رمان رویاهای سرگردان پارت ۲۶

5
(3)

 

 

-خیلی واضحه عزیزم، چون می‌خواستم غافلگیرت کنم!

صدای رهاکردن نفس عمیقش در تلفن من را یاد صدای برفک‌های تلویزیون سیاه‌سفید خانه‌ی بابابزرگ در آشتیان انداخت و خندیدم.

-خب زودتر می‌گفتی می‌اومدم دنبالت.

-نمی‌شه که هر وقت دارم‌ می‌آم تو بیای دنبالم، ‌اولین‌بارم که نیست. چهار سال دانشگاه هم تنها رفتم و اومدم.

-حالا که خوب بلدی این‌ور و اونور تنهایی بری، بیا مغازه الان.

اگر بحث من با مامان نبود، این‌قدر نسبت به حرف سپهر جبهه نمی‌گرفتم.

-سوء‌استفاده‌گر! می‌آم، ولی فردا، همین امروز بزنم بیرون زشته جلو مامان و بابام.

-کو تا فردا، من غروب یه سر می‌آم می‌بینمت.

گوشی به دست به سمت راهرو رفتم و وقتی از بودن مامان در حیاط مطمئن شدم، گفتم:

-نیایا، فردا می‌آم با هم ناهار بریم بیرون.

-نمی‌شه، باید بیام. یه چند دقیقه مونده برسم بهت زنگ می‌زنم بیای سرکوچه. حرفم نباشه.

خندیدم:

-باشه بیا تا احسان ببینتت و یه بادمجون بکاره زیر چشمت. نیا، باشه؟

با لحنی جدی گفت:

-می‌آم. بهونه‌ی احسانم نگیر. حدودای شش حرکت می‌کنم.

-از دست تو سپهر!

اولین کارم بعد از تماس با سپهر پاک‌کردن لاک بنفش و زدن لاک قرمز بود. مامان آن‌قدر رفت و آمد و به کارهای من با دیده‌ی تردید نگاه کرد که آخرش مجبور شدم از آمدن سپهر بگویم. با اخم وانمود کرد که خوشش نیامده است، اما وقتی بابا برای خواندن نماز به مسجد رفت، به اتاقم آمد و شال مشکی‌ام را از روی سرم کشید و گفت:

-یه شال روشن‌تر بذار، چیه مشکی؟!

شال بنفشم را نشانش دادم.‌ سر تکان داد و مخالفت کرد:

-نه اینم خوب نیست، اون یکی چیه توسیه، اون رو بذاز‌.

وقتی در حیاط مقابل آینه آخرین‌ نگاه‌ها را به خودم می‌انداختم تا به محض این که سپهر آمد بروم، دورم چرخید. گوشه‌ی شالم را‌ پشت سرم مرتب کرد و گفت:

-زود بشین تو ماشین، نذار همسایه‌ها ببیننت.

در حالی که لب‌هایم را به هم می‌مالیدم به سمتش برگشتم:

-به‌خاطر تو رنگ رژم رو کم کردم، خوب شد؟

با اخم گفت:

-آره به‌خاطر من کردی! اگه حرف‌گوش‌‌کن بودی گفتم شلوار تنگ نپوش، پروپاچه داری می‌افته تو چشم، عوضش می‌کردی.

دستی به شانه‌اش زدم:

-زهرا‌خانوم، سپهر که غریبه نیست، دامادته داماد! این‌قدر گیر نده.

-چی‌کار به سپهر دارم. به‌خاطر همسایه‌ها می‌گم.

کمی از او فاصله گرفتم:

-خب اگه این‌قدر ناراحتی پس بذار سپهر بیاد خونه‌مون. چرا نمی‌ذاری بیاد؟

دستش را بالا برد:

-خاک‌برسرت. به‌خاطر خودت می‌گم، بعداً که خرش از پل گذشت هی به روت می‌آره که مادر و دختر وقتی باباتون خونه نبود من رو می‌آوردین خونه‌تون!

روی پله نشستم و با احتیاط، طوری که ناراحتش نشود، ریزریز خندیدم. حرکات اجزای صورتش باعث می‌شد هر لحظه خنده‌ام شدت بیشتری بگیرد. وقتی به حالت قهر آب‌پاش را برداشت تا به شمعدانی‌های نه چندان سرحالش آب بدهد، گفتم:

-اگه سپهر همچین آدمی بود و از این‌جور فکرا داشت، من نگاهشم نمی‌کردم. دوره‌زمونه عوض شده مامان. الان کی برای این حرفا تره خرد می‌کنه؟

آب‌پاش را سفت در دستش گرفت:

-من که سپهر رو خیلی نمی‌شناسم. تو می‌گی خوبه، منم می‌گم بیرون‌گشته‌ای، عاقلی، حتماً خوبه.

آب‌پاش را از بالا روی شمعدانی‌ها خالی کرد:

-من توی زندگی با بابات سختی زیاد کشیدم، اما ناراحتی نه. سپهر می‌دونم سختی‌ت نمی‌ده، اما تو باید حواست باشه که ناراحتتم نکنه.

از روی پله بلند شدم و به طرفش رفتم:

-سختی همون ناراحتیه دیگه!

برگشت و روبه‌رویم ایستاد. گوشی‌ام صدایش درآمد، مامان خیلی سریع گفت:

-بابات بی‌پول بود، اجاره‌خونه‌ش عقب می‌افتاد. غذاشم چرب و چیلی نبود، اینا سختیه؛ اما خیالم جمع بود که نه هیز و اهل کثافتکاریه، نه دست بزن داره، نه معتاده، نه رفیق‌باز‌ و بی‌عاره. اشک آدم اگه واسه اجاره‌خونه و بی‌پولی دربیاد بهتره یا واسه چشم‌چرونی و خانم‌بازی و هزار عیب‌وایراد دیگه؟

بوسه‌ای به گونه‌اش زدم و حین عقب‌کشیدن گفتم:

-هیچ‌کدوم، اشک آدم اصلاً نباید دربیاد.

 

 

 

سپهر به هر نحوی که می‌شد و بلد بود، حضور خودش را اعلام می‌کرد. اول با زدن بوق ماشینش، بعد روشن و خاموش‌کردن چراغ‌های آن و در آخر با نزدیک‌تر شدنم، در را باز کرد تا پیاده شود.

دستانم را بالا بردم و تند‌تند تکان دادم. به ماشینش اشاره کردم تا هر چه زودتر به داخل آن برگردد. یک پایش را بیرون گذاشته و خیره‌خیره به حرکت دستانم چشم دوخته بود. هر چند دیر، اما متوجه شد و با لبخندی پایش را جمع کرد و در را بست. با نگاه به دو طرف، تندتر قدم برداشتم. همین که داخل ماشین نشستم، به طرفش چرخیدم تا بازخواستش کنم، اما جلوآمدن یکباره‌اش و فشردن نرم دستم باعث شد موقتاً کوتاه بیایم:

-سلام النازخانوم، خوشگل من!

چشمانش یک جا بند نبود. دور صورتم می‌چرخید:

-تا نمی‌دیدمت باورم نمی‌شد اومدی اراک.‌ دیشب یه ساعت حرف زدیم یک کلمه نگفتی می‌آی!

چشم ریز کردم:

-والله حق داشتم. لابد می‌خواستی کله‌ی سحر راه بیفتی بیای تهران دنبالم، مثل الان.

در حالی که سخت خودش را کنترل می‌کرد تا نخندد گفت:

-چرا بال‌‌بال می‌زدی؟

حین نگاه‌کردن به صورت، موهای مرتب و پیراهنش، گفتم:

-سپهر اینجا سر کوچه‌مونه، تهران که نیست بوق می‌زنی، چراغ روشن می‌کنی!

نگاهی به روبه‌رویش انداخت و دستم را به طرف خودش کشید:

-اونجا هم همچین راحت نبودیم، پشت درخت‌مرختا قایم شدیم تا ما رو نبینن.

از حالت گفتنش به خنده افتادم:

-چه‌قدر گفتم نیا، چرا حرف گوش نمی‌دی آخه؟

ابرویی بالا انداخت و دستم را تا نزدیک سینه‌اش بالا برد، اما با بازشدن درِ چند خانه جلوتر، منصرف شد و پایین آورد:

-چه خوشگل شدی، خیلی بیشتر از اون‌بار!

اخم کردم و دستم را عقب کشیدم:

-همه‌ش همین رو می‌گی؟

به کل از رفتن و ماشین غافل شده بود و به من زل زده بود:

-خب من چی‌کار کنم تو هر دفعه زیباتر از دفعه‌ی قبل می‌شی عزیزم؟!

ضربه‌ی آرامی به بازویش زدم:

-برو من با بچه‌محلاتون فرق دارم، به این راحتی نمی‌شه مخم رو زد.

گردنش را به دو طرف تکان داد:

-تا جایی که یادمه با همینا افتادی تو تله!

شانه بالا دادم:

-وای سپهر لم دادی برای چی، روشن کنیم بریم، می‌ترسم اینجا! احسان الان می‌رسه.

آرام، در حالی که به عمد حرکاتش را کش می‌آورد، به سمت فرمان چرخید:

-پس جمع‌تون جمعه، فقط جای من خالیه. نمی‌شه منم بیام؟

با اخمی که کردم راه افتاد. از کوچه بیرون رفت و مسیر پشت کوچه را انتخاب کردیم که مطمئن بودم بابا و احسان سال تا سال گذرشان به آن‌جا نمی‌افتد. سپهر ماشینش را کنار تیر چراغ‌برقی پارک کرد. وقتی به طرفم برگشت از شیفتگی نگاهش کم شده بود و جدی‌تر به نظر می‌رسید. خیلی نگذاشت احساس کنم ممکن است در خواندن خط نگاهش اشتباه کرده باشم:

-چرا نگفتی داری می‌آی؟ هر غافلگیرکردنی که درست نیست!

ابرویی بالا انداختم و با گردنی کج گفتم:

-اولاً دلم ‌خواست! دوماً از نظر من همه‌ی غافلگیری‌های دنیا درسته، سوماً بازم از این کارا می‌کنم!

 

 

دستش را جلو آورد و گونه‌ام را محکم کشید:

-آدمت می‌کنم بچه، صبر کن!

سریع خودم را عقب کشیدم:

-زشته، مردم رد می‌شن. بد کردم مزاحمت نشدم؟ تازه امروز که سرتم شلوغ بود. خوب بود معطل خودم می کردمت؟

سرش را کمی جلو آورد:

-دوست دارم معطلت بشم!

دست روی سینه‌اش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم:

-تو که می‌دونی من حرص می‌خورم وقتی منتظرم تا برسی، خودم اومدم، راحتم رسیدم.

مکث کوتاهی کرد. چشم‌هایش متفکر روی صورتم خیره ماند:

-هنوزم نمی‌خوای به مامان و بابات بگی چی شده؟ الان که اینجایی فرصت خوبیه بهشون همه چی رو بگی.

رو گرفتم و به مقابلم نگاه کردم:

-تو چی می‌دونی سپهر؟! کی گفته الان فرصت خوبیه؟ اونا کلی خوشحالن که من بدون هیچ مشکلی دارم کار می‌کنم و پول درمی‌آرم و قسطم رو می‌دم. بگم فکر کردی چی می‌شه، چه اتفاق خوبی می‌افته؟

نیم‌نگاهی به سمتش انداختم:

-بیست‌روزه دارم پیش عمه‌م کار می‌کنم، هیچ مشکلی هم نداشتم، یعنی عالی‌تر از این نمی‌شد، چرا اصرار داری بیام همه چی رو خراب کنم و بابا و مامانم رو ناراحت؟

دستانش را بالا آورد:

-باشه باشه… هر چی تو بگی. حالا که نمی‌خوای بهشون بگی، پس تموم تلاشت رو بکن که هیچ بویی نبرن، چون بفهمن خیلی برات بد می‌شه!

-نمی‌فهمن، حواسم هست.

می‌خواست حرفی بزند که گوشی‌ام زنگ خورد، آن را از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم مامان، انگشتم را جلوی بینی‌ام گرفتم و سپهر را به خنده انداختم:

-الو مامان؟

شمرده و مؤدب، انگار که سپهر صدایش را می‌شنود، گفت:

-النازجان، زودتر بیا مامان، سحر و احسان راه افتادن!

-باشه مامان، می‌آم.

گوشی را به داخل کیفم برگرداندم و به سپهر که منتظر نگاهم می‌کرد، گفتم:

-نمی‌خواد من رو برسونی، می‌ترسم کسی بببینه ما رو.

تا این را گفتم ماشین را روشن کرد:

-یه خرده عقب‌تر از کوچه‌تون پیاده‌ت می‌کنم. نمی‌شه که تا اونجا تنها بری!

سریع راه افتاد و به حرفم توجهی نکرد. وقتی نرسیده به کوچه، ماشین را نگه داشت، گفت:

-فردا ناهار با هم بریم بیرون، دوازده آماده باش می‌آم دنبالت. پس‌فردا هم بریم سمت آشتیان!

-چی‌چی رو بریم آشتیان، سه‌روز بیشتر نیستم. نهایت هنر کنم بتونم فردا ناهار بیام. باید خونه احسان برم. به سوسن و خاله‌م هم سر بزنم.

تا این را گفتم خندید:

-فالگیر و دعا‌نویس رو یادت رفت!

ضربه‌ی این‌بارم به بازویش محکم‌تر بود:

-تقصیر تو که نیست، تقصیر منه که هر چی می‌شه می‌آم بهت می‌گم.

هنوز داشت می‌خندید، دستانش را هم بالا آورده بود تا از ضربات بعدی من در امان بماند.

-اون بدبخت بهم گفت تا یه سال دنبال بخت و اقبال نرم که شانس ندارما؛ گوش ندادم به حرفش!

وقتی پیاده شدم، دیگر به سمتش نگاه نکردم. این احتیاط را دوست نداشتم، چون مانعی بین من و کارهایی بود که دلم می‌خواست انجام بدهم. دوست داشتم با لبخند برایش دست تکان بدهم. تشکر کنم از اینکه آمده و حتی دست دور گردنش بیندازم و او را ببوسم‌.

 

 

مامان راست می‌گفت، هنوز پنج‌دقیقه از آمدنم به خانه نگذشته بود که احسان و سحر آمدند. فکر می‌کردم در جمع آن‌ها، تمام آن ملاحظاتی که در خانه عمه داشتم، کنار بگذارم. بلند‌بلند بخندم. تند‌تند راه بروم. ابراز محبت کلامی را کنار بگذارم و پیوسته آن‌ها را در آغوش بگیرم. تیشرت و شلوار گشاد بپوشم. برای همه خودم غذا بکشم، نگذارم کسی دست به سیاه و سفید بزند. نوعی اغراق در فروتنی و خاکی‌بودن که فکر می‌کردم خیلی خوب است…

اما آدم چه بخواهد، چه نخواهد شکل آدم‌هایی را به خودش می‌گیرد که با آن‌ها بیشتر وقت می‌گذراند و بیشتر حرف می‌زند. این همسان‌شدن در صورتی که آن‌‌ها را از خود بالاتر ببیند، سرعت بیشتری هم می‌گیرد و من همسان‌شدن با عمه و خانواده‌اش را، کم‌کم در خودم حس می‌کردم.

تا پیش از آمدن به اراک فکر می‌کردم تمام رفتارهایم صرفاً به تبعیت از شرایط آن خانه و حضورم در تهران و زندگی در میان مردمانی از جنس دیگر است؛ نوعی تقلیدِ از سرِ ناگزیری! اما با دورشدن از آن‌جا داشتم شک می‌کردم که تمام رفتارهایم، تقلید و ادا درآوردن بوده است، شاید من تمام مدت در حال یادگیری بودم. می‌فهمیدم تغییر رفتار و اخلاق عمه که همه‌ی اقوام با دیدنش می‌گفتند به واسطه‌ی داشتن همسری پولدار، عوض شده است، از سر غرور و کبر نیست. وقتی دغدغه‌ها عوض شود، خلق‌و‌خوی آدم هم به رنگ دغدغه‌های جدید درمی‌آیند.

انگار در یک زمان من و احسان به چیزی نزدیک به هم فکر می‌کردیم. صدایم زد:

-الناز، عمه‌اینا چی‌کار می‌کنن؟ می‌ری پیششون؟

آلوچه‌ی نوبرانه‌ای که مامان مقابل من گذاشته بود را به طرفش هل دادم تا وقتی جوابش را می‌دهم، چشم‌درچشم نشویم:

-آره می‌رم، روز انتخابات با هم بودیم!

اما انگار احسان برای ادامه‌ی سؤال‌هایش نیازی نداشت تا چشم‌درچشم باشیم:

-هنوز آقا‌کیوان مریدش هست، هر چی عمه بگه همونه؟

سحر قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش را از کنار احسان به جلو کشید تا دید کافی نسبت به من داشته باشد:

-همه‌ش به احسان می‌گم چطوره که شوهر‌عمه‌ت این همه بال‌وپر می‌ده به عمه‌ت.

حتی با این بحث‌ها هم احساس غریبگی می‌کردم. یادم رفته بود یک روزی همراه این گفت‌وگوها می‌شدم، پرحرفی می‌کردم و برعکس الان که حس انزجار داشتم، مشتاق بودم تا ته‌وتوی زندگی بقیه را دربیاورم. نمی‌دانم سکوت من بیش از حد طول کشید، یا مامان خواست تحلیل خودش را زودتر از جوابی که بنا بود من بدهم، بگوید:

-کیوان چی‌کاره‌‌ست، سحرجان! خودشون زرنگن. نه فقط پری‌، مرضی‌م همین طور بود. اینا یه الف‌بچه بودن من عروسشون شدم، اون‌موقع پدر احمد به جای اینکه برای کاراش با دوتا پسراش مشورت کنه، با مرضی و پری صلا‌‌ح‌مشورت می‌‌کرد!

نگاهی به بابا که چشمش به تلویزیون بود، انداخت و رو به سحر که سر تکان می‌داد تا حرف‌هایش را ادامه بدهد، گفت:

-این دوتا برادر همیشه ساکت بودن، دوتا خواهر زبر و زرنگ. پری از مرضی هم زرنگ‌تره‌!

آرام‌تر گفت:

-خودش که هیچی برای آدم تعریف نمی‌کنه، اما مرضی می‌گفت زمانی که پری توی شرکت ساختمونی کار می‌کرده، کیوان از زرنگی و حرف‌زدنش خوشش اومده. دیدی که، آروم و غد حرف می‌زنه، آدم فکر می‌کنه درست‌تر از حرف‌هایی که پری می‌گه، دیگه هیچ‌جا نمی‌شنوه.

سحر قصد داشت از مبل پایین بیاید و به مامان نزدیک‌تر شود، که به قصد جمع‌وجورکردن میز از جا بلند شدم:

-ول کن دیگه‌ مامان‌جان!

سگرمه‌هایش را در هم کرد:

-خب دارم تعریفش رو می‌کنم.

و زمزمه‌کرد:

-طرفدار عمه‌هاشه!

بابا یک‌دفعه به سمت مامان برگشت:

-خب راست می‌گه دیگه، حرف دیگه‌‌ای جز خواهرای من ندارین بزنین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Analyze
1 سال قبل

از پارت ۲۳ به بعد اشتباه پارت گذاشتین دوباره تکراری گذاشتین درستش کنید لطفا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x