رمان دیازپام پارت ۴۳

4.5
(62)

به چهره‌اش در صفحه لپ‌تاپ نگاه میکنم

_کی برمیگردی پس؟

لبخند کمرنگی می‌زند

ارسلان_بخدا معلوم نیست هنوز کارم تموم نشده

در این چند روز دوری‌اش بهانه‌گیر شده‌ام

_گفته بودی یه هفته‌ای برمیگردم…………الان یه هفته شده ولی هنوز نیومدی

لبخندش پرنگ‌تر می‌شود

ارسلان_دیگه فردا روز آخره……………احتمالا تا شب پیشتم

پر از ذوق و هیجان می‌گویم

_راس میگی ارسلان؟…………..آخ جوننن

خنده آرامی می‌کند

ارسلان_عاشق وقتیم که ذوق میکنی و چشات برق میزنه………………ولی کاش امشب تنها نمیموندی آتوسا…………..خیلی نگرانم

چشم‌هایم را در حدقه میچرخانم

_وای ارسلان…………هرشب که باهم حرف می‌زنیم همینو میگیا……………..عزیز من،نمیزارم آرتا اینجا بمونه چون درسا تنها میمونه…………..اونجا نمیرم چون نمیخوام درسا رو ببینم……………….بهراد رو هم سر شب میفرستم بره چون جلوش معذبم…………سارا هم که امشب بیمارستان شیفته…………..انقدر نگران نباش

نفش را صدا دار بیرون میدهد

ارسلان_هر شب باهات حرف میزدم حالم بهتر می‌شد اما امشب یه جور عجیبی دل نگرانم…………….ترو خدا مراقب باش آتوسا………………کاش میشد اصلا امشب برگردم

چشم‌هایم از تعجب گرد میشود و با حیرت لب میزنم

_وا…………..چی میگی ارسلان…………..به کارت برس فعلا که زندم

با خشم و عصبانیت جواب میدهد

ارسلان_مگه اینکه من دستم به تو نرسه

خنده آرامی میکنم و بعد از خداحافظی نسبتا طولانی تماس را قطع میکنم

لپ‌تاپ را میبندم و از روی تخت بلند میشوم

آن را بر روی میز می‌گذارم و قصد دارم دوباره به تخت برگردم اما با صدایی که از داخل پذیرایی به گوش می‌رسد مکث میکنم

ابتدا به گوش‌هایم شک میکنم اما با بلند شدن دوباره صدای پا با قدم های آرام به سمت در اتاق میروم

ترس در تک‌تک سلول های بدنم بخش می‌شود و دست‌هایم میلرزد

از لای در نگاهی به بیرون اتاق می‌اندازم و نفس در سینه‌ام می‌شکند

با وحشت قدمی عقب میروم و در را آرام قفل میکنم

به سمت موبایلم هجوم میبرم

با دستانی لرزان قفلش را باز میکنم و حینی که شماره آرتا را می‌گیرم نگاهم بین موبایلم و در اتاق در رفت و آمد است

با بی‌پاسخ ماندن تماسم لعنتی بر این عادت مضخرف آرتا می‌اندازم

او همیشه قبل از خواب موبایلش را سایلنت می‌کند

موبایل را از کنار گوشم پایین می‌آورم

دستم بر روی شماره بهراد می‌لغزد اما با کشیده شدن دستگیره در اتاق موبایل از دستم رها می‌شود

خشک‌شده بر سرجایم میمانم و توان هیچ حرکتی را ندارم

صدای یکی از افراد پست در بلند می‌شود

ناشناس_اینجاست

دستگیره در چند بار دیگر بالا و پایین می‌شود

گویی پاهایم به زمین چسبیده‌اند که توان هیچ حرکتی را ندارم

حتی نمیتوانم جایی مخفی شوم

چند ضربه محکم به در می‌خورد و قفل به راحتی می‌شکند

جیغ بلندی میکشم و چند قدم عقب میروم

در آن تاریکی نمیتوانم چهره‌هایشان را ببینم تنها میفهمم که سه مرد سیاه پوش هستند

آنها قدم به قدم جلو می‌آید و من عقب میروم

تمام بدنم رعشه گرفته است و عرق سرد از تیره کمرم راه میگیرد

آنقدر جلو می‌آیند و من عقب میروم که پشتم به دیوار میچسبد

دهانم برای جیغ زدن باز می‌شود اما دست یکی از آن‌ها محکم بر روی دهانم می‌نشیند

سرش را کنار گوشم می‌آورد

ناشناس_صدات در نیاد

نگاه حریصی به بدنم می‌اندازد و با پوزخند نفرت‌انگیزی میگوید

ناشناس_ارسلان این همه مدت عجب چیزی داشته و رو نمی‌کرده

نفس‌های گرمش بر روی لاله گوشم حالم را بهم می‌زند و قطره‌های اشکم بر گونه‌ام راه میگیرد

 

 

به نظرتون چه اتفاقی میافته؟😘🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

😣,فقط من سکته رو زدم,همین….چیزی نیست که.😥
تنها اتفاق در حال حاضر همینه.😑😐😓😔😢

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
Hadiseh Ahmadi
10 ماه قبل

نویسنده ای به این خوبی ندیدم..
واقعا غزاله جان رمانت معرکه اس با ماجرا هایی که انسان و از این دنیا میبره و به اون دنیا می فرسته😂
بی نهایت منتظر پارت بعدی هستم💖

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

پسس کووو نویسنده 🥺😥
لطفاً زود به زود بزارر اینشکلی رفته رفته بی علاقه میشیم به رمان

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x