رمان دیازپام پارت ۵۸

4.5
(66)

نگران‌تر از قبل نگاهش میکنم

_آخه…………

دستان سردم را در دست می‌گیرد و حرفم را قطع می‌کند

ارسلان_آتوسا انقدر استرس نداشته باش……….پاشو برو بپوش بریم کارت رو بهشون بدیم

سری تکان میدهم و از جایم بلند می‌شوم

به سمت اتاق میروم تا آماده شوم

نمیدانم از کینه است یا میخواهم حرص آنها را دربیاورم اما جلوی آینه می‌ایستم و آرایش کامل اما لایتی بر چهره‌ام مینشانم

موهایم را با اتو صاف می‌کنم و آنها را آزادانه بر روی شانه‌ام رها میکنم

به سمت کمد لباس‌هایم میروم

لباسم را با شلوار جین آبی و تیشرت سفید عوض میکنم

مانتوی بلند سفید و آبی‌ام را به همراه شال سفیدم از داخل کمد بیرون می‌آورم و بر روی تخت میاندازم

مجدد به سمت میز آرایشم میروم

ساعتم را به همراه نیم‌ست طلایی که ارسلان امروز برایم گرفت از داخل کشو بیرون می‌آورم و انها را بر روی میز می‌گذارم

درحال بستن گردنبند به دور گردنم هستم که دستی بر روی دستم قرار میگرد و گردنبند را از بین دستانم بیرون میکشد

و درحالی که آن‌را دور گردنم می‌بندد صدای آرامش در گوش‌هایم می‌پیچد

ارسلان_خوشگل شدی

لبخندی بر لبانم می‌نشیند

دستبند را برمیدارم و به سمتش میچرخم

آن را به دستش میدهم و خیره به حرکت دستش بر روی مچم می‌گویم

_نمیدونم از لج اونهاست یا نه اما دلم میخواد برخلاف حرفای اونا باشم…………اونجوری که دوس ندارن

لبخند کمرنگی می‌زند و بوسه آرامی بر گونه‌ام می‌زند

ارسلان_خودت باش………تو خودت از همه بهتری

لبخندم عمق میگیرید و بوسه کوتاهی گوشه لبش مینشانم

به سمت آینه برمیگردم تا گوشواره‌هایم را بیاندازم

_چشم

ارسلان درحالی که به سمت کمد می‌رود جواب میدهد

ارسلان_چشمت بی‌بلا خانوم

ارسلان لباس‌هاییش را با شلوار جین آبی و پیراهن سفید عوض می‌کند

زمانی که کامل آماده می‌شویم همراه هم از خانه خارج می‌شویم و به سمت عمارت حاج همایون می‌رویم

کف دستانم از شدت استرس به عرق نشسته‌اند

نگاهم را از خیابان می‌گیرم و به نیمرخ ارسلان میدهم

_ارسلان؟

نگاه کوتاهی به سمتم می‌اندازد

ارسلان_جانم؟

سرم را پایین می‌اندازم و با مکث کوتاهی لب باز میکنم

_میگم………….میگم اگر………….اگر اجازه عقد رو نداد از دادگاه نگیریم

اخم کمرنگی بر پیشانی دارد زمانی که می‌گوید

ارسلان_پس چیکار کنیم؟

نگاهم را به خیابان میدوزم

_با آبروش تحدیدش کنیم…………..میخوام اگر نذاشت چیزی رو که زندگی ما رو بخاطر نابود کرد رو نابود کنم

ارسلان که جدیتم را می‌بیند تنها سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید

نزدیک به یک ساعت بعد ماشین را کناری پارک می‌کند و من نگاه پر استرسم را به در آهنی بزرگ خانه میدوزم

واکنش آنها را نمیدانم و همین استرسم را چند برابر میکند

با صدای ارسلان نگاه خشک‌شده‌ام را از در می‌گیرم و به او میدهم

ارسلان_آتوسا نمیخوای پیاده بشی؟

بی‌حواس سری تکان میدهم و دستم به سمت دستگیره می‌رود

_چرا،چرا

از ماشین پیاده میشوم و بند کیف را بر روی شانه‌ام تنظیم میکنم

ارسلان هم پیاده می‌شود و دوشادوش هم به سمت در می‌رویم

ارسلان دست عرق کرده‌ام را در دست می‌گیرد و زنگ را چند بار میفشارد

در با مکث تقریبا طولانی باز می‌شود و من می‌دانم که این مکث طولانی برای گرفتن اجازه از حاج همایون است

نمیدانم چی انتظارمان را می‌کشد اما خود را برای هر اتفاقی آماده کرده‌ام

من برای رسیدن به ارسلان و زندگی در کنار او هرکاری میکنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مبینا نصب
7 ماه قبل

وایییی چی میشه یعنیییی

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

فصل دوم هم داره؟ یه به حاش یه رمان جدید با داستان باحال تر میدی؟

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

اها نه پس مدرسه داری نیاز نیست حتماً بزاری عزیزز من
من فقط مشتاق شدم…. موفق باشی گلمم

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

میدونی من فقط از یه جاش خوشم نمیاد که اتو سا بهش گفت تو دیازپام منی که من اینجور متوجه شدم که تو عصبی بشی و بیایی سر منه بد بخت باز من تو رو دوست دارم
این یکم برام یحور شد البته فقط برای من وگرنه این داستانت فوق العاده اس

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
7 ماه قبل

قانع کننده بود

camellia
7 ماه قبل

ممنون که گزاشتی😍🙏.دستت خوب شد?

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x