رمان رسم دل (پارت آخر)

4.1
(34)

 

ولی اینجا اومدنم دلیل مهمتری داشت. قبل از رفتنتون

چند کلمه میخواستم باهاتون صحبت کنم. میشه بریم

تو آلاچیق بشینیم؟

باشهای گفتم و هر دو به سمت الاچیق هم قدم شدیم.

نشستم و منتظر نگاهش کردم. تک سرفهای کرد و گفت:

-راستش میخواستم بگم من تو این همه سال تجربهی

تدریسم تو دانشگاه جوونهای زیادی رو دیدم.

باهاشون زندگی کردم. شما جزء معدود کسانی هستین

که تو زندگیم دیدم. یه دختر قوی که برای درست

کردن زندگی و آیندهاش جنگید.

 

 

شاید از نظر خیلیها راهی که انتخاب کردی درست

نبوده و میشد راه بهتری رو پیش گرفت ولی به نظر

من چیزی که خیلی با ارزشه پاک بودن و پاک موندن

شماست. این پاکی تحسینبرانگیزه. خیلی از آدما شاید

به ظاهر مذهبی نباشن اما فطرت پاکی دارن و

انسانهای شریفی هستن.

 

 

 

شاید سختگیریهای پدر و مادرتون شما رو از دین زده

کرده ولی من معتقدم سر سفرهایی بزرگ شدین که

نونش حلال بوده. برای همین هیچ وقت پاتون نلغزیده

و به بیراهه نرفته.

شما دل پاکی دارین که مطمئنم خدا هم همیشه هواتون

رو داره و حواسش بهتون هست. همهی اینا رو گفتم تا

بگم یه زندگی خوب و سرشار از عشق و آرامش حق

شماست. امیدوارم دفعه بعد که میبینمتون با کارت

دعوت عروسی بیاید دم خونهمون.

از شنیدن این حرفا حسابی تعجب کرده بودم. فکر

نمیکردم مورد تأیید کسی مثل کیاوش باشم که کل

 

 

 

 

زندگیش یه سری خط کشیهای خاص خودش رو

داشته. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-ممنونم منو با این همه تعریف و تمجید شرمنده کردین.

امیدوارم بتونم زندگی آرومی برای خودم بسازم.

-منم امیدوارم با شریک زندگیت بتونی زندگی

عاشقانهای بسازین. خب دیگه اکرم خانم هم اومد اگه

اجازه بدی من خودم برسونمت خونهی مهشید خانم؟

نفسم رو بیرون دادم و نگاهی به پشت سرم کردم اکرم

خانم با سینی نسکافهها داشت بهمون نزدیک میشد.

 

 

 

 

لبخندی بهش زدم. وقتی نزدیکتر رسید نفسی گرفت و

گفت:

-شیدا خانم دوستتون دم در منتظر هستن. هر چی

گفتم که بیان تو قبول نکردن.

ازش تشکر کردم و به سمت کیاوش برگشتم و گفتم:

-خدا رو شکر بالاخره خودش اومد. راضی به زحمت

شما نبودم. ممنونم. امیدوارم بازم تو روزهای بهتری

خانوادهی شما رو ملاقات کنم. بابت تمام زحمات این یه

سال هم ازتون ممنونم.

 

 

 

با کیاوش و اکرم خانم خداحافظی کردم و سوار ماشین

مهشید شدم. بغض عجیبی گلوگیرم شده بود. ترک

کردن این خانوادهی مهربون برام سخت بود. یک سال

زمان کوتاهی نبود و به همشون عادت کرده بودم. از

آینه پشت سرم رو نگاه کردم. اکرم خانم در حالی که با

گوشهی روسریش داشت اشکاش رو پاک میکرد پشت

سرم کاسهی آبی پاشید.

 

 

 

 

 

 

کیاوش هم دستاش تو جیب شلوارش بود سر به زیر به

کف خیابون خیره شده بود. نفسم رو بیرون دادم و

چشم از آینه گرفتم.

تمام طول مسیر رو تا تهران تو فکر حرفای کیاوش بودم

و سکوت کرده بودم. مهشید هم متوجه حال خرابم بود و

حرفی نمیزد. از طرفی هم بنیامین فکرم رو مشغول

خودش کرده بود.

بالاخره به خونهی مهشید رسیدیم. دم در نگه داشت.

منتظر بودم ماشین رو خاموش کنه و پیاده بشه. ولی

برخلاف انتظارم همچنان نشسته بود از آینه به پشت

 

 

 

سرش خیره مونده بود. شونهای بالا انداختم و با تعجب

پرسیدم:

-چیزی شده؟ چرا پیاده نمیشی؟ منتظر کسی هستی؟

نگاهی تو آینه انداخت و نگاهی به من؛ کلافه نفسش رو

بیرون داد و گفت:

-والاه چی بگم. منتظرم ببینم اونی که از ویلای کردان

تا اینجا پشت سرمون اومده، قصد پیاده شدن داره یا

نه!

 

 

از تعجب چشام از حدقه بیرون زد و سریع به پشت سرم

برگشتم و نگاه کردم. ماشین نوک مدادی بنیامین بود.

کلافه دستی به پیشونیم زدم و گفتم:

-آخه الان باید بهم بگی که بنیامین پشت سرمونه؟ چرا

از همون اول نگفتی؟

-میگی چیکار میکردم. همچین تو خودت غرق بودی و

حواست به اطراف نبود که نخواستم حرفی بزنم. الان

میگی چیکار کنم؟

 

 

سرم رو تکون دادم و کلافه گفتم:

-هیچی؛ الان دیگه کاری نمیشه کرد. خونهی تو رو هم

شناخت و قراره از فردا هر روز اینجا سبز بشه و بشه

سوهان روح و روان من. گند زدی مهشید، گند

-به من چه آخه؟ مگه تقصیر منه که این پسره این قدر

سیریشه! اصلا صبر کن خودم پیاده شم برم ببینم حرف

 

 

 

 

حسابش چیه؟ حق نداره از فردا بیاد اینجا میخ بشه. من

تو این آپارتمان آبرو دارم.

قبل از این که بخوام حرفی بزنم با حرص از ماشین

پیاده شد و درش رو محکم کوبید. با عصبانیت قدمهای

بلندی برمیداشت و خودش رو به ماشین بنیامین

رسوند. در طرف راننده رو باز کرد و دست به کمر

جلوش ایستاد و با ابروهای درهم رفته، شروع کرد به

حرف زدن.

بعد از چند دقیقه حس کردم کمی آروم شده. به طرف

ماشین برگشت و قبل از این که به ماشین برسه راه کج

کرد و به سمت در آپارتمان رفت و با کلید بازش کرد.

 

 

 

متعجب داشتم نگاهش میکردم که داخل شد و در رو

پشت سرش بست. حسابی گیج شده بودم.

تا خواستم از ماشین پیاده بشم. در ماشین باز شد و

بنیامین با یه عینک دودی تیپ اسپورتش روی صندلی

جلو جا گرفت و من مات و مبهوت داشتم نگاهش

میکردم. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم؟

-تو اینجا چیکار میکنی؟ فکر کنم ما قبلا حرفامون رو

زدیم و دیگه حرفی برای گفتن نمونده. بهتره بری و

راحتم بذاری.

 

 

 

 

کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:

-آخه این چه حرفیه که میزنی؟! من بهت قول میدم

خوشبختت کنم و از لحاظ مالی تا آخر عمرم ساپورتت

کنم.

-برو بنیامین برو دیگه نمیخوام ببینمت. من نمیتونم

اون گذشته و بلایی رو که سرم اومده رو فراموش

میکنم. من همون سالها پروندهی کسی به اسم بنیامین

رو توی زندگیم برای همیشه بستم.

 

 

کلافه دستی لای موهاش کشید و به سمتم خم شد و

توی چشام خیره شد. در حالی که سعی میکردم چشم

ازش بدزدم گفت:

-دروغ میگی شیدا! تو داری دروغ میگی هم به خودت

هم به من؛ اگه راست میگی توی چشمام نگاه کن و بگو

که دیگه دوستم نداری. بگو توی این سالها اصلا بهم

 

 

 

 

فکر نکردی. بگو که به خاطر عشقی که بینمون بود و

ناکام موند اشک نریختی.

اگه همهی اینا رو بگی برای همیشه از زندگیت میرم و

دیگه هم پشت سرم رو نگاه نمیکنم.

حرفاش تا مغز استخونم رو سوزوند. حق با بنیامین بود.

من با خودم لج کرده بودم و داشتم عشقش رو انکار

میکردم. من همیشه عاشق بنیامین بودم.

اشک توی چشمام حلقه زد و چشم بستم و نفس عمیقی

کشیدم. هنوز چشام بسته بود که حرکت نرم دستمال

کاغذی رو روی گونهام حس کردم. وقتی چشم باز

 

 

 

کردم دیدم بنیامین هم داره همراه با من اشک میریزه

و خیلی نرم با دستمال اشکای منو پاک میکنه.

نا خودآگاه بغضم ترکید و هق زدم و خودم رو تو بغلش

انداختم. بنیامین هم آغوشش رو برام باز کرد. سرم رو

لای گردنش قایم کردم و فشردم و های های گریه کردم.

با حس لرزش شونههاش متوجه شدم بنیامین هم داره

همراهیم میکنه.

نفهمیدم دقیقا چند دقیقه تو بغلش گریه کردم. وقتی

کمی آروم شدم سرم رو از روی شونهاش بلند کردم و با

پشت دست اشکام رو پاک کردم. به نفس نفس افتاده

بودم که بنیامین هم نفسش رو بیرون داد و کلافه دستی

لای موهاش کشید و گفت:

 

 

-تو رو خدا گریه نکن. گریه نکن لعنتی دلم داره هزار

تیکه میشه. به خدا بعد از این نمیذارم آب تو دلت

تکون بخوره. به شرفم قسم. فقط بگو که منو بخشیدی و

یه فرصت دیگه بهم میدی.

نفسی گرفتم و دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:

-بنیامین من خیلی تنهام خیلی؛ توی این مدت خیلی

سختی کشیدم. الان هم اوضاعم مثل قبل نیست و همه

چیز عوض شده. اصلا شاید مامانت و خانوادهات دیگه

عروسی تو شرایط منو نخوان و تو جمع خودشون راه

ندن. من دیگه بیشتر از این توان جنگیدن ندارم. الان

 

 

 

 

فقط به یه زندگی آروم و بدون تنش و دغدغه نیاز

دارم.

سرش رو تکون داد و دستام رو توی دستای گرمش

محکم گرفت و فشرد و همراه با لبخندی گفت:

-چی داری میگی؟! مامان من از خداشه که تو عروسش

بشی. تازه من اصلا اهل این حرفای خاله زنکی نیستم.

اگه بفهمم کسی قراره عشقم رو اذیت بکنه. دست تو رو

میگیرم و از ایران میریم.

نگران تنهاییات هم نباش خودم همه کست میشم. ولی

اگه اجازه بدی و دوست داشته باشی با هم میریم

 

 

 

 

شهرستان پیش مامان و بابات. اونا هم خیلی چشم

انتظارت هستن. فکر کنم این مدت جدایی برای هر دو

طرف کافی بوده و الان قدر همدیگه رو بیشتر

میدونید.

نگاهم بالا اومد و تو چشماش گره خورد. مثل اون

سالها همون قدر مهربون و دوست داشتنی بود. خدا

بنیامین رو دوباره بهم برگردونده بود. یاد نذری که روز

عاشورا کرده بودم، افتادم. نذر کرده بودم اگه بنیامین

دوباره برگرده یه سفر به کربلا بریم زیارت امام حسین (

ع )

آب دهنم رو قورت دادم و با یه لبخندی گفتم:

 

 

 

 

-ظاهرا تو شدی فرشتهی نجاتم و من مجبورم حرفات رو

قبول کنم. ولی یه چیزی هست که باید بهت بگم. قبل از

هر کاری باید بلیط بگیریم و یه سفر بریم کربلا؛ من تو

رو از امام حسین گرفتم.

لبخندش بیشتر کش اومد و نوک دماغم رو کشید و

گفت:

-اوه چه بلاچهای شدی! خدا بخیر بگذرونه.

هر دو زدیم زیر خنده و بنیامین خم شد و وسط هر دو

ابروم رو بوسید.

 

 

 

#پایان

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x