رمان دیازپام پارت ۵۱

4.3
(40)

دخترک آرام هق میزند

آتوسا_ارسلان؟

مرد سرش را از گردن دخترک فاصله می‌دهد و خیره به چشمان اشکی دخترک با بغضی مردانه لب میزند

ارسلان_جان ارسلان؟

آتوسا_میشه بغلم کنی؟

ارسلان تن لرزان دخترک را به سینه‌اش میفشارد و دخترک در آغوش امن او تمام دردهایش را هق می‌زند

مرد سرش را بر روی موهای دخترک می‌گذارد و عمیق بو می‌کشد

ارسلان_غلط کردم آتوسا……………..غلط کردم تنهات گذاشتم…………………تروخدا………..‌‌‌.مرگ ارسلان اینجوری نلرز…………………

دستش بر روی پیراهن مرد چنگ می‌شود و مرد اورا بیشتر به سینه‌اش میفشارد

ارسلان_جان……………..جانم……………….

بیحال شدن دخترک در آغوشش را حس می‌کند که وحشت‌زده اورا از سینه‌اش جدا می‌کند

خیره به چشمان نیمه بازش چند ضربه آرام به گونه‌اش می‌زند

ارسلان_آتوسا…….‌‌‌….‌‌‌‌‌‌‌………آتوسا چیشد؟…………………….باز کن چشاتو……………….

اورا بر روی مبل دراز می‌کند و با عجله به سمت آشپزخانه می‌رود

لیوانی آب برمی‌دارد و چند حبه قند داخل آن می‌اندازد و درحالی که محتوای درون لیوان را هم میزند از آشپزخانه خارج می‌شود

کنار مبل بر روی زمین زانو می‌زند و دستش را پشت شانه‌ دخترک می‌گذارد

لیوان را به لب‌هایش می‌چسباند و آرام میگوید

ارسلان_آتوسا یکم از این بخور………………فشارت افتاده

دخترک کمی از آب قند را فرو می‌دهد و شیرینی‌اش کمی حالش را بهتر می‌کند

ارسلان لیوان را بر روی میز میگذارد و نگاه نگرانش را به چشمان بسته دخترک میدهد

ارسلان_آتوسا خوبی؟

دخترک بی‌جان سری تکان میده و صدای ضعیفش به زحمت به گوش ارسلان میرسد

آتوسا_خوبم

انگشتانش آرام بین انگشتان دخترک می‌خزد و پیشانی‌اش را به کنار شقیقه او می‌چسباند

عطر تنش را عمیق بو می‌کشد و شاید میخواهد با قفل کردم انگشتانش بین انگشتان دخترک به او بفهماند که در کنارش میماند

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

با لجبازی جلوی در می‌ایستم و توجهی به لحن خشمگینش نمیکنم

ارسلان_آتوسا بیا برو کنار

سر بالا می‌اندازم

_نمیزارم بری تو اتاقت وقتی میدونم میخوای چیکار کنی

کلافه دستی بین موهایش می‌کشد و نفسش را بیرون می‌فرستد

ارسلان_چیکار میخوام بکنم مثلا؟

به چشمان کلافه‌اش نگاه میکنم

_چرا وقتی همه چیز رو میدونی میخوای صدای ضبط شده میکروفون اتاق کارت رو گوش بدی؟

سعی در کنار زدنم دارد و در همان‌حال می‌گوید

ارسلان_خودآزاری دارم…………….بیا برو کنار ببینم بچه

مسمم بر سر جایم می‌ایستم

_نمیزارم بری تو

نگفتم نمیزارم وارد اتاق شوی چون نمی‌خواهم حالت از اینی که هست بدتر شود

نمیگویم که از دیروز درحال سیگار کشیدن هستی و نمی‌خواهم حالت بدتر شود

کمی خیره نگاهم می‌کند

ارسلان_نمی…………….

با صدای زنگ موبایلش حرفش را قطع می‌کند و آن را از داخل جیبش بیرون میآورد

نگاهی به صفحه موبایلش میاندازد و با اخمی غلیظ تماس را وصل می‌کند

وارد اتاق خوابمان می‌شود و من نفس راحتی میکشم

امیدوارم بیخیال رفتن به اتاق کارش شود

به سمت پذیرایی میروم و بر روی مبل‌ها مینشینم

بعد ماجرای دیروز و فهمیدن ارسلان گویی بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده‌است

دیگر زمانی که در آغوشش به خواب میروم کابوس نمیبینم

نمیدانم چقدر خیره تلوزیون خاموش در فکر و خیال غرق هستم اما با شنیدن صدایش سر بلند میکنم

ارسلان_پاشو بپوش باید بریم جایی

از جایم بلند می‌شوم و روبهرویش میایستم

_کجا؟

بی‌توجه به سوالم درحالی که به سمت مبل‌ها می‌رود میگوید

ارسلان_باید برم جایی اما نمیخوام تنهات بزارم سریع آماده شو

سری به تأسف تکان میدهم و به سمت اتاق میروم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

بر روی مبل نشسته‌ام و درحالی که منتظر آتوسا هستم به این فکر میکنم که چگونه و به چه روشی آن بیشرف را از روی زمین محو کنم

زمانی که با آتوسا درحال کلنجار رفتن بر سر ورودم به اتاق بودم بهراد تماس گرفت و گفت شهاب را پیدا کرده

اما ای کاش مجبور نبودم آتوسا را همراه خود ببرم

آتوسا_من آمادم

با صدای آتوسا سیگاری که نمیدانم کی آن را روشن کرده‌ام راخاموش میکنم و از جایم بلند میشوم

همراه هم از خانه خارج می‌شویم و به سمت آپارتمان بهراد میرانم

در راه هیچ کدام حرفی نمی‌زنیم

یک ساعت بعد ماشین را جلوی ساختمان نگه میدارم و او خودش می‌داند امکان ندارد اورا درون ماشین بگذارم و خود وارد ساختمان شوم که بی هیچ حرفی پیاده می‌شود

وارد آسانسور می‌شویم و من خیره به چهره گرفته‌اش با خود می‌گویم که ای او شهاب نبیند

اما هرگز چیزی که من می‌خواهم اتفاق نمی‌افتد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

جان من زود به زود پارت بزار😘.جون به لب شدیم به خدا.😥یا اگه امکان داره,پارتارو طولانی بزار.لطفا.🙏

camellia
8 ماه قبل

واقعا?!دستت درد نکنه.😘🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

camellia
8 ماه قبل

الوعده,وفا….گفتید یک روز در میان پارت داریم.در میانش رفته,امروز روز پارت گزاریه.🤗😎😊
البت,شبه.

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
8 ماه قبل

چشم شما بی بلا.😘😘😘

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x