رمان رسم دل پارت ۱۷۸

4.1
(17)

 

گرچه ته دلم اصلا دلم نمیخواست سارا پیشمون باشه

ولی برای خود شیرینی خواستم یه حرفی زده باشم.

کیاوش هم نیم لبخندی زد و بی هیچ حرفی رفت پشت

سرم و ویلچرم رو به سمت ماشین هل داد.

خودش دستم رو میگرفت و کمکم میکرد تا سوار

ماشین بشم. پای گچ گرفتهام رو با احتیاط بلند میکرد

و تو ماشین جا به جا میکرد. از وقتی بهم محرم شده

بودیم دیگه برای بغل گرفتنم معذب نبود و با خیال

راحت جا به جام میکرد.

منم فقط اوایل ازش خجالت میکشیدم ولی دیگه کم

کم عادت کردم و خیلی راحت دستم رو دور گردنش

میانداختم و ازش کمک میگرفتم. غروب شده بود که

 

 

 

جلوی یه رستوران سنتی نگه داشت. نگاهی به سر در

رستوران و تزئینات خاص و قشنگش کردم و با تعجب به

سمت کیاوش سر چرخوندم. خواستم حرفی بزنم که

خودش زودتر از من گفت:

-دیدم وقت شامه گفتم به جای کافی شاپ بیایم اینجا،

هم خیلی شیک و قشنگه هم دنج و با صفا. مطمئنم توش

رو ببینی خیلی خوشت میاد.

لبخندی زدم و باشهای بهش گفتم. تخت های سنتی

قشنگی داشت روی یکی از تختا که تو دنجترین و

خلوتترین نقطهی رستوران بود نشستیم. بعد از

سفارش دادن غذا اونم با وسواس زیاد کیاوش که همش

 

 

دلش میخواست کلی غذا برام سفارش بده، هر دو

سکوت کرده بودیم.

من تو فکر اتفاقات امروز بودم و از این همه محبتی که

بی دریغ در حقم شده بود داشتم لذت میبردم. کیاوش

هم سخت تو فکر بود.

 

 

خیلی دلم میخواست بدونم داره به چی فکر میکنه.

که یهو دست انداخت به جیب کتش و یه بستهی

کوچیک در آورد و جلوم گذاشت و گفت:

-اینا قابل شما رو ندارن. در واقع حقتون هستن. دلم

میخواست توی موقعیت مناسب بهتون بدم. فکر کردم

بهتره قبل از سفرم بدهی که بهتون دارم رو تسویه کنم.

چشم ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم. منظورش از

بدهی چی بود؟! اون که بدهی به من نداشت! دست

دراز کرد و بسته رو جلوم گذاشت و دیگه توضیحی

نداد. مجبور شدم خودم بسته رو بازش کنم تا ببینم

منظورش از بدهی چیه.

 

 

 

 

به محض باز کردن بسته و دیدن سکههای طلا جا

خوردم. با تعجب سرم رو بالا آوردم و پرسیدم:

-این سکهها چیه؟ شما که به من سکه بدهکار نبودین!

دستی لای موهاش کشید و با لبخند گفت:

-چرا دیگه بدهکار بودم. مهریه همیشه گردن َمرده و

باید دیر یا زود بپردازه. منم گفتم قبل از سفر بدم تا

ُمقرض به سفر نرفته باشم.

باورم نمیشد که واقعا مهریه همین دو ماه رو جدی

گرفته و الان میخواد پرداخت کنه. یه نگاهم به سکهها

 

 

بود و نگاه دیگهام به کیاوش، آب دهنم رو قورت دادم و

گفت:

-باورم نمیشه که مهریه این مدت رو جدی گرفته باشین.

اصلا از قدیم گفتن مهریه رو کی داده کی گرفته.

نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو بهم داد و گفت:

-خب اینو هر کس گفته اشتباه گفته. مهریه قرضی که

باید پراخت بشه چه با هم زندگی کنن چه بخوان طلاق

بگیرن. در هر صورت باید بدی که منم با شما تسویه

کردم. من خیلی وقت که مهریه سارا رو هم دادم و دیگه

دینی گردم نیست.

 

 

 

هنوزم داشتم با تعجب نگاش میکردم. اونم بی هیچ

حرفی داشت بهم لبخند میزد. ابرویی بالا انداخت و

گفت:

-چرا این قدر تعجب کردی؟! چیز خیلی عجیبی نیست.

مال خودتونه برش دارید. الان غذاها رو میارن.

 

 

 

آب دهنم رو قورت دادم و دست دراز کردم و بستهی

سکهها رو برداشتم و گفتم:

-واقعا ممنونم ازتون، نمیدونم چی بگم. اصلا انتظارش

رو نداشتم. شما خیلی خوبین که این قدر حقوق خانمها

رو رعایت میکنید.

لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و در حالی که

داشت با سوئیچهای توی دستش بازی میکرد گفت:

-خواهش میکنم. کاری نکردم هر چی که بوده

وظیفهام بوده.

 

 

شام مفصلی سفارش داده بود و همش حواسش بهم بود

که از همه چی بخورم و خجالت نکشم. از این همه

توجهی که بهم داشت خوشم اومده بود و ته دلم دوست

داشتم همیشگی باشه. ولی حیف که امکان پذیر نبود و

کیاوش مال سارا بود و زندگی خودش رو داشت. منم

حق نداشتم خودم رو بندازم وسط زندگیشون.

این قدر اون رستوران سنتی و محبتهای ساده اما

دلچسب کیاوش بهم حس خوبی داد که با خودم تصمیم

گرفتم حداقل این مدت باقی مانده از محرمیتم رو

کنارش لذت ببرم و برای همین مدت کم هم که شده

کیاوش رو برای خودم بکنم

 

از سفره کنار کشیدم و با دستمال دور دهنم رو پاک

کردم که کیاوش سینی کباب رو به سمتم هل داد و

گفت:

-از اینا کم خوردی که! من بکشم برات یا خودت

میکشی؟

-نه ممنونم واقعا دیگه جا ندارم. تا حالا تو عمرم برای

شام این قدر غذا نخورده بودم. این قدر اصرار کردین

که از همش کلی خوردم. دیگه نمیتونم. میترسم

مریض بشم و باز بشم وبال گردنتون. این بار با پای

شکسته دیگه پرستاری کردن ازم خیلی سخت میشه.

 

 

 

دستی لای موهاش کشید و نیم نگاهی بهم انداخت و

گفت:

-چقدر کم غذایی شما! این چه حرفیه؟ وبال گردن چرا؟

این همه زحمت بچهها رو کشیدی. حالا یکی دو بار هم

مریض شدی که اونم کاملا طبیعیه. دیگه این حرف رو

نزن و راحت باش.

 

 

 

لبخندی عمیق روی لبام نشست و ازش تشکر کردم. تو

مسیر برگشت هر دو ساکت بودیم. خیلی دلم

میخواست باز سر صحبت رو باهاش باز کنم و کمی

حرف بزنیم ولی خودمم نمیدونستم چی باید بگم.

نزدیکیهای خونه جلوی یه فروشگاه نگه داشت و گفت:

-از این جا هر چی لازم داری برات بخرم. از فردا من

نیستم و برات سخت میشه. البته سپردم مامان پری

حواسش بهت باشه و اکرم خانم رو هم بگه که زودتر

برگرده پیشت.

-ممنونم چیز خاصی نیاز ندارم. همه چی هست. اگه

چیزی نیازم بود خودم اینترنتی هم میتونم سفارش

 

 

 

بدم تا برام بیارن. با اکرم خانم هم لطفا کاری نداشته

باشید. بندهی خدا خیلی وقته درگیر کارای منه و

حسابی خسته شده و به استراحت نیاز داره. من خوبم و

از پس کارام برمیام. یکی دو روز رو میتونم خودم

کارامو انجام بدم.

باشهای گفت و به سمت خونه حرکت کرد. وقتی توی

حیاط ماشین رو پارک کرد. منتظر بودم تا ویلچرم رو

برام بیاره ولی دیدم از ماشین پیاده نمیشه و هنوز

نشسته. با تعجب نگاهم رو بهش دادم. بدون این که به

سمتم برگرده گفت:

-میخواستم بگم شما واقعا دختر خودساختهای هستین.

امیدوارم یه روز خانوادهتون متوجه بشن که برای

 

 

مستقل شدن چقدر زحمت کشیدین و به بیراهه نرفتین و

تمام تلاشتون رو کردین تا از راه درست زندگیتون رو

اداره کنید. یه روزی اگه لازم باشه دلم میخواد خودم

با پدرتون صحبت کنم.

وقتی حرفش تموم شد بدون این که منتظر جوابی از

من باشه سریع از ماشین پیاده شد. واقعا این همه

تعریف کردن از من و شرایطم ازش بعید بود و اصلا

فکرش رو نمیکردم.

 

 

 

مات و مبهوت تو ماشین نشسته بودم و به یه نقطهای

خیره مونده بودم. علت تعریف کیاوش رو اصلا

نمیتونستم توی ذهنم تحلیل کنم. قبلا خیلی نسبت به

من گارد داشت ولی تازگیها مهربون شده بود و باهام

با ملایمت رفتار میکرد. وقتی صداش رو شنیدم تازه به

خودم اومدم.

-شیدا خانم قصد پیاده شدن ندارین؟ دستتون رو بدین

به من تا کمکتون کنم.

 

 

 

به ضرب به سمتش برگشتم. طبق معمول سر به زیر بود

ولی احساس کردم صداش میلرزه و مثل همیشه

نیست. نگاهی به سر تا پاش انداختم و بعد آروم دستم

رو به سمتش دراز کردم.

وقتی دستم رو از ساعدم محکم گرفته بود تا پیاده بشم.

حرارت بالای بدنش رو حس کردم. بدنم زیر دستش

لرزید و حسی عجیب تمام وجودم رو فرا گرفت. همش

سعی میکردم بهش فکر نکنم تا لرز بدنم کم بشه. مبادا

کیاوش متوجه احوالم بشه.

به هر مکافاتی که بود پیاده شدم و خودم رو روی

ویلچر انداختم. کیاوش هم نفسی گرفت و ویلچر رو به

 

جلو هل داد. بعد از این که روی تختم رفتم کیاوش

ویلچر رو گوشهی اتاق برد و بعد گفت:

-امشب اگه حالتون خوب نیست بیام تو اتاق شما

بخوابم؟

با شنیدن حرفش عین برق گرفتهها یهو از جا پریدم و

گفتم:

-چی؟! اینجا بخوابی؟ نه من خوبم یعنی چیزم… مسئله

خاصی نیست یه کم تو معدهام احساس سنگینی میکنم

که اونم با یه شربت آبلیمو درست میشه.

 

 

از این که هول کرده بودم و دست و پام رو گم کرده

بودم خودمم خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم و

دیگه حرفی نزدم که خودش متوجه وضعیتم شد و در

حالی که به سمت در اتاق میرفت گفت:

-الان برات شربت آبلیمو درست میکنم. تا لباساتو در

بیاری منم اومدم.

 

 

 

با رفتنش نفس راحتی کشیدم و آروم شال رو از روی

سرم برداشتم و مانتوم رو در آوردم. چند دقیقهای طول

نکشید که با یه پارچ پر از شربت خنک و دو تا لیوان

وارد اتاق شد و به سمتم اومد. شربت رو روی میز کنار

تختم گذاشت و لیوان تو دستش رو پر کرد و به سمتم

گرفت و گفت:

-بخورید خیلی خوشمزه شد. من خیلی تو اینجور چیزا

سر رشته ندارم ولی این دفعه آبروداری کردم.

آروم دست دراز کردم و با تشکری لیوان رو از دستش

گرفتم. نمیدونم هنوز متوجه سر لخت بودنم نشده بود

 

 

یا سعی میکرد توجهی نکنه و خودش رو با لیوان و

شربت مشغول کنه. کمی از شربت رو خوردم و گفتم:

-عالی شده ممنونم. دستتون درد نکنه.

دستی لای موهاش کشید و لبخندی زد و در حالی که

به سمت مبل میرفت تا بشینه، گفت:

-خواهش میکنم. نوش جونتون.

بی خیال و راحت روی مبل لم داد و لیوان شربتش رو

سر کشید. از وقتی که گفته بود شب رو تو اتاق من

بخوابه بی خودی استرس گرفته بودم و تپش قلب

 

 

داشتم. زیر چشمی داشتم نگاهش میکردم و هر دو

سکوت کرده بودیم. کمی با لیوان توی دستش بازی کرد

و بعد از جاش بلند شد و به سمتم اومد و گفت:

-حالت چطوره؟ بهتری یا بازم معدهات اذیتت میکنه؟

منو منی کردم و سعی کردم کاملا عادی باشم و حالم رو

عالی جلوه بدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-من؛ من خوبم مرسی. معدهام هم بهتره شربت خوردم

بهتر شدم. نگران من نباشین.

 

 

دست دراز کرد و لیوان توی دستم رو گرفت و داخل

سینی گذاشت و گفت:

-ولی امشب تنها هستی و من نگرانت میشم. چون اتاق

خودم طبقهی بالاست و اگه صدام بزنی نمیشنوم.

مامان پری هم که با یه مراسم خاص خودش میخوابه و

اصلا دوست نداره نصف شب کسی بیدارش کنه. پس

بهتره امشب اینجا باشم تا خدایی نکرده اتفاقی برات

نیفته.

کلافه پفی کشیدم. دست بردار نبود و هی حرفش رو

تکرار میکرد منم تپش قلبم بالا و بالاتر میرفت.

بالاخره به خودم جرأت دادم و گفتم:

-خب آخه اینجا خوابیدنتون یه جوریه! میدونم نگرانم

هستین ها، ولی پری بانو بفهمه چی پیش خودش فکر

میکنه. بعدم ممکنه حرفای خوبی راجع به ما به سارا

جون نگه و اونم شک به جونش بیفته. بالاخره خانم

دیگه. من جنس خانما رو بهتر میشناسم. اینجوری هم

برای شما بد میشه هم برای من.

 

به خدا من حالم خوبه نگران نباشین. اگه چیزی هم شد

بهتون زنگ میزنم. باشه؟

به فکر فرو رفته بود و چیزی نمیگفت. احتمالا به

خاطر سارا هم که شده کوتاه میومد و دیگه از کنار من

خوابیدن منصرف میشد. ابرویی بالا انداخت و گفت:

-حق با شماست. شما دختر فهمیدهای هستین و به

همهی جوانب فکر میکنید. من فقط به حال شما و

تنهاییتون فکر میکردم. درسته ممکنه سوتفاهم پیش

بیاد. پس من میرم بالشت و پتو میارم و همین جا پشت

در اتاق شما روی کاناپه میخوابم که بهتون نزدیک

باشم. کاری داشتین صدام بزنید. خوابم سبکه

 

 

 

نفس راحتی کشیدم بالاخره از خر شیطون پایین اومد.

از تعریفش خوشم اومد و لبخندی زدم و گفتم:

-ممنونم نظر لطف شماست. ولی من راضی به اذیت

شدن شما نیستم. بازم هر جور که خودتون مصلحت

میدونید.

-اذیتی نیست. این جوری خیال خودمم راحته. من

میرم لباس عوض کنم. دیگه مزاحمت نمیشم ولی همین

جا پشت در هستم. کاری داشتی صدام بزن. فعلا شبتون

بخیر

 

 

 

شب بخیری گفتم و بالاخره از اتاقم بیرون رفت. نفس

راحتی کشیدم و خودم رو روی تخت ولو کردم. بچه ها

هم تازه احساس راحتی کرده بودن و داشتن تکون

میخوردن. لبخند عمیقی روی لبام شکل گرفت و دستم

رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:

-آی وروجک ها فهمیدین باباتون میخواست نزدیک

شماها بخوابه؟ معلومه شما دو تا هم تو شیطنت کردن به

باباتون رفتی

آهی کشیدم و چشم بستم. همین طور که دستم روی

شکمم بود زمزمه کردم.

-اگه مامان سارا میفهمید باباتون پیش من خوابیده چه

قشقرقی به پا میشد. فکرشو بکن. با اولین پرواز

خودش رو میرسوند تا منو به قطعات مساوی تقسیم

کنه.

خدایا عجب سرنوشتی من دارم. به هر کس دل بستم یا

یه جوری از دست دادمش. یا کلا سهم من از زندگی

 

نبوده. خدایا چی میشد یکی مثل کیاوش برای

سرنوشت و قسمت منم سوا میکردی و میرسوندی.

نفسم رو بیرون دادم و اشک توی چشام حلقه زد. امشب

تازه فهمیدم چرا سارا با تمام وجودش عاشق این آقای

عصا قورت داده و کوه غروره. کیاوش برای نامحرم

مغرور بود و ساکت، ولی وقتی محرمش میشدی

مهربونترین و عاطفیترین مردی میشد که

میشناختی.

عاشق این اخلاق مردونهاش شده بودم. هرز نمیپرید و

چشمش دنبال ناموس بقیه نبود ولی در عوض، برای

کسی که حلالش بود هر کاری میکرد. من که به اجبار

محرمش شده بودم و قرار نبود با هم زندگی کنیم این

 

 

 

قدر هوامو داشت. حالا ببین با سارا که عاشقش بود چه

ها میکرد.

امشب قلبا به سارا و انتخابش غبطه خوردم و از ته دل

برای خودم هم یه همچین زندگی رو آرزو کردم. همین

طور که داشتم با بچهها درد و دل میکردم آروم آروم

خوابم برد.

با حس تکونهایی که به بدنم وارد میشد از خواب

بیدار شدم و کیاوش رو بالای سرم دیدم. بی اختیار

هل شده ملافه رو روی خودم کشیدم. متوجه ترسم شد

و قدمی عقب رفت و آروم گفت:

 

 

-ببخشید مجبور شدم بیدارت کنم. من دو ساعت دیگه

بلیط دارم و باید حرکت کنم. خواستم ببینم کاری

نداری؟ چیزی نمیخوای؟ حالت چطوره؟

آب دهنم رو قورت دادم و تازه متوجه موقعیتم شدم. با

دست چشمم رو مالیدم و گفتم:

-سلام ببخشید اصلا حواسم نبود. یهو جا خوردم. ممنونم

چیزی لازم ندارم. فقط …

 

 

مکث کردم. خجالت میکشیدم چیزی بهش بگم. از

طرفی هم باز تپش قلب گرفته بودم و هیجان زده بودم.

بچهها هم امونم رو برده بودن و همش لگد میزدن و

حسابی به مثانهام فشار میاوردن.

نیاز داشتم زودتر خودم رو به سرویس بهداشتی

برسونم. اگه میخواستم خودم از جام بلند بشم و لنگان

لنگان به سمت ویلچر و بعد سرویس برم، کار از کار

میگذشت و گند میزدم به همه جا

 

 

 

سکوتم رو که دید کمی منتظر موند و بعد با تعجب

پرسید:

-فقط چی؟ بگو هر کاری داری برات انجام بدم.

سر به زیر و خجالت زده گفتم:

-میشه ویلچر رو بیاری و کمکم کنی روش بشینم.

بی هیچ حرفی دست روی چشمش گذاشت. به معنی

روی چشمم سری خم کرد و بعد به سمت ویلچر رفت. باز

از رفتار مردونهاش قند تو دلم آب شد و تپش قلب

 

 

 

گرفتم. امان از دست بچهها که همراه با من هیجان زده

میشدن.

شروع کردن به لگد زدنهای فراوان و چپ و راست

دست و پاشون از روی شکمم بیرون میزد و کاملا

مشخص بود. دستم رو روی شکمم گذاشتم تا شاید کمی

آروم بشن. ولی فایدهای نداشت.

کیاوش ویلچر رو کنار تختم گذاشت و گفت:

-خب یه کم خودتو جلو بکش تا کمکت کنم بشینی

روش.

 

وضعیتم طوری بود که باید کاملا با احتیاط تکون

میخوردم. دو تا دستام رو کنار پهلوم تکیهگاه کردم و

در حالی که شکمم جلوتر از خودم بود کمی خودم رو

به جلو کشیدم. کیاوش نزدیکتر اومد و دستش رو دور

دستم حلقه کرد که ضربان قلبم بالا رفت. از دیشب هرم

نفسهاش در گوشم یه حال و هوای دیگهای بهم

میداد. وقتی کنار گوشم نفس میکشید بدنم

میلرزید.

تو همون وضعیت یکی از بچهها چنان لگدی زد که

ناخودآگاه آخ آرومی گفتم که کیاوش سرش بالا اومد

و توی چشمام خیره شد و گفت:

-چی شد به پات خوردم؟ دردت اومد؟

 

 

 

منو منی کردم و ناخودآگاه چشمم به سمت شکم

برآمدهام کشیده شد که کیاوش هم رد نگاهم رو گرفت

و نگاهش روی شکمم قفل شد و سکوت کرد. چند ثانیه

نگاهش فقط روی شکمم بود و بچهها از هیجانی که به

من وارد شده بود چپ و راست لگد میزدن و دست و

پاشون از شکمم بیرون میزد. کیاوش کاملا متوجه

 

 

حرکات بچهها بود. منم دیگه نمیتونستم بیشتر از این

خودم رو نگه دارم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-میشه زودتر کمکم کنی؟ باید برم سرویس بهداشتی.

به خودش اومد و سریع نیم خیز شد و بدون هیچ حرفی

بلندم کرد و روی ویلچر گذاشت. وقتی رفت پشت

ویلچر، بی هیچ مقدمهای یهو پرسید:

-همیشه همین قدر جنب و جوش دارن و تکون

میخورن؟

 

 

 

از سوالش خندهام گرفته بود خودم رو جمع و جور

کردم و گفتم:

-خب آره تکون میخورن ولی نه این قدر زیاد. اکثرا

وقتایی که من هیجان زده میشم بیشتر لگد میزنن.

در سرویس بهداشتی رو باز کرد و منو به سمت توالت

فرنگی برد و گفت:

-الان هیجان زده شدی؟

از سوتی که داده بودم خجالت زده شدم. سر به زیر و

آروم گفتم:

 

-بله تا حدودی. میشه زودتر بیرون برین؟

بدون هیچ حرفی دستی لای موهاش کشید و از سرویس

بهداشتی بیرون رفت.

بعد از تموم شدن کارم دستی هم به موهای ژولیده و

پریشونم کشیدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم که

در عین ناباوری دیدم کیاوش روی مبل نشسته و شدیدا

به فکر فرو رفته. انتظارشو نداشتم که توی اتاق منتظرم

نشسته باشه.

 

 

آروم با ویلچر جلو رفتم. اصلا حواسش بهم نبود و حتی

متوجه اومدنم نشده بود. تا نزدیک مبل رفتم و کنارش

نگه داشتم تک سرفهای کردم که به خودش اومد و

سریع سر بلند کرد. سوالی نگاهش کردم و پرسیدم:

-چیزی شده؟ چرا اینجا نشستین؟ با من کاری دارین؟

 

منو منی کرد و از جا بلند شد و گفت:

-نه کاری که نداشتم. منتظر شدم تا کمکت کنم بری

روی تختت

ابرویی بالا انداختم و با نیشخندی گفتم:

-دروغگوی ماهری نیستی! من که خیلی وقته یاد گرفتم

تنهایی روی تختم برم. اگه حرفی میخوای بزنی بگو،

گوش میدم.

دیدم از گفتن حرفش معذبه برای همین ازش رو

برگردوندم و با ویلچرم به سمت تخت رفتم. از پشت سرم

 

حس کردم که از جا بلند شد و کمی نزدیکتر اومد و

ایستاد. نفسی گرفتم و چرخیدم به سمت تخت و خودم

رو روی تخت کشیدم.

وزنم روز به روز سنگینتر میشد و حرکت کردن برام

سخت و سختتر. خودم رو روی تخت بالاتر کشیدم. به

نفس نفس افتاده بودم. کیاوش هم سر پا وسط اتاق

وایستاده بود و زیر چشمی نگاهم میکرد. بر حسب

عادت دستم رو روی شکمم گذاشتم که بلافاصله پرسید:

-بازم هیجان زده شدید؟

 

 

 

با تعجب ابرویی بالا انداختم اصلا متوجه حرفش نشدم

که سوالی نگاهش کردم و گفتم:

-نه، چطور مگه؟ چرا باید هیجان زده بشم؟!

مکثی کرد و با این که حرف تو گلوش گیر کرده بود ولی

نفسی گرفت و گفت:

-هیچی همین جوری فکر کردم آخه دستت رو گذاشتی

روی شکمت منم فکر کردم بچهها بازم لگد زدن.

از حرفش خندهام گرفته بود لبام رو غنچه کردم تا

بیشتر از این نیشم باز نشه. تک سرفهای کردم و گفتم:

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x