رمان دیازپام پارت ۴۴

4.5
(52)

جیغ میکشم

التماس میکنم

ارسلان را صدا میزنم

کسی صدایم را نمی‌شنود

لباس‌هایم پاره می‌شود و بین حرف‌های رکیکشان زجه میزنم

کاش به حرف ارسلان گوش میکردم تا حالا اینها اینگونه به جانم نیفتند

دیگر حتی برایم مهم نیست که به چند مرد که نه

حیوان التماس میکنم

_تروخدا ولم کنید…………….اصلا شما کی هستین…………….چی از جونم میخواید……………التماستون میکنم ولم کنید

چیزی نمی‌شنوند

تنها درد است که به جانم می‌زنند

گویی زجه‌هایم به مزاج‌شان خوش آمده که با شدت بیشتری خود را بدنم میکوبند

چشمانم سیاهی میرود

نمیدانم چه ساعتی از شب است که کارشان با من تمام می‌شود

خود را کنار می‌کشند و مشغول پوشیدن لباس‌هایشان می‌شوند

نفس‌هایم کشدار شده‌است و جانی در بدن ندارم

دلم مرگ می‌خواهد

آخ که اگر ارسلان بفهمد با من چه کردند…………

خون به پا می‌کند

شاید اگر به او بگویم حرفم را باور نکنند

دستی موهای بخش شده بر روی صورتم را کنار می‌زند و بعد صدای منفور یکی از همان حیوان‌ها را می‌شنوم

ناشناس_به شوهرت بگو…………….در افتادن با شهاب تاوان داره…………….سری بعد بخواد به پر و پام بپیچه بدترش رو سرش میارم

عقب می‌کشد و صدای بسته شدن در خانه آخرین چیزی است که می‌شنوم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

دلشوره بدی گربیان‌گیرم شده است

از جایم بلند می‌شوم و درحالی که به سمت چمدانم میروم میلاد را مخاطب قرار میدهم

_نگاه کن ببین نزدیک‌ترین بیلیط به تهران واسه کیه،من دیگه نمیتونم اینجا بمونم

صدای مبهوتش بلند می‌شود

میلاد_میفهمی چی میگی ارسلان؟…………….فردا میخوایم قرارداد ببندیم،کجا میخوای بری آخه؟

کلافه و عصبی به سمتش بر میگردم و با صدایی که لحظه به لحظه بالاتر می‌رود می‌گویم

_تو نمیتونی بفهمی من دارم از نگرانی دق میکنم………………نمیتونی درک کنی نگران زنمم

دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا می‌برد

میلاد_خیله خب بابا…………….آروم باش

به سمت موبایلش می‌رود و من مشغول جمع کردن وسایلم میشوم

دقایق کوتاهی میگذرد و صدایش بلند می‌شود

میلاد_یه پرواز هست برای ساعت ۳ صب

درحالیکه آخرین وسایلم را هم داخل چمدان می‌گذارم می‌گویم

ارسلان_بگیر همینو

لباس‌هایم را هم تعویض میکنم و با صدای میلاد چمدانم را از روی زمین برمیدارم

میلاد_همین الان باید راه بیافتی

سری تکان میدهم و با خداحافظی سرسری و گفتن یک سری نکات برای قرارداد فردا از هتل بیرون میزنم

تا فرودگاه چندبار شماره‌اش را می‌گیرم اما تمام تماس‌هایم بی‌پاسخ می‌ماند

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

نمیدانم چه ساعتی است

نمیدانم چقدر از رفتن‌آنها میگذرد

اما از هوای گرگ‌ومیش بیرون که از پنجره وارد اتاق می‌شود می‌توانم بفهمم که به صبح نزدیک هستیم

سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و نگاه خیره‌ام را به تیغ جلوی پایم میدوزم

دلم نمیخواهد دیگر زنده باشم

من در این زندگی لعنتی هزاران بار مردم

میترسم

از اینکه ارسلان حرف‌هایم را باور نکند میترسم

آنها هدفشان ضربه زدن به ارسلان است اما من نمیگذارم

با دستانی لرزان تیغ را از روی زمین برمیدارم

با درد لباس پوشیده‌ام تا اگر کسی به سراغم آمد چیزی متوجه نشود

نگاهی به مچ دستم می‌اندازم

تیغ را بر روی دستم می‌گذارم و…………..

دلم برای ارسلان تنگ میشود

برای مردی که در این یک ماه اخیر بهترین بوده

اما هیچ وقت نگفت دوستم دارد

قطره اشک درشتی بر روی گونه‌ام میچکد و خاطرات خوشمان از پیش چشمانم میگذرد

با نگاهی تار تیغ را برروی مچ دستم فشار میدهم و خیره به خونی که با شدت کف اتاق را سرخ می‌کند

اشک میریزم

بدنم سر می‌شود

چشمانم سیاه می‌شود و سرم بر روی زمین می‌افتد

میبینمش

لحظه آخر میبینمش

شاید توهمی بیش نباشد

قطعا در این لحظه آخر زندگی تصور حضورش را دارم

نگاه بهت‌زده‌اش را می‌بینم و بعد سیاهی مطلق…………..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

خب این ارسلان بی شعور چرا آتوسا رو با خودش نبرد😤.

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

آهان.درسته.یادم رفته بود.

Sanaz
10 ماه قبل

اعصابم داغون شد خدایی😒😒

Sanaz
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

اقا کاش اذیتی کتکی چیزی بود اینن خیلی اعصاب خورد کن شد 🤕😥

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

راست میگن خداییش.روح و روانمون به فنا رفت.چرا اینقدر یه دختر و حقیر و خار می کنند?آدم از زن بودنش بدش میاد.احساس تنفر پیدا می کنه به هرچی جنس مخالفه.مگه بیچاره آتوسا چه تقصیری داشت?چرا یه بلا سر ارسلان نیاوردن?اون عوضی ها.😣

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
camellia
10 ماه قبل

میشه یه لطف بزرگ در حقمون کنی,از این برزخ لعنتی نجاتمون بدی,پارت بعدی رو زودتر بزاری?لطفا.🙏هرچی می گذره بهش فکر میکنم استرسم بیشتر میشه.😥😣

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

چشمتون بی بلا.تشکر فراوان.😘😚😙❤🙏

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x