آمدن آقاکیوان تیر خلاص بود، تیر خلاص نه به بیآرامشی من، تیر خلاص به خوشخیالیای که با آمدن شب، کار را تمام شده میدانست.
آقاکیوان آمد، اما بهزادی در کار نبود. وقتی دستدردست کیان پا به داخل خانه گذاشت، منتظر بودم که بگوید بهزاد چند دقیقهی دیگر با ماشین خودش میآید. دورش میگشتم تا همین را بشنوم. از کیان که اجازه نمیداد پدرش حرفی بزند و یاد خاطرات روزهای مدرسهاش افتاده بود و با خنده تعریف میکرد، شاکی بودم. عمه بود که با نگاه به من، به طرف همسرش سرچرخاند و راحتم کرد:
-بهزاد کجاست؟
آقاکیوان قدمهایش را با کیان هماهنگ کرده و هنوز به وسط سالن نرسیده بود تا به عمه نزدیک بشود. کیان که از تعریف خاطراتش ریسه رفت، تازه آقاکیوان جواب عمه را داد:
-نمیآد، با دوستاش آخر شب قراره برن شمال، زودتر رفت خونه آماده بشه.
با ناامیدی به حاجخانم نگاه کردم؛ به او که خوب بلد بود رای بهزاد را عوض کرده و به خاطر شام به این خانه بکشاند. یوسف تمام شده و فاطماگل* جایش را گرفته بود. بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد، گفت:
-چرا زودتر راه نیفتادن برن، آخر شب چرا؟
وضعیت خندهداری پیدا کرده بودم، آنقدر خندهدار که دست به طغیان زدم و خواستم که کل این جریان را فراموش کنم؛ بهخصوص وقتی که فهمیدم سفر بهزاد به شمال یک هفته طول خواهد کشید. چندین راه و در مقابلم بود که همهشان به بنبست و دیوار ختم شده بود.
تصمیمم برای فراموشی، فقط تا لحظهی دراز کشیدن روی تختم طول کشید. دراز کشیدم و همین که پتو دستوپایم را گرم کرد، از جا پریدم و نشستم. سروصدای آرامِ بیرون از سالن و روشنایی کمنور، باعث شد از تخت پایین بیایم. دستگیره را پایین آورده و به بیرون سرک کشیدم. با دیدن عمه که چند پله بالا رفته و همانجا ایستاده و گوشی به دست مشغول تایپ بود، در را کامل باز کردم و در چهارچوب آن ایستادم:
-عمه؟
چشم از گوشی گرفت. سرش را پایین آورد و منبع صدا را پیدا کرد. از چهارچوب در فاصله گرفتم و تا پایین پلهها جلو رفتم. نیم چرخی زد، تا کامل من را ببیند:
-الناز، چی شده، حاجخانوم خوبه؟
دو پله بالا رفتم. بهتر میتوانستیم همدیگر را ببینیم. حتی من میتوانستم بند بنفش لباس زیرش را که از یقهی تیشرتش بیرون زده بود، ببینم:
-عمه، بهزاد برای چی رفته شمال، دلخور شده رفته؟
یواش و کشدار خندید:
-وای تو هنوز بیخیال نشدی؟ برو بخواب ول کن! دلخور چی بشه، از کی تا حالا دلخور میشن میرن خوشگذرونی؟!
-آخه یهو بیخبر، اونم امروز که اینطوری شد، پا شده رفته شمال؟
عمه دو پلهای را که بینمان فاصله بود، پایین آمد و پچپچ کرد:
-فکر کردی هر وقت قراره جایی بره زنگ میزنه اجازه میگیره، یا از یه هفته قبل ما رو در جریان میذاره؟ نه عزیزم، چه امروز، چه قبلاً، همیشه همین بود. داری همه چی رو با هم قاطی میکنی!
قانع نشده بودم، اما سرم را به تایید تکان دادم. میخواستم راه آمده را برگردم که دستش را جلو آورد و زیر چانهام گذاشت:
-با موی باز چه ناز میشی! اینقدر روسری و شال گذاشتی سرت و موهات رو اون بالا بقچه کردی که اصلاً یادم رفته بودم موهات اینقدر بلند و خوشگله!
ابرویی برایش بالا انداختم و با لبخند گفتم:
-عمه اون موقع که اینجوری میگفتی و من از خوشی میمردم، پونزدهشونزده سالم بود، الان بزرگ شدم، دیگه گول نمیخورم که!
ضربهی آرامی به پشتم زد:
-برو بخواب، تو هنوز نمیدونی از نظر من هیچکس خوشگل نیست و به یکی میگم خوشگل باید از خوشی غش کنه؟! تو و مرضی واقعاً خوشگلید!
لبخندی زدم و به اتاقم برگشتم. کنار کلید روشنایی مکث کردم. انگشت اشارهام را رویش گذاشتم. بین فشار دادن و ندادنش مانده بودم. میخواستم دختری را که عمه میگفت با موهای باز زیبا است، مقابل آینه تماشا کنم. کلید را فشار دادم و به سمت آینه رفتم. موهایم از دو طرف، روی شانه و سینهام ریخته بودند. انتهای هر دو ابرویم زیر حجم موها، گم شده بود. از آینه خودم و گوشیام را میدیدم. دست دراز کردم و آن را برداشتم. قفل صفحه را باز و شمارهی بهزاد را پیدا کردم. ساعت، یک بود و کلماتی که فکر میکردم باید برایش بنویسم در سرم چرخ میخورد. گوشی را روی میز انداختم. به خودم در آینه نگاه کردم، من زیبا بودم؛ نیازی نبود عمه بگوید تا من باور کنم. من زیبا بودم!
گوشی دور بود از انگشتانم، اما ذهنم داشت آرامآرام تایپ میکرد:” آقابهزاد بیدارین، میتونم یه زنگ بهتون بزنم؟”
_____
قدمی به عقب برداشتم. دورتر شدم از گوشی! ذهنم از تلاشکردن خسته نمیشد، از یک طرف فرمان درازشدن دستم به سمت گوشی را میداد و از طرف دیگر قربانصدقهی کلماتی میرفت که فقط میتوانست آنها را بسازد و نه اینکه به بیرون از دنیای خود بفرستد. دستانم در هوا مشت شد. نه؛ نمیشد زنگ بزنم. چه داشتم بگویم؟ چه دلیلی برای شنیدن حرفهایش با عمه میآوردم. راهی جز بازگشت نبود، بازگشت به ساعتهای قبل از وقتی که عمه به بهزاد زنگ زد و بازویم را گرفت و نگهم داشت تا من هم بشنوم. بازگشت به وقتی که تصمیم گرفته بودم صبر کنم، بازگشت به تخت و کشیدن پتو روی خودم.
تمام آدمهای خانه وقتی کاری را به عمه میسپردند دیگر نگرانی نداشتند؛ حتی کتایون و بهزاد که در این خانه زندگی نمیکردند. صبح وقتی عمه مثل هر روز میخواست به دفتر برود، به آشپزخانه آمد و به من که آمده بودم برای حاجخانم چای ببرم، گفت:
-امروز حتماً زنگ میزنم به بهزاد…
آرام گونهام را گرفت و فشار داد:
-نگران نباش، درستش میکنم از اولشم بهتر!
با لبخند سر تکان دادم، چون با خودم قرار گذاشته بودم هیچکاری نکنم و بگذارم بهزاد هر طور میخواهد فکر کند. هیچ امیدی هم نداشتم که عمه بتواند همه چیز را درست کند، من از این نظر متفاوت بودم با تمام آدمهای این خانه.
هوا هر روز یک دقیقه زودتر از روز قبلش تاریک میشد. این تغییر برای من که از آخرین روزهای مرداد تا اولین روز شهریور ساعت تاریکشدن هوا را وجببهوجب تعقیب میکردم، خیلی چشمگیر بود.
عصر دومین روز از آخرین ماه تابستان، زمانی که آفتاب کمی کمرنگ شد و کیان و حاجخانم خوابیدند، به حیاط رفتم. تمام آن روزهایی که دنبال ساعت و تاریکی هوا بودم، لحظه و اکنون را از دست داده بودم. دلیل برای شادی داشتم، اما شاد نبودم و نگران رسیدن روزهایی بودم که دوستشان نداشتم. این فرصت از دست رفته باعث شد حال خوبی نداشته باشم. بیهوده دور خانه گشتم. با قله حرفزدنم نمیآمد، چون میدانستم حرفزدنمان گل که بیندازد میرسد به اینکه: “میدونی به زودی برف میآد میشینه روت، پاییز بهت سخت میگیره و زمستون واسهش کف میزنه”!
ظهر با کیان زیر درخت بید عکس گرفته بودیم؛ در حالی که آرامآرام به سمت درخت بید قدم برمیداشتم، عکسها را هم نگاه میکردم. هر عکس یک ایرادی داشت. در عکس اولی بد خندیده بودم، در دومی دامنم کج دیده میشد، در عکس سوم زاویه آنقدر بد بود که قدم را کوتاه نشان میداد، به عکس چهارم که رسیدم با دیدن موهای نامرتبم که از شال بیرون زده بود، دیگر ریسک نکردم؛ تمام عکسها را پاک کردم. یادم رفته بودم چطور باید عکس خوب بگیرم. جزئیگرایی در عکسها را رعایت نکرده بودم. آن هماهنگی خوبی که بین دست و چشمم بود، دیگر نداشتم. آنقدر ورزش کرده بودم که هیچوقت دستانم موقع عکاسی نلرزد، اما در عکسها نشانی از اینها نبود. پاییز اگر چه حریصانه روشنایی روز را میبلعید، اما آمدن اینبارش میتوانست خیلی به نفعم باشد. اگر حقوق سهماه پاییز را میگرفتم و میگذاشتم کنار پساندازم، میتوانستم دوربینعکاسی بخرم و دوباره هماهنگی بین دست و چشمم را به رخ بکشم. حیف بود که این همه نور و فضا در این خانه داشته باشم ولی نتوانم آنها را داخل عکسهایم تبدیل به خاطره کنم.
چندقدمی از درخت بید دور شدم تا بفهمم کجای آن اگر کسی بایستد در عکس بهتر میافتد. زیر بلندترین شاخه اگر کسی میایستاد، میتوانست تمام درخت را کنارش در عکس داشته باشد. میخواستم فاصله را کم کنم که گوشیام زنگ خورد. شمارهی سپهر روی صفحه باعث شد لبخند بزنم و سری تکان بدهم. هنوز یکساعت هم نشده بود که با هم حرف زده بودیم. آیکون تماس را لمس کردم و گفتم:
-الو… سپهر، من مطمئنم امروز دارین توی اون مغازه مگس میپرونین و گرنه هیچی این پشت هم زنگزدنت رو توجیه نمیکنه!
سپهر خیلی جدی گفت:
-عزیزم من توی مغازه نیستم؛ حتی اراک هم نیستم.
ابروهایم به هم نزدیک شد. چرخیدم و به خورشید پشت کردم:
-پس کجایی؟
سریع گفت:
-پیش توام الناز؟
خندهام گرفت:
-پیش من، خوبی تو؟
-اگه باور نمیکنی فقط کافیه درِ خونهی عمهت رو باز و سرت رو خم کنی و یه نگاهی به سمت راستت بندازی، اونوقت من رو پیش خودت میبینی.
به طرف در خانه برگشتم:
-سپهر، تو که میدونی من ماه آخرِ تابستان افسردگی میگیرم، در حدی که هر کی باهام شوخی کنه تا مرز جویدن خرخرهاش پیش میرم. پس برو به کارت برس تا در امان بمونی.
خندید و خیلی زود ترمز آن را هم کشید:
-میگم این شاخههای بید که از حصار خونهی عمهت زده بیرون، یه هرس میخواد.
چشمم کشیده شد سمت شاخهی بید که روی حصار خوابش برده بود. کی خودش را به آنجا رسانده بود؟
در ذهنم فریاد زدم، اما چیزی که روی دهانم جاری شد یک کلمهی ناپیوسته و بیرمق بود:
-س…پ…هر!
پشت هم گفت:
-بله…بله…بله…
-نگاهی به لباسهایم انداختم:
-سپهر، تو اینجایی، بگو دروغ میگی؟
آرام و باطمأنینه گفت:
-من و دروغ، اونم توی این روز؟ سالگرد آشناییمون؟
جز صندل انگشتیام، بقیهی رخت و لباسهایم برای بیرونرفتن مناسب بود. رجز خواندم و به سمت در حیاط دویدم:
-سپهر، فقط دعا کن سرکارم گذاشته باشی، اینجا ببینمت، خودت میدونی!
در حیاط را باز کردم. آنطور که او میگفت سرت را خم کن، نکردم. یکدفعه بیرون پریدم و سپهر را چند متر عقبتر از خانه، در حالی که گوشیاش را در هوا تکان میداد و به ماشینش تکیه داده بود، دیدم. ماتم برد. حتی دچار زوال عقل هم شدم. گوشی را به دهانم نزدیک کردم و گفتم:
-سپهر، چطوری اومدی اینجا؟
سپهر گوشیاش را داخل جیبش گذاشت. ضربهای به ماشینش زد:
-با رخشم اومدم، میخواستی چطوری بیام؟
وایوایکنان به سمتش رفتم. چند قدمی مانده بود به او برسم که دستم را بالا آوردم و ماشینش را نشان دادم:
-سپهر…سپهر… از دست تو من چیکار کنم. تو رو خدا برو، الان عمهم و شوهرش میآن خونه. تو رو ببینن میدونی چهقدر بد میشه.
دست از آن لبخندی که دیگر داشت حرصم را درمیآورد، برنمیداشت:
-عمهت و شوهرش؟ یه ساعت پیش که زنگ زدم بفهمم خونهای یا نه، گفتی شیش به بعد میآن خونه، شیرین یکیدو ساعت برای جشن سالگرد آشناییمون وقت داریم.
به او رسیدم و بالاخره صدای گمشدهی خودم را پیدا کردم. بلندبلند گفتم:
-این چه کاریه؟ نباید اینطوری بیخبر بیای اینجا! تو چرا متوجهی هیچی نیستی؟
اخمی کرد:
-این چه وضع احوالپرسیه؟یه خرده زیادی مهربون و لوس نیست؟
-تو رو خدا برو تا یکی نیومده. زنگ میزدی می گفتی داری میآی مثل همیشه قرار میذاشتیم. یهویی برای چی اومدی اینجا؟
دست دراز کرد و دستم را گرفت:
-اینجوری که مزه نمیداد، میخواستم غافلگیرت کنم.
اشارهای به ماشینش کرد:
-یالله بشین توی ماشین که میخوام کادوت رو بدم و کادوم رو بگیرم.
پشت به خانه و رو به او ایستادم و احساس کردم کمی از عصبانیتم کم شده است. موهای دو طرف شقیقهاش بلندتر از همیشه شده بود. به انتهای ابروهای بلند و مشکی مرتبششدهاش، نگاهی انداختم. صورتش را بهتر از هر وقت دیگر نشان میداد:
-سپهر، به خدا تو یه رگ دیوونگی داری، برای یه کادو خودت و من رو اسیر کردی. خب می موندی هر وقت من رو دیدی بهم میدادی. زود بریم تو ماشین تا کسی نیومده…