خودم را از آغوشش بیرون میکشم و با گذاشتن دستم بر روی دهانم صدای گریهام را خفه میکنم
حالم اصلا خوب نیست
حتی صدای صحبت سارا با ارسلان را هم نمیشنوم
مصمم هستم برای نگه نداشتنش
اصلا آمادگی مادرشدن را ندارم
با گرفته شدن لیوانی آب روبهرویم به سارا نگاه میکنم
تلفنش تمام شده و حالا روبهروی منی که به دیوار پشت سرم تکیه زدهام زانو خم کرده
لیوان را به لبهایم میچسباند
سارا_یکم آب بخور بعدش بریم
کمی از آب درون لیوان را فرو میدهم
سارا با گرفتن بازویم کمکم میکند از جایم بلند شوم
با قدم های نامتعادل در کنار سارا به سمت در خروجی قدم بر میدارم
همچنان هم نمیخواهم ارسلان چیزی متوجه شود
نمیدانم چه واکنشی دارد اما نمیخواهم چیزی بفهمد اگر یک درصد هم مجبور به نگه داشتنش بشم دلیلی برای زندگی ندارم
قطعا دق میکنم
در ماشین که مینشینیم سارا قبل از حرکت به سمتم بر میگردد
کمی این پا و آن پا میکند و در آخر آرام میگوید
سارا_میدونم که الان حالت خوب نیست اما………….اما میخوای چیکار کنی؟……………میخوای نگه………….
حرفش را قطع میکنم و درحالی که سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم میگویم
_نمیخوام نگهش دارم
لحظهای سکوت میکند و بعد صدای آرامش در گوش هایم میپیچد
سارا_بزار اول به یکی ازدوستام که دکتر زنانه زنگ بزنم اگه وقت داشته باشه الان بریم پیشش وضعیتت رو چک کنه بعد اگه نخواستی نگهش داری یه فکری براش میکنیم
سکوت میکنم و کمی بعد صدای صحبتش با تلفن در اتاقک ماشین میپیچد
سارا_سلام زیبا جان خوبی؟
زیبا_…………………………
سارا_شکر منم خوبم
زیبا_………………….
سارا_آره عزیزم کارت داشتم، میخواستم ببینم الان وقت داری یکی از دوستام رو بیارم پیشت؟
زیبا_……………………..
سارا_مرسی عزیزم پس من الان راه میافتم میام سمت مطب……………فعلا
گویی او با رفتنمان موافقت کرد که او آرام ماشین را به حرکت در آورد
با تکان های ماشین چشمانم آرام آرام گرم شد و در دنیای بیخبری فرو رفتم
صدایی گنگ در سرم میپیچد و کم کم واضح میشود
سارا_آتوسا……………پاشو رسیدیم………….آتوسا
چشمانم را آرام باز میکنم و نگاه گیجم را به خیابان میدهم و بعد به چهره سارا نگاه میکنم و با صدای گرفتهای که دیگه برایم تعجبی ندارد میپرسم
_چیشده؟
لبخندی میزند
سارا_خانوم خوش خواب رسیدیم
نگاهی به ساختمان ۵ طبقهای که ماشین را جلوی آن پارک کرده میاندازم و بی حرف از ماشین پیاده میشوم
او هم با مکث کوتاهی از ماشین پیاده میشود
در سکوت وارد ساختمان و بعد مطب میشویم
بر روی صندلی های انتظار نشستهایم و منتظر صدا زدن اسمم هستیم
نگاهم را دور تا دور مطب خلوت میچرخانم
این ساعت از روز خلوت بودن مطب چیز عجیبی نیست
به غیر از ما دو زن باردار دیگر در مطب هستند که شکم هایشان کمی برآمده بود و به همراه همسر هایشان آمده اند
کاش من هم زندگی عادی مثل بقیه داشتم
ارسلان آدم قابل اعتمادی بود
مرد بود
میشد به او تکیه کرد
اما من با اشتباه و ترس بیجایم همه چیز را خراب کردم
کاش ارسلان کمی زود تر وارد زندگیام میشد
اصلا اگر پدر باشد چگونه میشود؟
از تصور آن آدم جذاب با آن هیکل ورزیده که موجود کوچکی را در آغوش دارد نا خودآگاه لبخندی بر روی لبهایم نشست
چیزی در اعماق قلبم فریاد زد
(تو هم ارسلان رو میخوای هم بچه رو فقط نمیخوای باور کنی)
پلک هایم را محکم بر روی هم میفشارم
کاش هرگز در همچین موقعیتی قرار نمیگرفتم
در دل خدا را صدا زدم
خدایی که هرگز صدایم را نشنید اما امیدوارم اینبار را بشنود
منشی که اسمم را صدا میزند از افکارم بیرون میآیم
دو مراجعه کنندهای که داخل مطب بودند حالا دیگر نیستند و این نشان میدهد دقایق طولانی است که در افکار خود غرق هستم
از جایمان بلند میشویم و همراه هم وارد اتاق میشویم
خانم جوانی که روپوش سفید به تن دارد و شال قرمز رنگی بر سر دارد با دیدن ما از جایش بلند میشود و با لبخند به سمتمان میآید
با سارا مشغول احوالپرسی میشوند
بعد از حرف های معمولی سارا نگاهی به سمت من که سر به زیر و قدمی عقب تر از او ایستادهام میاندازد و دستش را به سمتم میگیرد
سارا_آتوسا یکی از دوست های صمیمیم………..عین خواهرم میمونه
لبخندی از حرفش بر لب مینشانم
زیبا دستش را به سمتم دراز میکند
زیبا_خوشبختم عزیزم
دستم را درون دستش میگذارم و لبخند مصنوعی میزنم
_همچنین
به سمت صندلی های روبه روی میزش اشاره میزند
زیبا_بفرمایید بنشینید
بر روی صندلی ها مینشینیم و او هم پشت میزش مینشیند
روبه من میکند و با همان لبخندی که از لحظه ورودمان بر روی صورتش است میگوید
زیبا_شما باردارید؟
سری تکان میدهم و با صدای خفهای جواب میدهم
_بله
زیبا_چند وقتته قشنگم؟
چند وقتم بود؟
نمیدانم
با مکث جواب میدهم
_نمیدونم…………….شا…………..شاید یک ماه
آرام لب میزند
زیبا_اشکال نداره………برو پشت پرده روی تخت دراز بکش تا بیام برای سونو
سری تکان میدهم و باشه آرامی میگویم
از جایم بلند میشوم و طبق گفته او پشت پرده بر روی تخت دراز میکشم
چون مانتویی که بر تن دارم جلو بستهاست نیازی به در آوردنش ندارم
کمی بعد زیبا و سارا همراه هم به پشت پرده میآیند
سارا کنار تخت میایستد و دستم را آرام در دست میگیرد
نمیدانم چرا استرس دارم
با برخورد چیز سردی به شکمم از ترس هین آرامی میگویم
زیبا ژل را بر روی شکمم پخش میکند و دستگاه را بر روی شکمم میکشد
نگاه پر از استرسم را به مانیتور میدوزم
چیز زیادی مشخص نیست اما همان اندک تصویری که از موجود لوبیا مانند داخل شکمم میبینم چشمانم را پر اشک میکند
ضربان قلبم بالا میرود و حسی عجیب تمام بدنم را پر میکند
نمیدانم این چه حسی است اما هرچه که هست دوستش دارم
با صدای زیبا نگاهم را به او میدهم
زیبا_دوس داری صدای قلبش رو بشنوی؟
نمیدانم این جرعت را از کجا پیدا میکنم که با صدای لرزانی لب میزنم
_آره
صدای تپش های تند قلب کوچکش در فضا میپیچد و اشک هایم از کنار شقیقهام راه میگیرند
چگونه میتوانم تپش های تند قلبش با نادیده بگیرم و او را از بین ببرم؟
اگر ارسلان این صدا را بشنود چه واکنشی دارد؟
صدا که قطع میشود زیبا دستگاه را از روی شکمم بر میدارد و در حالی که دستکش هایش را بیرون میاورد میگوید
زیبا_شکمت رو پاک کن بیاید بیرون
سارا کمکم میکند ژل را از روی شکمم پاک کنم
لباسم را درست میکنم و بعد از پوشیدن کفشهایم همراه هم از پشت پرده خارج میشویم و به سمت صندلی ها میرویم
بر روی صندلیها مینشینیم و سارا سریعتر از من به حرف میآید
سارا_خوب بود؟
زیبا درحالی که چیزی بر روی برگه روبه رویش یادداشت میکند میگوید
زیبا_همه چیز خوب بود
سرش را بالا میآورد و نگاهی به من میاندازد
زیبا_همه چیز خوب بود اما خودت خیلی ضعیفی باید ویتامین مصرف کنی و تقویت بشی،حالا اینبار شوهرت نبود سری بعد که اومدی با شوهرت بیا که بهش بگم باید خیلی بیشتر مراقبت باشه،و اینکه…………
کمی مکث میکند و ادامه میدهد
زیبا_برای هفته بعد یه وقت برات میزارم حتما بیا که باید دوباره معاینه بشی
پر از بغض و آرام میگویم
_چشم
صدای ضربان قلبش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمیرود
از جایمان بلند میشویم و زیبا برگهای را به سمتم میگیرد و با لبخند میگوید
زیبا_بچه به خودت بره خوشگل میشهها
ناخودآگاه در دل میگویم
(باباش هم خوشگله)
لبخند اجباری میزنم
نسخه را از او میگیرم و تشکر کوتاهی میکنم
بعد از خداحافظی از مطب خارج میشویم
در راه مطب تا خانه دارم به این فکر میکنم که تصمیم درست چیست
تنها چیزی که میدانم این است که من آدم کشتن آن موجود کوچک نیستم اما از واکنش ارسلان میترسم
ولی زمانی که رفتار های اخیرش را به یاد میآورم ترسم از بین میرود و کمی به آینده امیدوار میشوم
با رسیدن به خانه سارا ماشین را در پارکینگ خانه پارک میکند
از ماشین پیاده میشویم و به سمت آسانسور میرویم
وارد آسانسور میشویم
دلم میخواهد ارسلان هم این موضوع را بفهمد اما نمیدانم چگونه با او حرف بزنم
کاش صدای قلبش را ظبط میکردم
فکرم را به زبان میآورم
_کاش صدای قلبش رو ظبط میکردم
سارا لبخندی میزند و آرام میگوید
سارا_من ظبط کردم…………….واست میفرستم
_مرسی
با ایستادن آسانسور از آن پیاده میشویم و به طرف خانه میرویم
سارا در را با کلید باز میکند و وارد میشویم
در کمال تعجب ارسلان خونه است و بیرون نرفته
همیشه تا دیر وقت بیرون بود اما امروز…………….
بیخیال فکر کردن میشوم و سلام کوتاهی میدهم و به سمت اتاقم میروم
هنوز برای گفتن به ارسلان با خود کنار نیامدهام و سردرگم هستم
اصلا با حرفی که آن روز زدم دلم نمیخواهد با او چشم در چشم شوم
سارا برای خداحافظی به اتاقم میآید و لحظه آخر قبل از رفتنش میگوید
سارا_هر تصمیمی گرفتی بهم بگو………همه جوره پشتتم
لبخندی به حرفش زدم
سارا که میرود لباسهایم را با لباس راحتی عوض میکنم و بر روی تختم دراز میکشم
خیره به سقف دستم را بر روی شکم تختم میگذارم و زیر لب با خودم یا جنین کوچکم حرف میزنم
_چیکار کنم کوچولو؟…………..به بابات بگم؟………..دارم دیوونه میشم…….نمیدونم چه کاری درسته چه کاری غلط…………..
چند تقه کوتاه به در میخورد که سریع دستم را از روی شکمم بر میدارم و بر روی تخت مینشینم
ارسلان در را آرام باز میکند و وارد میشود
دست به سینه به دیوار کنار در تکیه میدهد و خیره نگاهم میکند
ارسلان_پاشو بیا یه چیزی بخور
باز رگ لجبازیام گل کرد
شانه بالا میاندازم
_نمیخورم
اخمی بر پیشانی مینشاند و من در دل اعتراف میکنم این مرد همه جوره جذاب است
ارسلان_آتوسا حوصله لجبازی و ناز کشیدن ندارم یا خودت میای یا به زور میبرمت
هوف کلافهای میکشم و از زورگو بودنش عصبی میشوم
_هوفففففف………….عین حاج همایون باید نظرت رو به بقیه تحمیل کنی؟
چشمانش به خون نشست
حالتش کمی ترساندم
چند قدم جلو میآید و با لحن ترسناکی میگوید
ارسلان_چی گفتی؟
نمیخواستم جلویش کم بیاورم و با پرویی لب باز کردم
_گفتم تو هم عین حاج همایون نظرت رو به بقیه تحمیل میکنی…………..اصلا میدونی چیه تو ورژن آبدیت شده همون آدمایی………..زورگو،عصبی،مریض
یک قدم دیگه بهم نزدیک شد
ارسلان_من شکل اونام آره؟
سری تکان داد
به معنای واقعی جمله
لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود را درک کردم
چشمانش غرق خون بود و چهرهاش رو به سرخی میرفت
به شدت میترسم بلایی بر سرم بیاورد
کمی سکوت کرد و بعد با همان صدای بم شده و لحنی ترسناک گفت
ارسلان_تا ۵ مین دیگه آماده میشی
آب دهانم را پر صدا بلعیدم
_کجا میخوای ببریم؟
در حالی که به سمت در اتاق میرود پوزخند میزند و با لحن سردی جواب میدهد
ارسلان_یه جای خوب که فرق من با اونا رو بفهمی
رمانت خوبه
ولی اینک نوشتی صدای قلب عزیزم اون ک بقول نوشتت هنوز اندازه لوبیاس قلبش تشکیل نشده ک ۵ ماهگی ب بعد میتونی صدای قلبشو بشنوی 🙂
خوشحالم که دوس داشتید 😘😘
من میدونم که قلب جنین توی ۸ هفتگی تشکیل میشه ۵ ماه هم یکم اغراقه اینکه سریع نوشتم رو بزارید پای تخیلاتم🤗🤗🤗😁😁😁
بازم عذرمیخام اگ دخالتی کردم
نه عزیزم چه دخالتی نظرتون کاملا محترمه من فقط اصلاح کردم که فک نکنید اشتباه کردم
عزیزدلی