با صدای ارسلان مانتویم را تن میزنم
ارسلان_آتوسا بدو دیگه چیکار میکنی سه ساعته
درحالی که شالم را بر روی موهای بازم میاندازم صدایم را بالا میبرم
_اومدم بابا اومدم
کیفم را بر روی شانهام میاندازم و بعد سرعت از اتاق خارج میشوم
در حالی که وسایل داخل کیفم را چک میکنم میگویم
_وای،ارسلان چقدر غر میزنی…………….
سرم را که بالا میآورم نگاهم قفل مشکیهای براقش میشود
ابرویی بالا میاندازد
ارسلان_اوهو…………..واسه کی خوشگل کردی؟
لبخندی میزنم و با قدمهای آرام به سمتش میروم
روبهرویش میایستم و دستم را با ناز بر روی سینهاش میکشم
_واسه آقامون
چنگی به کمرم میزند و بدنم را به خودش میچسباند
ارسلان_اینجوری ناز میای آقاتون به جای خرید میبرمت روی تخت و خیلی مجلل ازت پذیرایی میکنهها
خنده پر نازی میکنم و به زحمت دستهایش را از دور کمرم باز میکنم
_آقامون خیلی بیخود میکنه……………ولم کن
به پشت میچرخم تا به سمت در بروم که دستم را از پشت میکشد
محکم به سینهاش بر خورد میکنم
سرم را بالا میآورم و شاکی نگاهش میکنم
_آخ………………چته ارسل…………..
با لبهایش ساکتم میکند
بوسه محکمی بر روی لبهایم میکوبد و سرش را آرام عقب میکشد
ارسلان_حالا بریم
لبخندی میزنم و سری به تأسف تکان میدهم
همراه هم از خانه خارج میشویم و به سمت پاساژ بزرگی میرویم
و چند ساعت بعد و زمانی که هوا تاریک شدهاست با دستانی پر از خرید از پاساژ خارج میشویم
کلی وسایل رنگی خریدهام و ارسلان اجازه خرید وسایل تیره را نداد
بعد از خرید به رستوران مجللی رفتیم و حالا درون رستوران منتظر رسیدن سفارشهایمان هستیم
ارسلان_آتوسا؟
با صدای ارسلان نگاهم را انگشتانم میگیرم و به چشمان مشکیاش میدوزم
_جانم
گویی برای گفتن حرفی تردید دارد
ارسلان_میگم………..ام……………من باید یه سفر کاری برم
بهتزده نگاهش میکنم
_کجا میخوای بری؟
دستانم را در دست میگیرد
ارسلان_باید برم ترکیه……………..میدونم تازه همهچیز درست شده اما قول میدم زود برگردم
دلگیر میشوم از فکر نبودش
بغص به گلویم چنگ میزند اما با اینحال آرام میگویم
_باشه
نگاهم را به چشمانش نمیدهم و سرم را پایین میاندازم
دستش زیر چانهام مینشیند و سرم را بالا میکشد
ارسلان_ناراحتی از دستم؟
نفس عمیقی میکشم
_نه چرا ناراحت باشم………………فقط………….فقط…….دلم برات تنگ میشه
لبخند کمرنگی میزند
دستهایم را بالا میآورد و بوسهای پشت دستم میزند
ارسلان_قربون دلت برم من……………قول میدم زود برگردم……………شاید حتی یک هفته هم طول نکشه……………..بخدا نمیشه نرم و الا اصلا دوس ندارم تنهات بزارم
باشه کوتاهی میگویم و با آمدن گارسون به حرفمان پایان میدهیم
خیلی زود زمان رفتن ارسلان میرسد
چمدانش را بسته و آن را جلوی درب خانه گذاشتهاست
به سمتش میروم
اجازه آمدن تا فرودگاه را به من نمیدهد
میگوید نمیخواهد تنها برگردم
چمدان را جلوی در میگذارد و به سمتم بر میگردد
بغض مانند پیچک دور گلویم پیچیده است
دستش را دور کمرم حلقه میکند و من هم دستم را دور گردنش میپیچم
نگاهی به چشمانم میاندازد و آرام لب میزند
ارسلان_اینجوری بغض میکنی کلا نمیرما
لبخند مصنوعی میزنم
_برو به کارت برس………….فقط قول دادی زود برگردیا
لبخندی میزند
ارسلان_قول میدم کارم که تموم شد سریع برگردم……………
سرش را آرام پایین میآورد و لبهایش را بر روی لبهایم مینشیند
با ولع میبوسد و من با قلبم همراهیاش میکنم
دقیقهای بعد سرش را عقب میکشد
_دیرت میشه
لبخندی میزند و آرام عقب میکشد
تا جلوی در دنبالش میروم
کفشهایش را که میپوشد به سمتم بر میگردد
ارسلان_مراقب خودت باش…………..تا جایی هم که میتونی تنها نمون
لبخندی میزنم
_چشم…………….شیطونی نکنیا
تکخندی میزند و لپم را میکشد
ارسلان_شیطونی میخوام چیکار وقتی خودم یدونه شیطون دارم
بعد خداحافظی طولانی با نگرانی و قلبی بیقرار بدرقهاش میکنم
ببخشید دیر شد
گوشیم هنگ گرده بود🥰🥰
دستت درد نکنه.😘 ای وای …ارسلان رفت.😥
خواهش میکنم عزیزم🥰😘
آره دیگه رفت و باید منتظر اتفاقات جدید باشیم😜