رمان دیازپام پارت ۳۴

4.5
(74)

نمیدانم تا رسیدن به عمارت حاج همایون چند باز نزدیک بود که تصادف کنیم

ماشین رو که جلوی در پارک میکنم به سرعت پیاده میشوم

دستم را روی زنگ می‌گذارم و چند بار پشت سر هم زنگ میزنم

بهراد در تمام مدت همراهی‌ام می‌کند و کلامی حرف نمی‌زند

در بی هیچ حرفی باز می‌شود

رو به بهراد می‌گویم

_تو همینجا بمون

و با قدم های بلند وارد میشوم

از حیاط میگذرم و وارد عمارت میشوم

حاج همایون بر روی تک مبل سلطنتی نشسته و با پوزخند حال آشفته‌ام را تماشا می‌کند

با نفسی که در اثر دویدن تند شده می‌گویم

_بگو آتوسا بیاد میخوام ببرمش

پوزخندش پررنگ تر میشود

حاج همایون_تو که رفتی انداختمش بیرون

کلافه دستی به صورتم کشیدم

_حاجی آتوسا خونه نیومده……………..حاملس،حالش خوب نیست اگه پیش توعه بگو بیاد

از جایش بلند می‌شود و روبه‌رویم می‌ایستد

حاج همایون_گفتم انداختمش بیرون،اینکه خونه تو نیومده هم به من مربوط نیست

نفسم را پر صدا بیرون میدهم و بی حرف به سمت در میروم

از حیاط میگذرم و از خانه خارج میشوم

بهراد با دیدنم تکیه‌اش را از بدنه ماشین می‌گیرد و به سمتم میآید

بهراد_چیشد؟آتوسا کو؟

_میگه انداختمش بیرون

متعجب میگوید

بهراد_یعنی چی؟مگه میشه؟

بی‌حوصله به سمت در راننده میروم و جواب میدهم

_نمیدونم

بهراد هم کنارم جای می‌گیرد و تا رسیدن به خانه حرفی بینمان زده نمی‌شود

ماشین را در پارکینگ پارک میکنم و همراه هم با آسانسور بالا می‌رویم

کلید را درون قفل می‌اندازم و در را باز میکنم

زود تر از بهراد وارد میشوم و بی هیچ حرفی به سمت اتاق آتوسا میروم

درش را آرام باز میکنم و وارد میشوم و به سمت تختش میروم

بر روی آن مینشینم و سیگاری آتش می‌زنم

آخ که آن دخترک چشم رنگی چه کرده با من که اینگونه از نبودش آشفته هستم

پک عمیقی به سیگار درون دستم میزنم

کاش دوباره فرار نکرده باشد

اگر بکند هم حق دارد

بد کردم به او

یعنی واقعا باردار است؟

پس چرا من احمق متوجه نشدم

یعنی ممکن است که آتوسا آن بچه را خواهد؟

درحال کلنجار رفتن با خود هستم که صدای زنگ موبایلی حواسم را جمع می‌کند

صدای زنگ موبایل من این نیست

نگاهم را دور تا دور اتاق میچرخانم و بر روی صفحه موبایل آتوسا که بر روی تخت رها شده است مکث میکنم

دست دراز میکنم و موبایل را برمیدارم

نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم

شماره‌ایست که سیو نشده

دکمه سبز را لمس میکنم و تلفن را کنار گوشم می‌گذارم

با صدای مردانه‌ای که در گوش‌هایم می‌پیچد اخم کمرنگی میکنم

آرتا_آتوسا؟

پک محکم دیگری به سیگارم میزنم

_شما؟

به سرعت جواب می‌دهد

آرتا_برادرشم…………..شما ازش خبر داری؟کی هستی شما؟

متوجه شدم کیه

آرتا

برادر آتوسا و تنها پسر حاج همایون

_شوهرشم،ارسلان

گویی او هم می‌شناسد که با مکث کوتاهی می‌گوید

آرتا_از آتوسا خبر داری؟پیش توعه؟

سیگار نیم سوخته‌ام را روی عسلی کنار تخت خاموش میکنم و کوتاه جواب میدهم

_نه

با لحنی نگران می‌پرسد

آرتا_یعنی چی…………..مگه نمیگی شوهرشی؟پس باید پیش تو باشه دیگه

امیدی در دلم روشن می‌شود

شاید حاج همایون به او بگوید که چه بلایی بر سر آتوسا آمده

_بود الان نیست……………….ظهر بردمش پیش حاج همایون الان میگه پیش من نیست تو برو پیشش شاید به تو یه چیزی بگه……………فقط اگه خبری ازش پیدا کردی بهم خبر بده

باشه کوتاهی می‌گوید که بی‌حوصله تلفن را قطع میکنم و بر روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

راوی

 

نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد

دیر وقت است و تنها گذاشتن همسرش با وجود تمام دلخوری ها به صلاح نیست

به سمت خانه می‌رود و با خود فکر می‌کند که صبح به دیدار حاج همایون برود

 

 

اما در خانه حاج همایون جنگی برپاست

مادری که بیقرار تک دخترش است و پدری که فرزندی برایش مهم نیست

و دخترکی که نگران جنین بینوایش که نمیداند از کی شد دلخوشی‌اش در این دنیای بی‌رحم از درد به خود می‌پیچد

زخم های عمیقی بر تنش نشسته و آن اتاقک پر از موجوداتی‌است که او از آنها وحشت دارد

امکان عفونت کردن زخم هایش بسیار زیاد است و درد وحشتناکی دارد

 

 

 

 

 

 

 

کلافه و عصبی پرونده‌ای جلویش است را می‌بندد

در این سه روز هیچ چیزی جز نگرانی برای همسر کوچکش و آن جنین بینوا نفهمیده

در کار تمرکز ندارد

حاج همایون به آرتا هم همان جواب را داده بود و حالا هیچ سر نخی از دخترک نیست

از جایش بلند می‌شود و از کارخانه بیرون می‌زند تا باز هم خود را با اتاق او آرام کند

امروز آرتا باز هم به خانه حاج همایون رفته

اما اینبار به‌جای در زدن از دیوار بالا رفته و درون حیاط پریده

با قدم های آرام به دنبال حاج همایونی که حواسش به او نیست و مجدد به سراغ دخترک می‌رود قدم بر می‌دارد

حاج همایون وارد اتاقک چوبی ته باغ می‌شود و در را می‌بندد

نگاهی به جسم مچاله شده دخترک گوشه دیوار می‌کند و پوزخندی می‌زند

دخترک با ترس نگاهش می‌کند

تمام بدنش درد می‌کند اما خونریزی نداشتنش اورا کمی برای زنده بودن آن جنین امیدوار میکند

مرد به سمتش می‌رود و لگدی به پهلویش میزند که صدای آخش بلند می‌شود

آرتا ایستاده پشت در اتاقک مطمئن است که این صدا صدای خواهرش است

 

♥︎دوستای قشنگم از امروز رمان جدیدم به نام انتقام خون در وبساید مدوان پارت گذاری میشه

خوشحال میشم اونجا هم دنبالم کنید♥︎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

مرسی مرسی مرسی بازم مرسی و ممنون و متشکر بابت پارت گزاری به موقع و منظمت.میشه با همین فرمون بری جلو.خواهش فراوان.🙏🙏🙏🙏🙏🙏

camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

حچشم شما بی بلا😘❤

مبینا نصب
10 ماه قبل

وایییی میشه فردا دوتا دارت داشته باشیم. واقعا رمان فوق العاده ای داری🥺😍😍😍🔥❤️❤️🌹

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

واییب خدا بد نده ایشالله هرچی خیره پیش میاد
امیدوارم حالت خوب باشه و اتفاقی برات نیافته کع هم باوتوتیم پارت ببینیم هم تو رو سلامت ببینیم

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x