رمان رویاهای سرگردان پارت۳۴

بدون دیدگاه
  آمدن آقا‌کیوان تیر خلاص بود، تیر خلاص نه به بی‌آرامشی من، تیر خلاص به خوش‌خیالی‌ای که با آمدن شب، کار را تمام شده می‌دانست. آقا‌کیوان آمد، اما بهزادی در…

رمان رویاهای سرگردان پارت ۳۲

بدون دیدگاه
  آرام پرسیدم: -آقا‌بهزاد کِی اومدن؟ حاج‌خانم دست دراز کرد تا لیوان آب را از من بگیرد و بقیه‌اش را هم بنوشد: -دیشب نرفت خونه‌ش، کیوان نگهش داشت. صبح که…

رمان رویاهای سرگردان پارت۲۷

بدون دیدگاه
  مامان آدم یکی‌به‌دو کردن در جمع با بابا نبود، سریع بحث را به سمت دیگری می‌کشاند و قدرتمندانه ادامه می‌داد. نگاه بی‌خیالی به بابا انداخت و گویی اصلاً تذکری…

رمان رویاهای سرگردان پارت ۲۶

۱ دیدگاه
    -خیلی واضحه عزیزم، چون می‌خواستم غافلگیرت کنم! صدای رهاکردن نفس عمیقش در تلفن من را یاد صدای برفک‌های تلویزیون سیاه‌سفید خانه‌ی بابابزرگ در آشتیان انداخت و خندیدم. -خب…