رمان دیازپام پارت ۳۲

4.5
(77)

از ترس چشمان به خون نشسته‌اش لجبازی را کنار می‌گذارم و از جایم بلند می‌شوم

به سمت کمد میروم و لباس‌هایم را با یک شلوار و مانتو جلو باز مشکی عوض میکنم و شال طوسی رنگم را بر روی موهایم می‌اندازم

آنقدر از آرام برخورد کردن و خشم در نگاهش ترسیده‌ام که موبایلم را هم بر نمیدارم و از اتاق بیرون میروم

داخل سالن بر روی مبل‌ها نشسته‌ است و سیگاری در دست دارد

با شنیدن صدای پایم نیم نگاه کوتاهی به سمتم می‌اندازد و در حالی که پک عمیقی به سیگار شکلاتی‌اش می‌زند از جایش بلند می‌شود

نگاه پر از اخمش را به صورتم میدهد و با لحنی که سرمایش لرز به جانم می‌اندازد می‌گوید

ارسلان_راه بیافت

چند قدم جلو میروم و با صدای آرامی می‌گویم

_ارسلان………….من حالم حوب نیست…..کجا میخوای ببریم؟

حالم واقعا هم خوب نیست

قلبم در گلویم می‌زند و سرگیجه خفیفی دارم

پوزخندی به حرفم می‌زند و بی‌توجه دوباره تکرار می‌کند

ارسلان_راه بیافت

ناچار با قدم های آرام به سمت در میروم و او هم قدم به قدم پشت سرم می‌آید

هرلحظه منتظر هستم بلایی سرم بیاورد اما این آرامشش بیشتر مرا میترساند

کفش هایمان را میپوشیم و سوار بر آسانسور ارسلان دکمه پارکینگ را میفشارد

حتی داخل ماشین هم سکوت میکند و با سرعت سرسام‌آوری به سمت مقصدی نامعلوم می‌راند و پشت سر هم سیگار دود می‌کند

پر از ترس به صندلی میچسبم

_ارسلان تروخدا آروم برو دارم سکته میکنم

حرفی نمیزند و سرعتش هر لحظه بیشتر می‌شود

بیشتر به صندلی می‌چسباند و گوشه صندلی را چنگ میزنم

از ترس به نفس نفس می‌افتد

چشمانم را محکم به هم میفشارم و زیر لب خدا را صدا میزنم

میترسم که با این سرعت وحشتناک تصادف کنیم

بیشتر از جان جنینی میترسم که نمیدانم از کی برایش نگران میشوم

نمیدانم چقدر میگذرد اما ماشین محکم متوقف می‌شود و صدای جیغ لاستیک ها همزمان می‌شود با به جلو پرت شدن من

دستم را به داشبورد می‌گیرم و از برخورد سرم با شیشه جلو گیری میکنم

سرم را با مکث بلند میکنم و نگاهی به محله و بعد خانه‌ای آشنا می‌اندازم

دست و پایم میلرزد و بدنم را آرام عقب میکشم

برای چه مرا به اینجا آورده؟

میخواد در این خانه تنهایم بگذارد؟

نگاه لرزانم را به چهره خونسردش میدهم و با صدایی لرزان می‌گویم

_ار…………..ارسلان…………چ…….چرا اومدیم این……..اینجا؟

باز هم بی‌توجه به حرف هایم با همان لحن سرد می‌گوید

ارسلان_پیاده شو

مجبورم بگم

شاید برای بچه خودش هم که شده کمی کوتاه بیاد

سعی کردم آرام باشم

_ببین ارسلان من……………..من حا…………..

با صدای فریادش شانه‌هایم از ترس بالا میپرد و حرف زدن فراموشم می‌شود

بی‌حرکتی‌ام را که می‌بیند خوش پیاده می‌شود و در را به هم میکوبد

ماشین را با قدم های محکم دور می‌زند و در سمت مرا به ضرب باز میکند

بازویم را می‌گیرد و از ماشین بیرون میکشدم

فشار دستش به دور بازویم بیش از حد زیاد است که با ناله به دستش چنگ میزنم

_آییییییی……………ارسلان چیکار میکنی ولم کن

جلوی در می‌ایستد و با خشم به طرفم بر می‌گردد و از بین دندان های کلید شده اش می‌غرد

ارسلان_صدات در بیاد قبل از حاج همایون خودم میکشمت تا یاد بگیری دیگه از این غلطا نکنی

دستش که بر روی زنگ می‌نشیند نفس در سینه‌ام می‌شکند

کمر بسته به مرگ من و کودکی که از وجودش خبر ندارد

 

(نظرتون راجب این پارت؟😉😉)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahar T2009
10 ماه قبل

خوبه عالی همینجوری پر انرژی ادامه بده 🥰

Sogol
10 ماه قبل

فکر کنم باباش بزنتش بچش بمیره 🥲
آیییی اونوقت خوبت میشه ارسلاااان

camellia
10 ماه قبل

خوبه,قشنگ بود.داره قشنگ تر هم میشه.ولی چقدر این ارسلان سگه😐اگه پیشی بشم,گربه بشم,اصلا هرچی بگی بشم😓 یه کم پارتارو طولانی می کنی?فقط,یه کم.حالا خداییش منظم می زاری از حق نگزریم.🙏

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

مرسییییییی.😘چشمت بی بلا.معلومه که دوستش دارم.🤗😍😙خیلی ام زیاد.مرسییییییی.😘🤗❤

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
Hadiseh Ahmadi
10 ماه قبل

امیدوارم اون چیزی که فکر می کنم،نباشه…
نویسنده خواهشن یه پارت دیگه بزار که ممکنه سر همین فضولی سکته کنم🥺🥲

Hadiseh Ahmadi
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

حتما عزیزم حمایتت می کنیم..
خیلی قلمت قوی هست،یعنی خودمم تو داستانم این همه قوی و پر قدرت نیستم..
بابا طلسمی چیزی گذاشتی،که این همه من و کنجکاو می کنی😁😂

Hadiseh Ahmadi
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

قربونت برم🩷 من رمان جرئت و شهامت و مینویسم…
بالاخره هر چیزی از زبان نویسنده قشنگ تره،من فقط خواننده ام. اگه اشتباه هم بنویسم ،که شما مارو اذیت می کنید🙃

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x