رمان رویاهای سرگردان پارت ۳۵

4.8
(6)

 

 

این حرف را که به سپهر زدم، سر چرخاندم تا نگاهی به خیابان بیندازم. فکر می‌کردم چشمانم تا انتها‌ی آن برود و دست خالی بر‌گردد، اما برای دیدن ماشین قرمز‌‌رنگ بهزاد، چشمانم جای دوری نرفت. بهزاد کم مانده بود برسد و از کنارمان رد شود‌. تا دیشب شمال بود! عقب کشیدم و به ماشین سپهر چسبیدم‌. به ماشینش که رد می‌شد نگاه کردم. لحظه‌ای کوتاه، به کوتاهی شیری که صبح یک‌دفعه جوش آمد و سر رفت، نیم‌نگاهی به من انداخت و کمی جلوتر، روبه‌روی در خانه، ماشینش را پارک کرد‌. چشم چرخاندم و به سپهر نگاهی انداختم. کمی خودش را کج کرده و به ماشین بهزاد چشم دوخته بود. از همان لحظه‌ای که من یک‌دفعه به ماشین چسبیدم و بهزاد را دنبال کردم، نگاهش پی او رفته بود. هر دو منتظر بودیم و حرفی نداشتیم با هم بزنیم. بهزاد از ماشینش پیاده شد. در عقب را باز کرد و دو ساک از آنجا بیرون کشید. در را که بست نگاهی به سمت ما انداخت و سری برای من که حس می‌کردم سرگیجه گرفته‌ام، تکان داد. نه خیره شد، نه طولانی ایستاد و نه وقتی که داشت به سمت در حیاط می‌رفت به عقب برگشت تا نگاه دیگری به ما بیندازد؛ در حالی که من و سپهر هر دو او را تماشا می‌کردیم.

سپهر با رفتن بهزاد به داخل خانه به خودش آمد، اما نگاه من هنوز به در و ماشین بهزاد بود‌.

-این کی بود رفت خونه‌ی عمه‌ت؟

سرم را با بیچارگی تکان دادم و از ماشینش فاصله گرفتم:

-سپهر، ببین چی‌کار کردی، دید ما رو! حالا من چه غلطی بکنم؟! الان چطوری بهش بگم تو اولین‌بارته اومدی اینجا تا باورش بشه. الان پیش خودش فکر می‌کنه هر وقت کسی خونه نیست من دوست‌پسرم رو می‌آرم اینجا.

با چشمانی درشت‌شده نگاهم می‌کرد:

-مگه کی بود که باید این همه توضیح براش بدی؟ به درک که دید!

آرام هلش دادم و در ماشین را باز کردم:

-هیچی نگو که بدجور گند زدیم. فقط سوار شو برو. با منم تماس نگیر تا خودم زنگ بزنم.

بازوهایم را گرفت و نگهم داشت:

-کی بود این پسره؟

خودم را محکم عقب کشیدم تا دست‌هایش از دور بازوهایم پایین بیفتد:

-برادرشوهر عمه‌م! من و تو رو هم دید. یه لحظه با خودت فکر نکردی این خونه‌ای که الناز بدبخت توش زندگی می‌کنه، مال خودش نیست، خونه‌ی عمه‌شه، نرم اونجا همین‌طوری؟

اخم کرد، با بهت گفت:

-برادر‌شوهر عمه‌ت بود؟ همه‌‌ش یه جوری ازش حرف می‌زدی انگار یه مرد چهل‌پنجا‌ه ساله‌ست.

آن‌قدر نزدیکش شدم که بین صورت‌هایمان به اندازه‌ی یک وجب فاصله باقی ‌ماند:

-من کِی اصلاً در موردش حرف زدم که تو فکر کردی چهل‌پنجاه سالشه؟ تو رو خدا برو خونه‌ی خواهرت. فردا یه‌ جا قرار می‌ذاریم هم‌دیگه رو می بینیم. الان من باید برم تو و یه جوری این خرابکاری رو ماست‌مالی کنم تا دیر نشده.

نفس کلافه‌ای کشید:

-الناز، این‌موقع روز، اونم وقتی که نه‌ عمه‌ت هست، نه شوهرش، اومده اینجا چه غلطی بکنه؟ تو چرا باید جایی بمونی که این یارو خوشتیپ‌خان هم هست؟ تازه باید بری بهش توضیح بدی چرا با من دم دری؟ چرا؟

دستانم را بالا آوردم و دو طرف صورتم نگه داشتم:

-وای، سپهر، باورم نمی‌شه این قدر بی‌منطقی! مادرش تو خونه هست، چند روز تهران نبوده. الان اومده به مامانش سر بزنه. اصلاً این آدم اون‌مدلی که تو فکر می‌کنی نیست. ندیدی الان، کاری داشت به ما؟ همیشه همین‌طوره. هیچ کاری به من نداره. خواهش می‌کنم برو، تو رو خدا برو و دیگه اینجوری نیا اینجا!

با حرص به دوطرفش نگاه کرد و ادای من را با تکرار جملاتم درآورد:

-این آدم اون‌مدلی نیست که تو فکر می کنی، با من هیچ‌کاری نداره؛ چه مدلی هست الناز، می‌شه برای منم توضیح بدی؟ یعنی چی این حرفا؟ همین بودنش اینجا خودش بده، مدل و کاری نداره باهام، نداریم.

عصبی شدم:

-سپهر! برای آخرین بار برات توضیح می‌دم. بعدش اگه نری، من می‌رم. می‌دونی که با ما اینجا زندگی نمی‌کنه و الکی داری بهانه می‌گیری. آخرین‌باری که اینجا دیدمش، هفت‌هشت روز پیش بود که اونم در حد ده دقیقه اینجا بود و رفت. بودن و نبودنِ منم توی این خونه براش یکیه. نمی‌دونم اسم مدلش چیه، اما نه لاته نه لاشی، مؤدب می‌آد، مؤدب می‌ره. نگاه بد هم نداره.

سپهر زل زده بود به من. آرام شدم و شمرده‌شمرده گفتم:

-اینا فرق دارن با همه، اون‌طوری که فکر می‌کنی ‌نیستن.

 

 

مکث کردم؛ سال‌ها پیش عمه همین را گفته بود و نمی‌توانست به دیگران بفهماند که چرا در این خانه می‌تواند با مادرشوهر و برادر‌شوهر و خواهرشوهرش زندگی کند و مشکلی شبیه مشکل دیگران نداشته باشد. سپهر دست از خیره نگاه‌کردن به من برداشت و با حرکتی به بدنش، دستگیره‌ی در عقب ماشینش را گرفت و باز کرد. ساک کادویی بزرگی را بیرون کشید. جلو رفتم. دستش را گرفتم و پچ‌پچ کردم:

-ببخشید؛ ولی تقصیر خودت شد. باید شرایط من رو هم در نظر می‌گرفتی. قول می‌دم فردا مرخصی بگیرم تا با هم باشیم.

ساک را به سمتم گرفت:

-نمی‌شه که، فردا ساعت هشت صبح باید اتحادیه باشم، امشب برمی‌گردم.

ساک را از دستش گرفتم:

-آخه چرا این همه‌ راه رو اومدی، چرا این‌ همه خودت رو اذیت کردی؟ من مگه چه توقعی از تو دارم، به یه پیام هم راضی بودم.

اصلاً به حرف من توجهی نداشت، تمام نگاهش به سمت خانه بود و هر‌ازگاهی هم نگاهی به ماشین قرمز بهزاد می‌انداخت و من می‌دانستم این ماجرا برایش خاتمه پیدا نکرده است.

دستش را در دستم گرفتم:

-سپهر من باید برم، تو هم برو.

سرش را تکان داد:

-برو… شب قبل حرکت تماس می‌گیرم. حتماً جوابم رو بده. نشد و کسی پیشم بود، نداریم.

با تکان سر تأییدش کردم:

-باشه تماس بگیر. الان هم برو.

با دست اشاره‌ای به در خانه کرد:

-تو برو، منم برم.

آرام دستان هم را رها کردیم و من فقط به‌خاطر سپهر تا خانه ندویدم. بهزاد در خانه را همان‌طور که باز گذاشته بودم، باز گذاشته بود. قبل از بستن در، تند‌تند دستم را برای سپهر تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم؛ تا خود خانه به همین کار ادامه دادم. اگر حاج‌خانم خواب بود، بهزاد بیدارش نمی‌کرد. می‌ماند تا بیدار شود. امیدوار بودم این‌بار دلتنگی چند روز ندیدن مادرش باعث شود منتظر نماند. بند ‌ساک کادویی را محکم در دستم فشردم و آرام در خانه را باز کردم. سکوت انگار خانه را خورده بود. پاورچین‌پاورچین قدم برداشتم. از راهرو گذشتم. فرصت نکردم دنبال کسی بگردم. بهزاد که در آشپزخانه پشت به سالن ایستاده بود، برگشت. لیوان شربتی در دست داشت و با قاشق همش می‌زد. چشمش تا پایین و ساک‌کادوام آمد و زود به صورتم برگشت. سلام‌گفتن‌مان همزمان شد. من بعد از آن لال شدم، اما او گفت:

-خوبی الناز؟

قاشق را تندتر در لیوانش چرخاند و وقتی داشت از آشپزخانه بیرون می‌آمد، تکان سرم را که در جواب “خوبی الناز”‌ش بود، ندید. ساک را کنار مبل رها کردم. طوری که نیمی از آن پشت مبل پنهان شد. بهزاد شربت به دست جلو آمد:

-سپهر بود؟

چشمانم روی زمین سقوط کرد. سوزش داشت، انگار ساعت‌ها گریه کرده باشم. به جای دهانم، دست مشت‌شده‌ام باز شد. بهزاد قدم دیگری به جلو برداشت. به خودم جرئت نگاه‌کردن به او را دادم. همان دم لبخند زد:

-اولین‌باره که من لبخند می‌زنم و تو نه.

با نفسی که آرام، اما عمیق بیرون دادم، توانایی حرف‌زدنم را باز یافتم:

-راستش آقا‌بهزاد، یه توضیحی باید بدم. سپهر… همین آقایی که بیرون دیدین…

مستقیم به چشمانش زل زدم. بدون لبخند داشت با دقت گوش می‌داد.

-به‌خدا اولین‌باره که می‌آد اینجا. نمی‌خوام فکر کنید همه‌ش اینجاست؛ یا فکرهای دیگه‌ای! اصلاً اراک زندگی می‌کنه. امروز چون سالگرد… سالگرد آشنایی‌مون بود، بدون اینکه به من بگه اومد اینجا تا غافلگیرم کنه.

گیج و سرگردان حرف زده بودم؛ اما خوبی‌اش این بود که همه‌ی آنچه را که باید می‌گفتم، گفته بودم.

دستش دوباره به سمت قاشق داخل لیوانش رفت و با لبخندی آن را هم زد:

-چه رمانتیک و قشنگ! موفقم شده، خوب غافلگیرت کرده، رنگ به صورتت نذاشته!

شربتش را به سمتم گرفت:

-بیا این مال تو، یکی دیگه درست می‌کنم برای خودم!

دست دراز کردم تا شربت را از دستش بگیرم. زمزمه کرد:

-تو دختر خوبی هستی، هرگز در موردت فکرهای بدی نمی‌کنم!

وقتی زمزمه می‌کرد، تن‌صدایش، میلیون‌ها بار شنیدنی‌تر می‌شد.

 

 

خنکی لیوان، طعنه می‌زد به گرمیِ کف دست و تمام تنم. آدم وقتی خودش را زیاد مقصر بداند، خیلی سخت حرف‌های امیدوارانه‌ی دیگران را باور می‌کند. حرف‌های بهزاد، برای من شبیه تعارفی از سر دلسوزی بود؛ کاری که هر آدم عاقلی در چنین مواقعی می‌کند؛ اما‌ زمان که می‌گذرد و با خودش تنها می‌شود، تازه گمانه‌زنی‌های ذهن شروع می‌شود. من اصلاً مطمئن نبودم به محض اینکه شربتم را نوشیدم و از جلوی چشمانش دور شدم، او با خودش به بدیِ کارم و من فکر نکند یا دنبال این نباشد که به وقتش تذکر بدهد.

وقتی پشت کرد تا به آشپزخانه برگردد، لیوان شربتی که نصف آن را نوشیده بودم روی میز گذاشتم. ساک کادوام را از پشت مبل برداشتم تا هر چه زودتر فرار کنم، با اینکه می‌دانستم گفت‌وگوی‌مان به هیچ جای مشخصی نرسیده بود و توضیحات من آن‌قدرها هم قانع‌‌کننده نبود. اولین قدم را که برداشتم، با حرفش نگهم داشت:

-صبر کن، الناز!

از سپهر، به‌خاطر موقعیتی که من را در آن قرار داده بود، عصبانی‌تر از تمام دقایق پیش بودم. این حرف تحکم‌آمیز بهزاد، برای من به منزله‌ی کنارگذاشتن زود‌هنگام تعارفش بود.

-بله…

صدایم می‌‌لرزید! لرزش آن باعث شد بهزاد حین بازگشت به سالن، لحظه‌ای کوتاه بایستد و با مکث قدم بعدی را بردارد. اشاره‌‌ای به مبلی که ساک‌ کادوام را نتوانسته بودم کامل‌پشتش پنهان کنم، کرد:

-بشین یه چیزی بگم بعد برو!

نشستن برایم وضعیت بهتری از سر‌پا‌ ایستادن بود، اما نه وقتی که می‌خواستم فرار کنم و میسر نشده بود. زودتر از من، روی مبل آن‌طرف میز نشست. چشمانش را بالا آورد:

-بشین دیگه!

گوشه‌ی مبل نشستم تا کاملاً روبه‌رویش نباشم. دنبال دادن توضیحات بیشتر و گفتن حرف‌های دیگری بودم تا بیشتر باورم کند و قانع شود. اما چشم‌درچشم که شدیم تنها همان حرف‌های تکراری به یادم آمد، دهانم را باز کردم تا همان حرف‌ها را یک بار دیگر بگویم، به امید اینکه تأثیرش از بار اول بیشتر باشد؛ اما بهزاد که اضطراب من را نداشت، دستانش را به هم گره زد و خودش را کمی به جلو کشید و زودتر از من شروع کرد:

-به‌ بقیه چیزی درباره‌ی اومدن سپهر نگو! نفهمن بهتره، مخصوصاً کیوان!

دستم که روی دسته‌ی مبل بود پایین افتاد و حواس بهزاد ثانیه‌ای کوتاه پرت شد، اما زود رشته‌ی کلامش را به دست گرفت:

-چون ممکنه بدش بیاد، فکر کنم تا الان متوجه شده باشی که یه خرده زیادی به خصوصی‌بودن فضایی که توش هست اصرار داره. یعنی این‌طوریه که نسبت به همه‌چیز بدبینه تا زمانی که مطمئن بشه اشتباه می‌کنه.

با لبخند اضافه کرد:

-معمولاً هم مطمئن نمی‌شه!

دست روی زانوهایش گذاشت و بلند شد:

-راست و ریست‌کردن بقیه‌ی چیزا هم با خودت؛ حتماً می‌دونی چطور جلوی اتفاقات بد بعدی رو بگیری!

با وجود افکار درهم‌وبرهمی که با این حرف‌هایش به سرم راه پیدا کرده بود، حرف‌زدن سخت شده بود، اما بهزاد می‌خواست برود و من باید قبل از رفتنش یک‌بار دیگر از خودم دفاع می‌کردم:

-آقا‌بهزاد من واقعاً برای اتفاقی که افتاده خیلی متأسفم. حالمم خیلی بده که این‌‌جوری شد.‌ سپهر فقط می‌خواست من رو خوشحال کنه و پیش خودش فکر کرده این بهترین راهه و به جنبه‌های دیگه‌ش فکر نکرده. یعنی می‌خوام بگم این‌طور نبوده که متوجه بدبودن کارش باشه و باز خواسته باشه انجامش بده. الان اونم فهمیده کارش درست نبوده، از روی عمد نبود…

شاید اگر بلند “باشه” نمی‌گفت، معلوم نبود من کی حرف‌هایم را تمام می‌کردم.

گفت و به طبقه‌ی بالا رفت. شیشه‌ی شربت آلبالو با لیوان خالی روی کانتر بود، فرصت نکرده بود برای خودش شربت درست کند. لحظات پیش نمی‌دانستم چطور به او بگویم درباره‌ی سپهر به کسی حرفی نزند، حتی توانایی بر زبان آوردن چنین خواسته‌ای را در خودم نمی‌دیدم. با گفتن اینکه به کسی حرفی نزنم، نیمی از سروصداها و نگرانی‌های ذهن من را خفه کرد. لیوان شربتم را برداشتم و بقیه‌ی آن را نوشیدم. می‌خواستم ساک را بردارم و به اتاقم ببرم که بهزاد تند‌تند از پله‌ها پایین آمد. نیم‌نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

-می‌رم بعداً می‌آم به حاج‌خانم سر می‌زنم. بیدار شد لطفاً بهش بگو یه‌دفعه کاری پیش اومد، رفت، زود می‌آد.

حرف‌زدنش هم مثل پایین‌آمدنش از پله‌ها با شتاب بود. فرصت نداد حتی سر‌ تکان‌دادن من کامل شود. کفشش را پوشید و در را باز کرد. به طرف پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به سمت پله‌ها انداختم. حین پایین‌رفتن، سوئیچش را از جیبش بیرون کشید. استخر را دور زد و درخت بید را ندیده گرفت. در را با سرعت باز کرد و آرام پشت سر خودش بست و به بیرون رفت.

 

 

 

ساک را برداشتم و به اتاقم رفتم. در را نیمه‌باز گذاشتم تا اگر حاج‌خانم صدایم کرد، بشنوم. داخل ساک جعبه‌ی گرد صورتی‌رنگی بود‌. روی تخت نشستم و آن را بیرون آوردم. شالم را برداشتم و پشت سرم انداختم. در جعبه را با احتیاط برداشتم تا آسیبی به آن نرسد و یادگاری نگهش دارم. با دیدن خرس قرمزرنگی که دور گردنش زنجیر و پلاکی به شکل توپ فوتبال آویزان بود، لبخند زدم:

-دیوونه‌ای، سپهر، دیوونه!

در ساعت‌های بعد من و حاج‌خانم هر دو منتظر و بی‌قرار بودیم، من منتظر رسیدن آخر شب و حرف‌زدن با سپهر و او منتظر تاریک‌شدن هوا و برگشتن بهزاد به خانه. به او زنگ زد تا گله کند چرا‌ از خواب بیدارش نکرده است که بهزاد جواب تماسش را نداد.

حاج‌خانم صدای ماشین را که از حیاط شنید، رو به من که نزدیک پنجره ایستاده بودم، گفت:

-الناز، بهزاد برگشته؟

با لبخند سری برایش تکان دادم:

-نه حاج‌خانم، عمه و آقاکیوان اومدن. با اجازه‌تون من برم بالا لباس کیان رو عوض کنم. عمه ببینه بوی خمیر‌ بازی می‌‌ده باز دعواش می‌کنه که چرا مالیده به لباسش.

سری تکان داد:

-برو برو به کارت برس!

با نیم‌نگاه دیگری به حیاط، پرده را انداختم. آقا‌کیوان و عمه ماشین را پارک کرده و قصد پیاده‌شدن از آن را نداشتند.

هر چه‌قدر عمه از بوی خمیر بازی بدش می‌آمد، من آن را دوست داشتم. کیان هم متوجه‌ی این موضوع بود و حین درآوردن تیشرتش سعی می‌کرد آن را به دماغ من بچسباند و شیطنت کند. دو دستش را سفت گرفتم و از خنده‌ی کشدارش استفاده کردم و تیشرت را از سرش بیرون کشیدم. تیشرت سفیدی که تنش کردم، در تضاد با موهای مشکی‌اش آن‌قدر خوب شده بود که خم شدم و صورتش را محکم بوسیدم:

-قربون این همه خوشتیپیت برم من!

کمی عقب کشید و صورت من را با دو دست کوچکش نگه داشت تا جواب بوسه‌ام را بدهد:

-مامانی قول داده بود امشب همبرگر درست کنه، برم یادش بیارم.

لبخندی زدم:

-یادت باشه اگه گفت نه قبول نکنیا، ما امشب همبرگر می‌خوایم.

دستی تکان داد و رفت.

می‌خواستم بلند بشوم که آنتن ماشین کنترلی‌اش به دامنم گیر کرد. آن را از دامنم جدا کردم و برداشتم تا داخل کمدش بگذارم. پرده‌ی اتاقش هم کنار رفته بود. به آن سمت رفتم و همین که پرده را در دستم گرفتم چشمم به حیاط افتاد. آقا‌کیوان و عمه از ماشین پیاده شده و با فاصله‌ی کمی از ماشین، روبه‌روی هم ایستاده و مشغول صحبت بودند. عمه لبخند می‌زد و آقا‌کیوان هم با دستانی که مرتب در هوا تکان می‌داد برای او حرف می‌زد. حرفش که تمام شد و عمه شروع به صحبت کرد، آقا‌کیوان دستانش را جلو برد و موهای روی پیشانی عمه را آرام کنار زد. صدای زنگ گوشی‌ام باعث شد لبخند روی لبم کمرنگ بشود. پرده را کشیدم و گوشی را از جیبم بیرون آوردم. شماره‌ی بهزاد آن لبخند کمرنگ باقی‌مانده را هم پاک کرد. در جواب‌دادن تعلل نکردم:

-الو…

همان لحظه جواب نداد. با کمی مکث “الو” گفت:

-الناز، کیوان و زن‌داداش اومدن خونه؟

دوباره پرده را کنار زدم. این‌بار دستانم تعادل قبل را نداشت:

-بله، آقا‌بهزاد، اومدن، الان هم توی حیاطن…

با خود فکر کردم اگر با آن‌ها کار دارد، چرا به من زنگ زده است، اما با گفتن: “خب”ی آرام ادامه داد:

-می‌تونی صحبت کنی یا بعد زنگ بزنم؟

خیلی وقت بود آن‌قدر هیجان‌زده و هراسان نشده بودم که قلبم در دهانم بزند:

-بله… بله می‌تونم. من طبقه‌ی بالا، اتاق کیانم. چیزی شده؟

-ببین، الناز، من وقتی رفتم بالا دیدم ماشین سپهر یه ذره عقب‌‌تر از خونه پارک شده. با خودم فکر کردم لابد کاری باهات داره که با اومدن من نتونسته بهت بگه و منتظره.

عمه و آقا‌‌کیوان به سمت خانه حرکت کردند و من با تمام‌شدن توان پاهایم روی سرامیک‌های خنک افتادم. بهزاد با نفس کوتاهی که گرفت، ادامه داد:

-رفتم بیرون که من رو ببینه دارم می‌رم و حرفی و کاری اگه داره بیاد بهت بگه. اما تا راه افتادم، اونم پشت سرم راه افتاد و نرسیده به میدون هر کدوم به یه طرفی رفتیم. فکر کنم مشکلش بودن من توی خونه بود.

غیر‌ارادی بلند “نه” گفتم. در حالی که می‌دانستم از بین ما کسی که راست می‌گوید بهزاد است. نخواست پافشاری کند:

-به هر حال هر دلیلی که داشت بعد رفتن من اونم رفت. الان مسئله‌ای که می‌خوام راجع‌بهش باهات صحبت کنم این نیست!

نگذاشتم ادامه بدهد:

-آقا‌بهزاد، حتماً با من کار داشته، با دیدن شما پشیمون شده و رفته. اون‌طوری نیست که فکر می‌کنید.

کوبنده گفت:

-الناز!

زمزمه کردم:

-بله؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x