ولی اینجا اومدنم دلیل مهمتری داشت. قبل از رفتنتون چند کلمه میخواستم باهاتون صحبت کنم. میشه بریم تو آلاچیق بشینیم؟ باشهای گفتم و هر دو به سمت الاچیق هم…
برای رویارویی باهاش دلشوره داشتم. دلم نمیخواست اصلا ببینمش. مخصوصا که الان هنوز محرم کیاوش بودم و به چشم یه هوو بهم نگاه میکرد و تحمل نگاههاش رو نداشتم.…
حرفی برای گفتن نداشتم. ابرویی بالا انداختم و باشهای گفتم. تا بیمارستان باز سکوت کرده بودیم. هر دو تو فکر بودیم و مسلما همون شاسی بلند نوک مدادی ذهنمون…