان_متوجه نمیشم……………چیو ممکن بود باور نکنم؟

دکتر مکث میکند

برای گفتن این حرف تردید دارد اما ترجیح میده این مرد بداند که چه بلایی بر سر همسرش آمده

 

 

 

 

 

با قدم هایی نامتعادل از اتاق خارج میشود

نفسش با حرف های دکتر بند آمده است که نفس کشیدم آنقدر سخت است

سکندی میخورد و دستش را بند دیوار می‌کند

چشمان اشکی‌ دخترک از پیش نگاهش محو نمی‌شود و بغض طناب داری شده است به درو گلویش

با سری سنگین و قدم هایی نامتعادل از مطب و بعد آن ساختمان منحوس خارج می‌شود

پشت فرمان جای می‌گیرد و سرش را بر روی فرمان می‌گذارد

با فکر کردن به دردی که دخترکش کشیده است بغض مردانه‌اش سر باز می‌کند و زیر لب خود را لعنت میکند

ارسلان_لعنت به من……………..لعنت به من که تنهات گذاشتم

سرش را بلند می‌کند و ماشین را به حرکت می‌اندازد

می‌رود اما نمی‌داند کجا

اشک‌هایش را به زحمت کنترل می‌کند و با بغضی که راه نفسش را بسته می‌جنگد

بی هدف در خیابان ها می‌راند و در آخر بی طاقت راه خانه را در پیش میگیرد

چندی بعد ماشین را درون پارکینگ پارک می‌کند و پس از پیاده شدن با قدم های بی‌جان به سمت آسانسور می‌رود

دکمه طبقه مورد نظرش را میفشارد و از داخل آینه به خودش خیره می‌شود

چشمان سرخش هر کسی را به وحشت می‌اندازد و رگ برجسته گردنش خیال آرام گرفتن ندارد

با ایستادن آسانسور تکانی به پاهای خشک شده‌اش میدهد و از آن خارج می‌شود

در را با کلید باز می‌کند و وارد میشود

کلید و سویچش را بر روی کانتر می‌اندازد و به سمت اتاق می‌رود

پشت در می‌ایستد و برای وارد شدن تردید دارد

دستی که بر روی دستگیره در نشسته‌است را عقب می‌کشد و به سمت مبل سه‌نفره داخل سالن می‌رود

بر روی آن می‌نشیند و سیگاری آتش می‌زند

در ذهنش همه را متهم می‌کند

با خود فکر میکند کاش کمی زودتر از آن سفر لعنتی برمی‌گشت

در این یک هفته حتی حوصله باز کردن چمدانش را هم نداشته

تعداد سیگار هایی که بین لب‌هایش خاکستر شدند قابل شمارش نیست

دخترک چشمانش را باز می‌کند و آرام بر روی تخت می‌نشیند

چند ساعتی از زمانی که همراه بهراد به خانه آمد میگذرد و نمی‌داند که آیا آن مرد نگران به خانه برگشته یا نه

استرس فهمیدن او را دارد

از روی تخت بلند می‌شود و با قدم های آرام به سمت در بسته اتاق می‌رود

اتاقی که حالا برای هردویشان است

در را باز می‌کند و از حجم دود داخل خانه به سرفه می‌افتد

اما مرد در دنیای دیگری سیر می‌کند که صدای سرفه های دخترک را نمی‌شنود

دخترک نفسی می‌گیرد و با قدم های آرام به سمت پذیرایی می‌رود

عجیب است که از دیدن آن همه فیلتر سیگار رها شده بر روی میز و خانه پر دود تعجب نمی‌کند

آتوسا_همه چیز رو بهت گفت

صدای گرفته‌اش مرد را از دنیای خود بیرون میکشد

دود سیگارش را بیرون میدهد و پلک‌هایش را محکم بر روی هم می‌فشارد

دخترک چند قدم جلو می‌رود و کنارش بر روی مبل می‌نشیند

سیگار را از بین انگشتانش بیرون میکشد و آن را درون زیرسیگاری بلور برروی میز خاموش می‌کند

هر دو بغض دارند

ارسلان_چرا فکر کردی حرفت رو باور نمیکنم؟

صدای بم و خش دارش قلب دخترک را میفشارد

سرش را پایین می‌اندازد و درحالی که با انگشتانش بازی می‌کند با صدای آرامی میگوید

آتوسا_نمیخواستم اونا به هدفشون برسن………………که نشد

صدای بغض‌آلودش سر مرد را به سمت خود برمیگرداند

مرد با دیدن نیمرخ شکسته و خسته دخترک اختیار از کف میدهد و با حلقه کردن دستانش به دور کمر دخترک اورا محکم به سمت خود می‌کشد

سرش را بین شانه و گردن دخترک مخفی می‌کند و مردانه هق می‌زند

دخترک مبهوت یک دستش را پشت گردن او و یک دستش را بین موهای مرد فرو می‌برد و مبهوت صدایش می‌زند

آتوسا_ارسلان؟…………………گریه میکنی؟

حلقه دستانش را به دور کمر دخترک تنگ تر می‌کند و سرش را بیشتر در گردن او مخفی می‌کند

صدای پر از بغض و خش دارش قلب دخترک را به درد می‌آورد

ارسلان_چرا بهم نگفتی………………چجوری تونستی طاقت بیاری و چیزی نگی

اشک ‌های او هم بر روی گونه‌اش میچکد و دستش بین موهای مرد حرکت می‌کند

آتوسا_نمیخواستم این حالت رو ببینم…………………

مرد دمی از عطر تن دخترک می‌گیرد

ارسلان_اون غلطی که خودم کردم رو تونستم یکم کمرنگ کنم…………………….اینو چجوری از ذهنت پاک کنم آخه

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
9 ماه قبل

آخخخ قلبم درد گرفت دلم برای هر دوشون سوخت 🥺🥲
خدا لعنت کنه اون متجاوزارو😭😭😔

camellia
9 ماه قبل

امرو ز پارت نداریم?

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
9 ماه قبل

🤗🤗😍

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x