کیان من را همبازی خودش میدید که از سفر برگشته بود تا او را از تنهایی دربیاورد. نمیتوانستم جلوی او را برای سروصداهایی که با دیدن من به راه انداخته بود، بگیرم. تمایلی هم به این کار نداشتم. میخواستم با در آغوشگرفتنش و حرفزدن با او، به حاجخانم و آقاکیوان فرصت بدهم تا خودشان را پیدا کنند. کتایون نبود و این حضور بیوقت بهزاد و آقاکیوان را در خانه توجیه میکرد.
حاجخانم روی مبل کج نشسته و تمام وزن بدنش را روی سمت چپ آن سوار کرده بود. صدایش در نمیآمد. جواب سلام و احوالپرسی من را هم خیلی آرام و بیرمق داد. آقاکیوان سعی میکرد به روی خودش نیاورد و با گفتن: “الناز اومدی کیان راحت شد. همون روز اول که رفتی میگفت زنگ بزنیم الناز بیاد.” اوضاع را عادی نشان دهد.
شانهی کیان را گرفته و به خودم چسباندم:
-آره هر روز صبح تا بلند میشد بهم زنگ میزد که کی میآی!
و نگفتم که با هر بار زنگزدنش چطور به هولوولا میافتادم تا مامان متوجهی صمیمیت بیش از اندازهمان نشود و وقتی میپرسید: “پسرعمهت چرا هر روز صبح به تو زنگ میزنه”، دروغ روی دروغ میگذاشتم و تحویلش میدادم.
حتی اگر صدای دعواکردن بهزاد و آقاکیوان را نشنیده بودم، باز از نگاههای گاهوبیگاه آقاکیوان به حاجخانم که سرجای همیشگیاش ننشسته بود، متوجه میشدم مشکلی پیش آمده است. دیدن مادری که سعی میکرد جز روبهرویش به هیچجای دیگری نگاه نکند، قطعاً برایش مطلوب نبود. کتش را که از روی مبل برداشت، فهمیدم میخواهد بیرون برود؛ رو به حاجخانم که بیشتر بهنظر میرسید برای دلجویی است، گفت:
-حاجخانوم بگیر بخواب، برای عروسیِ صدف هم غمت نباشه، خودم میبرمت، نوکرتم هستم.
حاجخانم با تعلل زیاد سرش را تکان داد، بدون اینکه به آقاکیوان نگاه کند؛ به ندرت زیر بار اینکه بهزاد اشتباه کرده است میرفت و هر وقت بحثی و حرفی پیش میآمد بهجای اینکه تذکری به بهزاد بدهد؛ با پسر بزرگترش سرسنگین میشد. وقتی هم که بهزاد نبود، با هر روشی که بلد بود، یکتنه در صدد دفاع از او برمیآمد. گاهی فکر میکردم بهزاد را بیشتر از پسر بزرگش دوست دارد.
بالا و پایین پریدن کیان برای نان فتیرهایی که آورده بودم، سر ذوقم آورد. کیان مثل بچههای دیگر نبود، حتی اگر یک آدامس هدیه میگرفت، با شوقی عجیب آن را میپذیرفت. نمیدانستم عمه چهکار کرده بود که کیان با وجود غرقبودن در ناز و نعمت، داشتن اسباببازیهای گرانقیمت و گرفتن هدیههای متنوع، اشباع نشده و هر چیزی خیلی راحت خوشحالش میکرد. دلبستهی کیان شده بودم و او را بیشتر از همهی آدمهای خانه دوست داشتم، حتی بیشتر از عمه!
با رفتن آقاکیوان، حاجخانم تکیهاش را از یکطرف مبل برداشت و راحتتر نشست. کیان را صدا زد که به سمتش برود و تا او را در آغوش گرفت، بوسهای به سرش زد. گویی میخواست تمام لحظات بدی را که پشت سر گذاشته بود با بوسیدن کیان از سر بگذراند.
لباسم را که عوض کردم و پایین آمدم، کیان هنوز کنار حاجخانم روی مبل نشسته بود و کنترل به دست دنبال شبکهای میگشت که تکرار یوسف را پخش میکرد. شبکه را که پیدا کرد، کنترل را روی پای حاجخانم گذاشت و به سمت من دوید:
-الناز… الناز، بدو بریم بالا بازی کنیم.
اشارهای به پلهها کردم:
-تو بدو برو تو اتاقت اسباببازیات رو بچین، منم داروی حاجخانوم رو بدم و بیام.
سریع به طرف پلهها رفت و تندتند از آنها بالا رفت. قرص حاجخانم را با لیوان آبی به سمتش بردم. از سریال محبوبش دل کند و کامل به طرفم چرخید، به جلو که آمد تا قرصش را بدهم، گفت:
-تو سنگلج، خونهی پدریم، یه همسایه داشتیم که عروسشون تو ششسال چهارتا بچه آورد، میگفت بچههام تنها نباشن. دورشون شلوغ باشه. به پروین میگم یه دونه دیگه بیار، این بچه تنهاست، خودش که گوش نمیده هیچ، یه کاری کرده کیوان هم تا میگی ترش میکنه. یه دونه بچه که خوب نیست.
نگاه حیرانم را سریع برگرداندم تا متوجه نشود. اولینباری بود که از عمهپری گله میکرد. کلام بعدیاش مهربانانه بود:
-برو اگه ناهار نخوردی بخور، بعدشم برو بالا.
میخواستم بگویم اشتهایی ندارم که گوشیام زنگ خورد. با نیمنگاهی به آن سمت، به طرفش رفتم.
دیگر مثل روزهای اول نبود که تا اسم سپهر را میدیدم هول بشوم و به حاجخانم نگاه بیندازم؛ گوشی را از روی کانتر برداشتم و قدمزنان به طرف در رفتم، حین گذشتن از کنار پلهها، بلند، طوری که کیان بشنود، گفتم:
-کیان الان میآم، تلفنم رو جواب بدم.
تا پا به تراس گذاشتم آیکون تماس را هم لمس کردم و گفتم:
-پسرجان، یاد بگیر من رو معطل نگه نداری، کی پیام دادم رسیدم، چرا هیچ عکسالعملی نشون ندادی؟
سپهر حرف نزد، غرغر کرد:
-از کی تا حالا میرسن با پیام سروتهش رو هم میآرن، من این کار رو میکنم؟
با خنده گفتم:
-بله، دفعهی آخر دقیقاً این کار رو با من کردی، پیام دادی رسیدم.
-خب من شرایطم فرق میکرد، کسی پیشم بود.
سر بالا انداختم؛ خورشید را در آسمان پیدا کردم و سریع چشم دزدیدم:
-فقط پیش تو میشه کسی باشه که نتونی جواب بدی، پیش من نه؟ منم نمیتونستم زنگ بزنم.
با صدای آرامی گفت:
-الناز، نمیدونی امروز چه کردم، بشنوی کلی قربونم میری!
دوقدم به طرف پلهها برداشتم تا از خانه فاصله بگیرم:
-چی شده؟ چیکار کردی؟
آوایی از خودش درآورد، انگار که نفسش را درون حنجره تبدیل به صدا کند. انگار میخواست آستانهی صبر من را بسنجد.
-اِ سپهر، بگو دیگه، بهخدا کار دارم.
-امروز که رسوندمت دیگه نرفتم مغازه، برگشتم خونه! مامانم دید میزون نیستم ناهار که بابام اومد خونه باهاش اتمام حجت کرد؛ واقعاً حوصلهی هیچکاری رو نداشتم.
احساس میکردم گوشی زیاد از گوش من دور است:
-یعنی چی که اتمام حجت کرد؟
سپهر با لحنی که نمیتوانست هیجان و خوشحالیاش را پنهان کند، گفت:
-خیلی خلاصه برات بگم میشه اینکه عید به صورت رسمی میآیم خواستگاری سرکار خانوم؛ بابام گفت سعید تو هر مرحلهای باشه نمیخواد تو منتظر اون بمونی، خواستی میتونید عید عقد هم بکنید.
وعدهی محققشدن یک خواسته در عید، وعدهی غریبی برای من نبود؛ خیلی از چیزهای خوبی که میخواستم باید منتظر میماندم روزهای عید برسد تا آنها را داشته باشم. تا بابا پاداش و عیدیاش را بگیرد و مامان به قولش وفا کند؛ اما اینبار معذوریتی داشتم که نمیشد مثل سابق، برای برآوردهشدن آرزویی با خوشحالی به انتظار رسیدن عید بنشینم. من میتوانستم به سپهری که رابطهی رسمی با من نداشت در مورد کارم دروغ بگویم، اما به سپهری که به خواستگاریام میآمد، قرارومدار عقد میگذاشت، دیگر نمیشد، من یکسال باید در خانهی عمه میماندم.
-خواستگاری رو بذاریم عید، عقد بمونه تابستون.
واکنشش خیلی غیر منتظره بود:
-الناز، مثل دوستدختر سعید حرف نزن. الان بیاین خواستگاری، سهماه دیگه بیاین بلهبرون، دو سال دیگه بیاین عقد! عید که اومدیم خواستگاری بعدش عقد میکنیم.
-آخه من که تا عید نمیتونم کارام رو جفتوجور کنم، حداقلش باید تا خرداد پیش عمهم کار کنم، بعدش تازه برم دنبال جا برای آتلیه و وسیلههاش رو بخرم.
به نرمی گفت:
-خب عزیز من، به محض عقدکردن که بلند نمیشم بیام تهران، خودمم چندماه طول میکشه تا کارام جفتوجور بشه، فقط عقد میکنیم، تا چندماه باید مثل همین الانمون باشیم. تو میتونی راحت به کارات برسی.
آرامتر گفت:
– فقط اون موقع دیگه خیال من جمع میشه و راحت میرم دنبال کارام، تو دوست نداری؟
بدون اینکه به تبعات جوابی که میدهم فکر کنم یا به عذاب وجدانی که دیر یا زود به سراغم میآمد، گفتم:
-اینطوری عالیه. عقد میکنیم، تو توی اراک کارا رو جفتوجور میکنی، من تهران.
زمزمه کرد:
-بهت نگفتم من همهچیز رو خیلی سریع ردیف میکنم، حالا پشیمون نیستی واسه اون همه جیغجیغی که توی مغازه کردی؟
تمام مدت حرفزدنمان به کل شیطنتش در اراک را فراموش کرده بودم:
-با این کارت باعث شدی دیگه هیچوقت بهت اعتماد نکنم. بلیتت رو سوزوندی آقاسپهر، از این به بعد حتی به چشم خودم هم ببینم چند نفر تو مغازهتن، باز هم نمیآم تو!
با شیطنت صدایش را کش آورد:
-بابا همهش یه بوس کوچولو بود! اینقدر من رو اذیت نکن، آخرش که همه چی قاتیپاتی میشه!
صدای بلند کیان باعث شد زود خداحافظی کنم و جواب و توبیخ سپهر را به وقت دیگری موکول کنم. لبخند روی لبم بود، برای شادیکردن دودل بودم؛ اما مطمئن بودم مامان وقتی بشنود سپهر چه گفته، با یکدل، تمام و کمال خوشحالی میکند. فکرکردن به خوشحالی مامان و بابا باعث شد حس رهاشدگی شیرینی در قفسهی سینهام جا بگیرد. حسی شبیه یک نفس راحت بعد از انجام یک کار سخت و نشدنی!
عمه که به خانه برگشت، آن عمهی همیشگی نبود. دلخور به نظر میرسید. تندتند و بیشتر بهخاطر اینکه ادب را رعایت کرده باشد، از من دربارهی بابا و مامان پرسید و از پلهها بالا رفت و تا دقایقی طولانی پایین نیامد. آقاکیوان هم چندان روبراه نبود. از لباسهای بیرونش، فقط کت را درآورده بود. حس میکردم باید بین او و عمه بحثی پیش آمده باشد. تا هنگام غروب منتظر ماندم درست و نادرستی حسم را بفهمم و بعد از آن به کل ناامید شدم. هیچکس در این خانه نم پس نمیداد. نه حاجخانم برایش سرسنگینی عمه جای سوال داشت، نه آقاکیوان وقتی او را در سالن دید رو گرفت و نه کیان اعتراضی به این وضعیت کرد. اگر ظهر با گوشهای خودم بحث و دعوای بین بهزاد و آقا کیوان را، با آن داد و فریادهای بلند، نمیشنیدم و کسی برایم میگفت، فکر میکردم دروغگوترین آدم روی زمین است.
آخر شب، موقع خواب وقتی عمه در زد و به اتاقم آمد دوباره آن حس خاموش، شعلهور شد. موضوع آزاردهندهای وسط بود که او را بیخواب کرده و به اتاقم کشانده بود. وقتی روی تخت نشست کمی به صورتش خیره شدم تا شاید بتوانم از حالت صورتش بفهمم که چیزی نوشیده است و یا نه؛ همه چیز مثل همیشه بود، مثل تمام وقتهایی که از کابینت خاص آشپزخانه دور میماند. مستقیم نگاهم کرد و خیلی عادی، بدون اینکه کلماتش تلوتلو بخورند، پرسید:
-مامانت که چیزی نفهمید، شکی نکرد؟
سرم را آرام بالا بردم:
-تا من نگم که نمیفهمن بیچارهها. چه خبر دارن!
در جایم جابهجا شدم و کمی نزدیکتر به او نشستم:
-عمه چی شده، چرا ناراحتی؟
ابروهایش به هم نزدیک شد:
-چرا بیچاره؟ تو اینجا داری با هر جون کندنی که هست گلیمت رو از آب میکشی بیرون که نری اراک سربارشون بشی. هر وقت هم دستت رسیده کمکشون کردی، الان بیچاره این وسط کیه؟
بیرمق لبخندی زدم:
-عمهپری با تو که صحبت میکنم همه چی عوض میشه، فکر میکنم دیگه آخر فداکاری و ایثارم. کلی از خودم ممنون میشم، اما همین که ازت دور میشم غم عالم میریزه تو دلم. میگم من چهجور بچهایم که اینطوری دارم به عزیزترین آدمای زندگیم دروغ میگم!
شمرده و با تنی صدایی که کمی بالا رفته بود، پرسید؟
-میدونی چرا اینجوری میشی؟ چون هنوز باورت نشده که تصمیم و کارت درسته. چون منتظری یکی بهت بگه. یه بار برای همیشه این مشکل رو با خودت حل کن. بگو نرفتن من هزار بار بهتر از رفتن من بوده.
سرش را نزدیکتر آورد:
-مگه شک داری که اینطوره الناز، میرفتی میگفتی چی میشد؟
به شوخی گفتم:
-اووه عمه! من اگه میدونستم چرا ناراحتی که پرسیدم، این همه جواب داشت هرگز نمیگفتم.
خمیازهاش را با گذاشتن دستش مقابل دهان، کنترل کرد و از جا برخاست. همین که چند قدمی به سمت پنجره برداشت، چرخید :
-چرا ناراحتم؟ به خاطر کارم. برای تموم برنامههام. دیگه حوصلهی آدمای کلهشق رو ندارم. من سروکلههام رو زدم.
از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم. از دلداری دادن بدش می آمد. سعی کردم شیوهی سوال پرسیدنم هیچ رنگی از دلداری نداشته باشد:
-کی کلهشقی کرده عمه؟
-کی؟ بهزاد! کیوانم نه جلوش رو میگیره، نه بهش هیچی میگه. فقط یه جای خلوت گیرش میآره چهارتا داد میزنه سرش، دوباره روز از نو، روزی از نو.
دستانم غیر ارادی بالا رفت و روی شانهاش نشست:
-بهزاد مگه چه کار میکنه؟ عقلش نمیرسه این دم و دستگاه مال خودشم هست.
همراه با تکان سر و گردنش نفس عمیقی کشید:
-کاش میتونستم دم و دستگاهش رو بهش بدم بره باهاشون هر کاری میخواد بکنه، فقط گند نزنه به کار و زندگی من!
با بالا و پایین بردن دستانش یک نفس گفت:
-از هیچکس خوشش نمیآد؛ هیچکس رو در حد خودش نمیدونه؛ از هر کس یه عیبی میگیره، از یکی حالش به هم میخوره، از اون یکی متنفره!
میخواستم بگویم بهزادی که اینطوری نیست، دستکم من ندیدم، با من هیچوقت اینطور نبود، اما مهلت نداد:
-یکی عیاش و خانم بازه، یکی باجخوره. یکی گنجشک رو رنگ میکنه جای قناری میفروشه. به نصف آدمایی که ما باهاشون کار میکنیم بیمحلی میکنه. وسط جلسه ول میکنه بره تلفن جواب بده. نمیدونم از کدوم کارش بگم.