رمان رسم پارت ۱۸۰

4.2
(10)

 

حرفی برای گفتن نداشتم. ابرویی بالا انداختم و

باشهای گفتم. تا بیمارستان باز سکوت کرده بودیم. هر

دو تو فکر بودیم و مسلما همون شاسی بلند نوک مدادی

ذهنمون رو درگیر خودش کرده بود.

بالاخره انتظارم به سر رسید و گچ پام باز شد. واقعا

خوشحال بودم از این که میتونستم یه بار دیگه پام رو

تکون بدم. گرچه درد زیادی داشت ولی حس آزادی از

زندان رو داشتم. کمی تکونش دادم. کیاوش بالا سرم

وایستاده بود و نگران نگاهم میکرد. نفسی گرفت و

اروم در گوشم گفت:

-چطوری؟ دردش زیاده؟

 

 

سر بلند کردم و با لبخندی گفتم:

-هر چی که باشه بهتر از اون گچ لعنتی که زمینگیرم

کرده بود. سعی میکنم با دردش کنار بیام. بالاخره

خوب میشه.

سریع به سمت دکترم رفت و با نگرانی پرسید:

-آقای دکتر این که پاش درد داره طبیعیه؟ کی کاملا

حالش خوب میشه؟

-بله طبیعیه. به خاطر وزن زیادش یه کم به پاش فشار

میاد و درد خواهد داشت. بالاخره تو این مدت هم بی

 

 

 

 

تحرک بوده و پاش ضعیف شده. حالا چند جلسه

فیزیوتراپی مینویسم براشون حتما بهتر میشن. کمی

مراقبت و استراحت نیاز داره. فقط همین، جای نگرانی

نیست.

 

باز هم راضی بودم. واقعا از وقتی اون وزنه سنگین از

پام باز شده بود. حالم خوب بود. لبخند به لب نگاهی

به کیاوش انداختم و زیر لب گفتم:

-خوبم نگران نباش.

کنارم وایستاد و دست دراز کرد سمتم تا کمکم کنه از

جام بلند شم. با لبخندی گفت:

-خدا رو شکر که خوبی، حالا ببینم تا ماشین میتونی

بدویی یا نه؟

لبخندم عمیق شد و چشم ریز کردم و گفتم:

 

 

-من که میتونم ولی بعید میدونم این دو تا وروجک

هم بتونن منو همراهی کنن!

خندید و سری تکون داد. یه یا علی گفت و منو از روی

صندلی بلند کرد. درد زیادی توی پام پیچید که آخی

گفتم. خم شد و توی چشام خیره موند و گفت:

-ولی انگار دردش زیاده، بشین همین جا برم ویلچر

بیارم. نمیتونی اینجوری تا ماشین بیای اذیت میشی.

 

 

-نه ویلچر لازم نیست. میخوام خودم بیام. همین

عصای زیر بغلم رو بدین کافیه. کمکم بکنی میتونم

بیام. بالاخره باید عادت بکنم.

سری تکون داد و بالاجبار حرفم رو قبول کرد. تا ماشین

کلی طول کشید تا برسیم. آروم آروم قدم برمیداشتم

و بیشتر وزنم رو روی کیاوش انداخته بودم.

بیچاره هیچی نگفت و با صبر و حوصله منو به ماشین

رسوند و بعد از این که سوارم کرد با لبخند گفت:

-ببخشید حسابی خسته شدی. الان بهتری؟

 

 

 

 

نگاهی به عرق روی پیشونیش انداختم. نفس نفس

میزد ولی به روی خودش نمیآورد. دلم براش

سوخت. سر به زیر و خجالت زده گفتم:

-شما ببخشید که اذیتتون کردم. من خوبم نگران نباش.

بچهها هم خوبن. بریم دیگه

ماشین رو سریع دور زد و سوار شد و در حالی که کمر

بندش رو میبست گفت:

-خدا رو شکر که حال همهتون خوبه و بالاخره این قضیه

هم به خیر گذشت. منم شرمندهی شما نشدم. گرچه

خیلی درد کشیدین و اذیت شدین. خلاصه به خانمی

 

 

خودت ببخش. الانم میرم جلوتر دو تا شیر موز بستنی

میخرم تا حالمون جا بیاد بعد بریم خونه.

 

با لبخند باشهای گفتم و نفسم رو بیرون دادم. بالاخره

یه نفس راحت کشیدم. با دست، پام رو ماساژ میدادم

و به اطراف نگاه میکردم. طبق معمول این حرکت من

 

 

از چشمای تیز بین کیاوش مخفی نموند و سریع متوجه

شد و پرسید:

-دردش زیاده؟ میخوای قبل از شیر موز بریم داروها و

زانو بندت رو بگیرم؟

-نه نه حالم خوبه. عجلهای نیست. میریم میگیریم

حالا؛ بهتره اول بریم همون شیر موز رو بخوریم.

با سر حرفم رو تأیید کرد و پاشو رو پدال گاز فشار داد و

سرعتش رو بیشتر کرد. جلوی اولین کافی شاپ بعد از

چهارراه نگه داشت و گفت:

 

 

 

-بریم تو بشینیم یا بگیرم بیارم تو ماشین بخوریم؟

مکثی کردم و نگاهم به سمت پام که هنوز درد داشت و

زوق زوق میکرد. کشیده شد. سر بلند کردم و گفتم:

-فکر کنم اینجا بهتر باشه. اینجوری منم راحتترم.

باشهای گفت و سریع رفت. به دور و بر نگاه میکردم.

درختای چنار کنار خیابون رنگ و بوی تازگی میداد و

حس میکردم همه چیز عوض شده. با دقت و اشتیاق

خاصی اطراف رو نگاه میکردم که اون ور خیابون باز

چشمم به شاسی بلند نوک مدادی افتاد که پارک کرده

بود.

 

 

 

 

از شیشههای دودی ماشینش، اصلا قیافهی رانندهش

قابل تشخیص نبود. ناخودآگاه استرس گرفتم و ترس به

جونم افتاد. واقعا این کی بود که از صبح دنبالمون

افتاده بود. از ترس درهای ماشین رو قفل کردم و چشم

ازش برنمیداشتم.

با صدای کوبیده شدن کلید به شیشه ماشین به خودم

اومدم. کیاوش لبخند به لب با سینی و دو تا شیر موز

بستنی منتظر داشت نگاهم میکرد. تازه یادم افتاد

درها قفلن. قفل مرکزی رو زدم که خودش در رو باز کرد

و با تعجب پرسید:

-چرا قفلش کرده بودی؟ حواستم نبود ها، چیزی شده؟

 

 

-ببخشید بله حواسم نبود. نه چیز خاصی نشده یه لحظه

تنها بودم سوئیچ ماشین هم روش بود ترسیدم. اینجور

وقتا بابام همیشه میگفت ماشین رو قفل کنم.

لبخندی زد و در حالی که لیوان شیرموز رو دستم

میداد گفت:

 

 

 

 

-معلومه بابا آدم عاقلی هستن. توصیه خوب و به جایی

کردن.

لبخند مصنوعی زدم و ازش بابت شیر موز تشکر کردم.

آروم زیر چشمی نگاهی به اون طرف خیابون انداختم

ولی خبری از شاسی بلند نبود. تعجب کردم ولی به

روی خودم نیاوردم تا کیاوش روی رفتارم حساس نشه.

بعد از شیرموز چند خیابون پایین تر جلوی یه داروخونه

نگه داشت و گفت:

 

 

 

-داروهاتو سریع میخرم و میام. چند دقیقه منتظر

باش، اومدم.

با لبخند باشهای گفتم. بعد از پیاده شدن اشاره به قفل

ماشین کرد و گفت قفلش کنم. منم همین کار رو کردم.

گوشیم تو دستم بود و میخواستم به مهشید پیام بدم که

یه نفر به شیشه ماشین ضربه زد. از جا پریدم و سرم رو

بلند کردم. با دیدن بنیامین رو به روم خشکم زد.

زبونم بند اومده بود. این اینجا چیکار میکرد. چطور

منو پیدا کرده بود. عینک آفتابیاش رو از روی

چشمش برداشت و اشاره کرد شیشه رو پایین بدم.

دستام میلرزید. اگه کیاوش سر میرسید و بنیامین رو

اینجا میدید، پیش خودش چی فکر میکرد.

 

 

 

 

شیشه ماشین رو کمی پایین دادم. آب دهنم رو قورت

دادم و با تته پته پرسیدم:

-تو اینجا چیکار میکنی؟ واسهی چی افتادی

دنبالمون. زود باش از اینجا برو تا کیاوش سر نرسیده.

پوزخندی زد و خیلی با آرامش گفت:

-کجا برم؟! تازه پیدات کردم. نترس سعی میکنم فعلا

به چشم اون اقا کیاوشت آفتابی نشم.

 

 

تمام وجودم از ترس داشت میلرزید. نگاه ملتمسم رو

بهش دادم و گفتم:

-تو رو خدا برو شر درست نکن. آخه چی از جونم

میخوای؟ ما دیگه چیزی بینمون نیست.

 

 

 

 

-شیدا من عاشقت بودم و هنوزم هستم. میدونم که از

مهشید تمام زندگیم رو شنیدی. پس خودتو نزن به اون

راه؛ فقط بهم بگو چطور تونستی؟!

من فکر میکردم واقعا دوستم داری و عاشقمی و پای

قول و قرارمون میمونی. من رفتم تا دست پر برگردم

پیش بابات. این قدر دست پر که حتی از بابات هم

جلوتر باشم. این قدر پول و ملک و املاک جلوی پاش

بریزم که راضی بشه چشم بسته دخترش رو بهم بده.

من توی این مدت خیلی خوب فهمیدم که بابات یه

حاجی بازاری پول پرسته و حتی دخترش رو هم با پول

معامله میکنه و اصلا احساسات و روحیه دخترش براش

 

 

 

مهم نیست. پس به خاطر تو رفتم ولی در عوض تو

چیکار کردی؟!

چطور تونستی به عشق و علاقهام پشت کنی و راحت

بری سراغ زندگیت و ازدواج کنی؟! چطور دلت اومد

این کار رو باهام بکنی؟

صداش میلرزید و بغض داشت. منم بغضم گرفت. باورم

نمیشد این سالهای دوری از وطن و خانوادهاش رو

فقط به خاطر رسیدم به من، تحمل کرده. با صدایی

لرزون گفتم:

 

 

 

7

-تو داری اشتباه میکنی. منو به غلط قضاوت نکن. تو

نمیدونی من چه سرگذشتی داشتم. الان اینجا جای

این حرفا نیست. تو رو خدا برو نمیخوام کیاوش تو رو

با من ببینه.

سر بلند کرد و نگاهی دقیق به داخل داروخونه انداخت

و یه تیکه کاغذ سمتم گرفت و گفت:

-منم دوست ندارم باهاش درگیر بشم. بالاخره الان اون

شوهرته و تو ناموسش حساب میشی.

با پوزخند اشارهای به شکمم کرد و ادامه داد:

 

 

 

 

-و البته مادر بچهاش هم هستی. ولی این حق منه که

بدونم چرا پشتم رو خالی کردی و سر قول و قرارمون

نموندی.

 

احساس میکردم قلبم توی دهنم داره میزنه. از

اضطراب و استرس زیاد بچهها یه گوشه از شکمم جمع

 

 

 

 

شده بودن و منقبض شده، شدیدا بهم فشار میاوردن.

دستش رو از شیشهی ماشین داخل آورد و گفت:

-بگیرش؛ این شمارمه، منتظر زنگت هستم. اگه زنگ

نزنی این دفعه میام دم درتون و با همین شوهر جونت

حرف میزنم. تا شب منتظرتم.

سریع کاغذ رو از دستش چنگ زدم و توی دستم

مچالهاش کردم و گفت:

-خیلی خب برو دیگه. اینجا واینستا

 

 

عینکش رو به چشم زد و مشتی به سقف ماشین کوبید و

سریع از ماشین دور شد. نفسم رو بیرون دادم و دستم

رو روی قلبم گذاشتم. حالم اصلا خوب نبود. چند تا

نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه. دلم نمیخواست

کیاوش بویی از قضیه ببره.

چند دقیقه طول نکشید که کیاوش با کیسهی داروها

سوار ماشین شد و نایلکس رو داد دستم و گفت:

-ببخشید معطل شدی. داروخونه شلوغ بود یه کم طول

کشید. خب دیگه الان میتونیم بریم خونه تا استراحت

بکنی.

 

 

 

 

خودمو جمع و جور کردم و نفسی گرفتم و با لبخند

تصنوعی گفتم:

-نه بابا این چه حرفیه؟! خیلی هم طول نکشید. بعدشم

این که تقصیر شما نیست. الان بریم خونه راحت

استراحت میکنم.

پاشو رو پدال گاز گذاشت و حرکت کرد. منم که هنوز

ترس تو جونم بود، همش زیر چشمی اینور و اون ور رو

نگاه میکردم تا مبادا بنیامین رو تو اون حوالی ببینم.

با کلی استرس بالاخره رسیدیم و من ولوی تخت شدم.

تمام ذهنم پیش بنیامین و اون یه تیکه کاغذی که توی

مشتم مچاله شده بود.

 

 

 

از ترس کف دستام خیس عرق بود. کاغذ مچاله شده

هم، خیس شده بود. مشتم رو باز کردم و نگاهی به

شمارش انداختم. برای یک لحظه خاطرات تمام اون

سالها از روز آشناییمون تا اون روز جدایی جلوی

چشمم اومد.

 

 

 

 

تو فکر بودم که کیاوش در زد و وارد اتاقم شد.

دستپاچه کاغذ رو زیر بالشم هول دادم و از جا بلند

شدم. دستشو به نشانهی راحت باش بلند کرد و گفت:

-دراز بکش به پات فشار نیاد. قرصات رو برات آوردم.

زودتر بخوری تا دردت کمتر بشه. یه پماد هم برات

نوشته برات میمالم.

سابقه نداشت خودش برام دارو بیاره همیشه اکرم خانم

این کار رو میکرد. خودمو جمع و جور کردم و آب

دهنم رو قورت دادم و گفتم:

 

 

 

 

-ممنونم به زحمت افتادی. مگه اکرم خانم خونه نیست؟

پماد رو هم بدین خودم میزنم. کاری نداره.

کنار تختم اومد و گوشهی تخت نشست. لیوان آب میوه

رو همراه با قرص دستم داد و گفت:

-چرا اکرم خانم هم خونهاس ولی دلم میخواست خودم

بیارم. میخواستم بابت این مدت که خیلی اذیت شدی

ازت تشکر کنم. به خاطر ما و بچهها خیلی اذیت شدی و

درد کشیدی. واقعا شرمندهات هستم و امیدوارم ما رو

ببخشی.

 

 

چقدر این مرد قدرشناس و مهربون بود. لبخندی زدم و

گفتم:

-این چه حرفیه؟ شما هم پا به پای من اذیت شدین.

بالاخره یه اتفاق بود که افتاد و کسی تقصیر نداشت.

خدا رو شکر اون روزای سخت بالاخره تموم شد.

-آره تمام شد و قرار بود به همین مناسبت یه جشن

بگیریم. با خودم فکر کردم حالا که تو عاشق گل و گیاه

و طبیعتی یه روز با هم بریم ویلای کردان، تو بهار

خیلی دیدنیه. مطمئنم عاشق باغ و گلکاریهاش

میشی. نظرت چیه؟

 

 

 

 

یاد اون باغ بزرگ و قشنگ افتادم که پری بانو یه بار

منو اونجا برای شام دعوت کرد و چه روزی شد اون روز؛

با لبخند نگاهی بهش انداختم و گفتم:

-پیشنهاد خوبیه. هر وقت که بگین انشاالله میریم. منم

مطمئنم اونجا الان خیلی قشنگ و دیدنی شده.

 

با لبخند از جا بلند شد و گفت:

-پس فردا بعد از فیزیوتراپی میریم. انشاالله تا اون

موقع درد پات هم خیلی کمتر بشه.

با سر باشهای گفتم و از اتاقم بیرون رفت. با خیال

راحت نفسم رو بیرون دادم. همش نگران بودم متوجه

اون کاغذی که قایم کرده بودم بشه. از شدت استرس

سردرد گرفته بودم. دراز کشیدم و دو طرف پیشونیم رو

با انگشت ماساژ دادم. همش تو فکر بودم که بهش پیام

بدم یا نه؟

 

 

 

 

اول شمارهاش رو سیو کردم و بعد اون کاغذ رو بیرون

انداختم. به مهشید زنگ زدم و با توپ و تشر

بازخواستش کردم. اولش فکر میکردم مهشید آدرس

خونه رو بهش داده.

ولی وقتی کلی قسم خورد و گفت اصلا خیلی وقته از

بنیامین خبر نداره. حرفش رو باور کردم. در عوض

بیشتر فکرم مشغول این قضیه شد که آدرس خونهی

کیاوش رو از کجا آورده.

از مهشید هم چیزی دستگیرم نشد و گوشی رو قطع

کردم. چشم بستم و سعی کردم بخوابم. بعد از این همه

مدت که از سنگینی گچ پام به زور میخوابیدم حالا با

خیال راحت میتونستم بخوابم.

 

 

 

 

با کمک کیاوش تا ماشین پیاده رفتم و سوار شدم. بعد

از این که از حیاط خارج شدیم کمی دورتر باز ماشین

بنیامین پارک بود. این بار کیاوش دقت نکرد و

متوجهاش نشد. چون دیرمون شده بود سریع حرکت

کرد. ولی من از آینه حواسم به پشت سرمون بود.

بعد از این که یه خیابون رو رد کردیم. پشت چراغ قرمز

موند و ما رو گم کرد. نفس راحتی کشیدم و دستم رو

روی شکمم گذاشتم. بچهها هم نا آروم بودن.

بالاخره فیزیوتراپی تموم شد. کمی از شدت دردم کم

شده بود. ولی هنوزم موقع راه رفتن لنگ میزدم. سوار

شدیم. کیاوش خیلی زود انداخت تو بزرگراه و بعد

 

 

 

 

جاده، یه آهنگ ملایم و کلاسیک هم از ضبط ماشین

پخش میشد. حواسم به جاده و درختای پر شکوفه بود

و از طبیعت لذت میبردم.

 

هرازگاهی هم کیاوش زیر چشمی نگاهی بهم میکرد و

لبخند میزد. منم متوجه نگاههاش بودم ولی به روی

خودم نمیآوردم. جلوی ویلا نگه داشت و گفت:

 

 

 

 

-خب بالاخره رسیدیم. امیدوارم زیاد خسته نشده

باشی.

لبخندی زدم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

-اصلا گذر زمان رو نفهمیدم. از بس مسیر قشنگ و بی

نظیر بود.

-خب خدا رو شکر، همش نگران طولانی بودن مسیر

بودم که اذیت نشی.

 

 

 

 

در ویلا رو با ریموت باز کرد و وارد باغ شدیم. بهشتی

بود برای خودش، از دیدن اون همه زیبایی دست به

دهن مونده بودم و از ذوق هینی کشیدم و گفتم:

-خدای من چقدر اینجا قشنگه. باورم نمیشه انگار توی

بهشت پا گذاشتم. اولین باری که اینجا اومدم تابستون

پارسال بود. بهارش فوقالعادهاس

لبخندش عمیق شد و نگاهش رو که برق رضایت توش

موج میزد، بهم داد و گفت:

-خدا رو شکر که اینقدر خوشت اومده. دلم

میخواست واقعا جشنی باشه که ازش لذت ببری.

 

 

 

 

با لبخند ازش تشکر کردم و ذوق زده از ماشین پیاده

شدم. درختای هلو و زردآلو از دو طرف با شکوفههای

سفید و صورتی دالانی رویایی رو درست کرده بودن. با

این که پام درد میکرد ولی دلم میخواست اونجا قدم

بزنم.

آروم شروع کردم به قدم انداختن. سعی کردم درد پام

رو فراموش کنم و از منظرهی پیش روم و هوای عالی

بهاری لذت ببرم. کیاوش هم از دیدن ذوق و شوق من،

حسابی خوشحال بود و باهام هم قدم شد. بعد از چند

قدم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-میخوای دستت رو بدی بهم تا به پات زیاد فشار نیاد؟

 

 

 

 

سر چرخوندم و نگاهی به کیاوش و بعد دستش کردم.

عقلم پیشنهادش رو پس میزد و دلم تمنا میکرد. و

دست آخر دلم برندهی این کشمکش بود و دستم رو به

سمتش دراز کردم.

 

با حس داغی دستاش ته دلم لرزید. چشم بستم و نفسی

گرفتم و بازم سعی کردم به چیزی جزء زیباییهای باغ،

فکر نکنم. کمی قدم زدیم تا این که به محوطهی استخر

رسیدیم. اونجا میز و صندلی چیده بودن که کیاوش

گفت:

-قدم زدن بسه دیگه بهتره یه کم اینجا بشینی و

استراحت کنی. نباید زیاد به پات فشار بیاری.

حرفش رو با سر تأیید کردم و به سمت صندلیها رفتیم.

آروم روی یکیشون نشستم و به استخر خالی رو به روم

خیره شدم و گفت:

 

 

-آبشو کی پر میکنید؟ وقتی آب داره خیلی قشنگه.

اینجوری وقتی آدم عمقش رو میبینه برای یه لحظه

وحشت برش میداره.

کیاوش نگاهش رو دوخته بود به استخر و ساکت بود.

انگار تو فکر فرو رفته بود. بعد از یه دقیقه بدون این که

جواب منو بده، گفت:

-تو چطور جرأت کردی بپری تو آب و منو نجات بدی؟!

واقعا کشیدن من از زیر آب مثل یا معجزه بود. من

بیهوش بودم و حرکتی نداشتم. این جوری آدم

سنگینتر میشه. بعد تو تنهایی منو بیرون کشیدی!

 

 

 

 

با حرفش اون روز برام تداعی شد. بیشتر از هر اتفاقی

نوع لباس پوشیدنم یادم مونده بود. چه لباس بازی

برای اون مهمونی کذایی پوشیده بودم و چقدر معذب

بودم. همون مهمونی شد شروع یه زندگی جدید برام و

دست آخر سر از عمارت آریاییها در آوردم و حالا کی

باورش میشد محرم کیاوش شدم. نفسی گرفتم و گفتم:

-راستش خودمم نمیدونم چی شد. وقتی سر و صدا رو

از این سمت شنیدم خودمو رسوندم و پری بانو رو دیدم

که چقدر نگران بود و داد و بیداد میکرد. دیگه وقتی

جون یه آدم در خطره نمیتونی به چیزی جزء نجاتش

فکر کنی. خدا هم کمکم کرد و به قول خودتون یه

معجزه بود.

 

 

 

 

دستی لای موهاش کشید و سر به زیر گفت:

-واقعا ازت ممنونم. من زندگی دوبارهام رو به تو

مدیونم. اون روزا نشد که اون جوری که باید ازت تشکر

کنم. ولی الان از صمیم قلبم ازت ممنونم.

 

از تعریف و تشکرش گونههام داغ کرد. احساس کردم

سرخ شدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم:

-خواهش میکنم وظیفهام بود. خدا رو شکر که اتفاق

بدی نیفتاد.

حرفم رو با سر تأیید کرد و از جا بلند شد و گفت:

-تا این جا داری استراحت میکنی، منم برم بساط ناهار

رو آماده کنم. باربیکیو هم پیش همین آلاچیق و

نزدیکه. سپردم همه چی رو بخرن آماده کنن. الان

میرم از ویلا میارم.

 

 

 

 

با لبخند تشکری کردم و نگاهم رو به استخر خالی دادم

و ذهنم درگیر خاطرات اون روز شد. کیاوش داخل ویلا

رفت و بعد از چند دقیقه با سینی جوجهها و کوبیده

برگشت. کنارم اومد و گفت:

-میرم سیخها رو بذارم رو آتیش فقط یه چیزی یادم

رفت سر راه بخرم.

با دیدن اون همه جوجه و کوبیده ابرویی بالا انداختم

و گفتم:

-مگه به جزء خودمون مهمون دیگهای هم داریم؟! چی

یادتون رفته؟

 

 

 

 

-نه فقط خودمون دوتا هستیم. نمیخواستم به کسی بگم

تا معذب نشی. نون سنگک تازه یادم رفته. اینا رو

میذارم رو آتیش یه نگاهی بهشون بنداز تا زود دو

دقیقهای برم و برگردم.

باشهای گفتم و آروم از جام بلند شدم که دستش رو

جلو آورد و گفت:

-نه نه از الان بلند نشو. پات درد میگیره. بعد از ده

دقیقه بیا بهشون سر بزن. اون جا هم صندلی هست برای

نشستن. منم زود برمیگردم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x