چند قدم از اتاقک دور میشود و تلفنش را از داخل جیبش بیرون میآورد
یک چشمش به تلفن و چشم دیگرش به در اتاقک است
وارد مخاطبین میشود و شماره ارسلان را میگیرد
تلفن را کنار گوشش میگذارد و منتظر میشود
ارسلان در حال رانندگیست که صدای زنگ تلفنش بلند میشود
نگاهی به مانیتور میاندازد و با دیدن نام آرتا از روی فرمان تماس را پاسخ میدهد
ارسلان_الو آرتا………….
هنوز سلام نکرده است که صدای هول زده آرتا در فضای ماشین میپیچد
آرتا_ارسلان آتوسا خونه حاج همایونه…………راه بیافت بیا اینجا بردتش توی اتاقک ته باغ
ارسلان پریشان فرمان را میچرخاند و جواب میدهد
ارسلان_باشه باشه من دارم میام اونجا
آرتا درحالی که خود را پشت چند درخت درون باغ مخفی میکند میگوید
آرتا_فقط زود باش
و تلفن را قطع میکند
قطع میکند و نمیداند که چه وحشتی بر دل مرد پشت خط انداختهاست
ارسلان با سرعت سرسام آوری به سمت عمارت میراند
آرتا بعد از خارج شدن حاج همایون از اتاقک و دور شدنش با قدم های آرام به سمت اتاقک میرود
در را به امید قفل نبودن حول میدهد و در کمال تعجب در آرام باز میشود
دخترک با لگدی که به پهلویش خورد به خونریزی افتاده و حال بدش بدتر میشود
تمام بدنش درد میکند و خونریزیاش هر لحظه شدت میگیرد
حتی خودش هم دمای بالای بدنش را میفهمد و صدای باز شدن در ضعیف به گوشش میرسد
جانی در بدن ندارد و هر لحظه منتظر برخورد چیزی با بدنش است اما با نشستن آرتا در کنارش بوی عطری آشنا در بینیاش میپیچد
عطری که ۳ سال از آن محروم بوده
اما آرتا باورش نمیشود این دخترک غرق در خون خواهرش باشد
موهای پخش شده در صورتش را آرام کنار میزند و خیره به چشمان نیمه بازش آرام لب میزند
آرتا_آتوسا؟
لب های ترک خوردهاش را تکان میدهد و با صدایی ضعیف میگوید
آتوسا_بازم………….با……….بازم تو ………..اومدی نج…………..نجاتم بدی
آرتا با بغضی مردانه از حال خواهرکش خم میشود و لبهایش را به پیشانیاش میچسباند
با صدای داد و فریادی از بیرون به گوش میرسد عقب میکشد
گویی ارسلان طبق گفته خود به سرعت خودش را رساند
در حالی از از جایش بلند میشود آرام خواهرکش را مخاطب قرار میدهد
آرتا_الان برمیگردم
از اتاقک بیرون میرود
کمی جلو میرود و حاج همایونی که قصد دارد جلوی ارسلان برای ورود به باغ را بگیرد میبیند
با قدم های بلند به سمت آنها میرود و از پشت سعی در گرفتن حاج همایون دارد و روبه ارسلان فریاد میزند
آرتا_برو پیش آتوسا…………حالش اصلا خوب نیست
مرد با دو خودش را به اتاقک ته باغ میرساند
از در باز اتاقک داخل میرود و پاهایش با دیدن جسم غرق در خون همسرش از حرکت میایستد
نفس هایش تند میشود و کمی بعد تکانی به پاهای خشک شدهاش میدهد
کنار جسم بیجانش بر روی زانو هایش میافتد
دخترک با حس نشستن کسی در کنارش کمی پلک های به هم چسبیدهاش را از هم فاصله میدهد
مرد با باز شدن پلک های دخترک از بهت بیرون میآید
به سرعت درست زیر بدن دخترک میاندازد و آن را بر روی دستانش بلند میکند
صدای ناله دخترک که بلند میشود آرام لبهای ترک خوردهاش را میبوسد و آرام پچ میزند
ارسلان_هیش………….الان میریم از اینجا
خیسی خون را بر روی دستش حس میکند و چشمانش را محکم به هم میفشارد
با قدم های بلند که کم از دویدن نداشت از آنجا خارج میشود و راه خروج را در پیش میگیرد
در راه با دیدن آرتا روبه او فریاد میزند
ارسلان_آرتا بشین پشت فرمون
آرا سریعتر از او از باعث خارج میشود و با باز کردن در عقب پشت فرمان جای میگیرد
ارسلان در حالی دخترک را در آغوش دارد بر روی صندلی پشت جای میگیرد و بعد از بستن در آرتا با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند
ارسلان تن داغش را به خود میفشارد و بوسهای بر شقیقه دخترک مینشاند
دخترک چشمانش را باز میکند و خیره به مشکی های نگران مرد با صدایی که به زحمت به گوش میرسد میگوید
آتوسا_خی…………خیلی نامر………….نامردی
مرد صورتش را غرق بوسه میکند و آرام لب میزند
ارسلان_میدونم………..میدونم…………لعنت به من
دوستانی که برای کامنت گذاشتن توی رمان وان مشکل عضویت دارند میتونن نظراتشون رو زیر پست انتقام خون داخل مد وان بگن😘😘🥰🥰
خیلی قشنگهه
موفق باشیییی
😘🥰
واییی خیلی خیلییییی عالیهههههه دستت دردنکنه نویسنده جان
میشه زود به زود پارت بدییی🥺🥺🥺
چشم🥰😘
چشمتون بیبلا
مرسی🙏
ممنون.دستتت درد نکنه.😘🤗قشنگه.میشه یه کم ارسلان با آتوسا خوب بشه لطفا.