خیلی کم و کوتاه بود. در تصویر محوی که داشت از او در ذهنم شکل میگرفت، موهایش کمی کوتاه شده بود. کوتاهتر از بار آخری که او را دیده بودم. اسباببازیهای کیان را با خیال راحت داخل کمدش چیدم، چون مطمئن بودم تا وقتی عموبهزادش باشد هوس آمدن پیش من را نمیکند. کارم وقتی تمام شد که نیمساعتی از آمدن بهزاد گذشته بود. زمان کمی نبود تا بتوانند موضوع شادی را به او بگویند و حرفهایش را بشنوند. با نگاهی به اتاق کیان در را باز کردم و بیرون رفتم. هنوز دستم روی دستگیره بود که با صدای پایی که از پلهها بالا میآمد به آن طرف برگشتم. برگشتنم با رسیدن بهزاد همزمان شد. فقط دستم را از روی دستگیره برداشتم، هیچ حرکت دیگری نکردم. اول به موهایش نگاه کردم. موهای دو طرف شقیقهاش کوتاهتر شده بود؛ اما جلوی سرش نه و همین باعث شده بود جلوهی خیلی بهتری داشته باشد. در نگاه و رفتارش چیزی عوض نشده بود؛ عصبی نبود و به نظر میرسید توانسته بود ثابت کند هیچ ربطی به فرار شادی نداشته است؛ به علاوه در طبقهی پایین هم همهچیز آرام بود.
سلامم را که شنید یکراست بهطرفم قدم برداشت، نمیتوانستم بگویم حتماً آمده که با من حرف بزند، چون اتاقش بعد از اتاق کیان بود. وقتی به نزدیکیام رسید ایستاد:
-سلام، خوبی؟
سری تکان دادم و گفتم:
-ممنون بد نیستم.
-قرص حاجخانم که تموم شده بود گرفتم؛ فقط همین یکی تموم شده؟
-آره فقط همون که گفتم تموم شده بود. بقیهش هست.
نمیفهمیدم چرا مضطربم. شاید چون فکر میکردم باید دربارهی اتفاق امروز چیزی بگوید، یا دستکم رفتاری از خودش نشان دهد که ربطی به هیاهوی پیشآمده داشته باشد، نه حرفزدن از قرص حاجخانم. قدمی به جلو برداشت، اما یکدفعه همان یکقدم را به عقب برگشت:
-دیروز دیدی من اومدم اینجا؟
سرم را کمی بالا گرفتم. خیلی نزدیک ایستاده بود:
-به آقاکیوان گفتم ندیدمتون، فقط دیدم که پادری دم اتاق کج شده و کلید هم رو دره.
اخمی کرد. روی لبش لبخند کمرنگی بود:
-کیوان گفت که ندیدیم. من خیلی وقتا کلید رو روی در جا میذارم، پادری رو هم فقط من کج میکنم؟
” الناز”ی اینبار در کار نبود. همانطور که من هم لبخند نزده بودم.
به خودش میتوانستم از سرشاخهی بید بگویم. کمی در جایم تکان خوردم. به میزی که برای گلدان حاجخانم گذاشته بودند تا آفتاب به آن بخورد، اشاره کردم:
-یه شاخهی بید هم اونجا بود. فقط شما عادت دارین وقتی از کنار درخت بید رد میشین یه چیزی ازش میکَنین. بعد هم یه جا میذارینش.
نگاهش که به یکجا محدود نبود، یکدفعه روی چشمانم متمرکز شد و بعد آرامآرام لبانش به لبخندی از هم فاصله گرفت:
-یاد ایکیوسان افتادم؛ بید؟ حتی خودمم نمیدونستم این عادت منه فقط!
دست بالا برد و انتهای ابرویش را خاراند:
-به هرحال کمک خوبی بود، انگار بدون داشتن شاهد نمیشد بیگناهیم رو ثابت کنم. فقط چرا همون دیروز به بقیه نگفتی من اومدم اینجا؟
دوست داشتم مثل او باشم، طوری بانفوذ حرف بزنم که کسی نتواند چشم از من بردارد. اما اکثر اوقات با لبخند همهچیز را خراب میکردم.
-شما که بیخبر اومدین و بیخبر رفتین، فکر کردم حتماً نمیخواین بقیه بفهمن. منم حرفی نزدم. گفتم اگه بخواین خودتون میگید.
نگاهش تیز و متفکر روی من بود. فرصتی به خودش نمیداد تا لحظهای به جای دیگری بنگرد:
-مرسی از ملاحظهت! اما یادت باشه که این ملاحظه رو باید اول نسبت به آدمای این خونه داشته باشی. یعنی باید از اومدن من بهشون میگفتی، حتی اگه خودم نمیخواستم کسی بفهمه من اومدم. نباید چیزی از کیوان و زنداداش پنهون بمونه، هر اتفاقی توی این خونه میافته باید در جریان بذاریشون، چون بهت اعتماد کردن.
تن صدایم انگار از بند آزاد شده باشد. شانهام را هم بالا بردم. نمیخواستم تجربههای پیشینم در مقابل او دوباره تکرار شوند:
-من اصلاً نمیدونستم که مسئله اومدن شما ممکنه اینقدر مهم باشه. نگفتم چون در درجهی اول ملاحظهی خودم رو کردم. فکر کردم گفتن من فضولی تو کار شماهاست.
زود فهمیدم که چرا به سرم نگاه میکند، آن هم با لبخند. شالم از سر افتاده بود.
-عصبی شدی شال از سرت افتاد؛ ولی خب عصبانیتت باعث نمیشه من حرفام رو پس بگیرم، الناز!
دستش را بالا آورد. سرشاخهی بیدی که دستش بود را مقابل چشمانم تکان داد:
-نمیدونستم کجا باید رهاش کنم، ولی الان میدونم باید با خودم ببرم توی اتاقم.
بالاخره لبخند زدم و بهزاد هم با لبخند به اتاقش رفت.
همان لحظهی کوتاه دیدن صورت عمه، بعد از پایینآمدن، کافی بود تا شک کنم توضیحات بهزاد او را قانع نکرده است یا موضوعی وجود دارد که مانع باورِ بهزاد شده است. کمککردن و به آشپزخانه رفتن بهانهای برای فهمیدن همین موضوع بود. داشتم روی کانتر را تمیز میکردم که با صدای “آخ”ش به عقب برگشتم. قاشق چوبی را در ماهیتابهی پیازداغ رها کرد، انگشت اشارهاش را بالا آورد و به داخل دهانش برد. سریع به طرفش رفتم:
-سوختی، عمه؟
سرش را آرام تکان داد و انگشتش را از دهان بیرون آورد:
-رفت تو پیازداغ!
قاشق را از داخل ماهیتابه برداشتم و زیر اجاق گاز را کم کردم. نگاهی به نوک انگشتش که قرمز شده بود انداختم و با لبخند گفتم:
-همهش تقصیر بهزاده! تموم حواست پیش اینه ربطش رو به فرار شادی پیدا کنی! سوزوندی خودت رو!
لازم نبود عمه خیره نگاهم کند تا بفهمم انتظار این حرف را نداشته و حتی خوشش نیامده است؛ قبل از گفتن هم میدانستم تقریباً با چه عکسالعملی مواجه خواهم شد. قاشق را از دستم گرفت:
-کم نمیکنن که، هم میزنن.
با لبخند نگذاشتم بحث را به جای دیگری ببرد:
-بیخود فکرت رو مشغول نکن، عمه! بهزاد اگه کاری کرده بود، ترسی از گفتنش نداشت، پای کارش میایستاد.
چشمکی زدم:
-شما که باید اینچیزا رو بهتر بدونی بانویآهنین*!
نیمنگاهی به سالن، جایی که آقاکیوان و حاجخانم نشسته بودند، انداخت و گفت:
-اگه هیچی نیست چرا تو لیست تماسای امروزش شمارهی شادیه؟
-به شادی زنگ زده؟
-نه شادی باهاش تماس گرفته!
دستم را غیر ارادی روی کابینت کنار اجاقگاز گذاشتم:
-شما از کجا میدونی؟ گوشیش مگه…
دوید میان حرفم:
-گوشیش دست کیان بود دیدم؛ هنوزم هست.
در سالن چشم چرخاندم. کیان را ندیدم. خم شدم و سرکی بین مبلها کشیدم. پائین مبل دو نفره، روی شکم دراز کشیده و گوشی را روی زمین گذاشته بود و انگشتانش تندتند روی صفحهی گوشی حرکت میکرد. نگاه گرفتم:
-اگه فرار شادی ربطی بهش داشت و با هم در تماس بودن ، اینطوری راحت گوشیش رو نمیداد دست کیان! احتیاط میکرد.
عمه ابرویی بالا انداخت و صورتش را به سمت راست شانهاش کج کرد:
-گوشی دادن به کیان عادتشه، شاید یادش رفته!
-نه، عمه!
یکدفعه خیرهخیره نگاهم کرد، خیلی بلند و محکم گفته بودم. دستم را بالا آوردم و روی لبانم گذاشتم. کمی فاصله دادم:
-چه بلند گفتم یهو! منظورم اینه اینطوری نیست. اگه بود اصلاً از گوشیش غافل نمیشد. اگه شادی بهش زنگ زده معنیش این نیست که بهزاد ربطی به فرارش داره؛ شادی با فرارش ثابت کرد خیلی بیکلهست، دیگه زنگزدنش به بهزاد که نمیتونه عجیب باشه.
عمه متفکر نگاهم کرد و انگشتش را بالا برد و روی بینیاش کشید:
-نمیدونم؛ شاید! فقط الان میخوام بهش بگم شام بمونه، ببینم بهونه میآره، یا میمونه. تکلیف خیلی چیزا معلوم میشه.
قرصهای حاجخانم را از روی کانتر برداشتم و قبل از اینکه قدمی به سمت سالن بردارم، گفتم:
-بهزاد که برای رفتن بهونهی خاصی نمیآره، میگه کار دارم و میره، امشبم مثل همیشه! هیچی رو ثابت نمیکنه رفتنش.
اخمی کرد:
-تو هم شدی حاجخانوم شمارهی دو، خداروشکر!
با لبخندی که در اثر حرف آخر عمه بود قرص را به حاجخانم دادم.
__
مارگارت تاچر، نخستین نخستوزیز زن تاریخ انگلستان، معروف به بانوی آهنین.
انتظار برای پایینآمدن بهزاد را در چشم تکتک اعضای خانه میدیدم، اما مطمئن بودم دلیل هیچکدامشان، شبیه دلیل من نبود. با اینکه میدانستم ماندن یا نماندن بهزاد برای شام، نمیتواند ربطی منطقی به فرار شادی داشته باشد، اما میخواستم بدانم او در مقابل دعوت عمه چه پاسخی میدهد. انتظاری که بالاخره به سر آمد. بهزاد بعد از کلی وقتگذراندن در اتاقش بالاخره پایین آمد. عمه لیوان چایی به دستش داد. وقتی داشت با حوصله گلهای داخل گلدان را مرتب میکرد و نگاهش روی آنها بود، آرام نقشهاش را پیاده کرد:
-بهزاد لوبیاپلو درست کردم؛ شام بمون.
بهزاد در حالیکه لیوان چای هنوز در دستش بود، سری به طرفش چرخاند:
-دستت درد نکنه زنداداش؛ اگه خورشت کرفس درست میکردی هم من شام میموندم!
برای ثانیههای طولانی خوددار بودم و لبم را به دندان گرفتم تا با لبخند به طرف عمه برنگردم؛ اما سرانجام تسلیم شدم، چون سنگینیِ نگاه عمه را روی خودم حس میکردم. عمه لبخندم را با چشمغرهرفتن جواب داد.
هر ناهار و شامی که بهزاد حضور داشت، کار من راحتتر بود. طرف دیگر حاجخانم مینشست و کمکم میکرد. گاهی قبل از چیدن میز، به حاجخانم غذا میداد و گاهی زودتر غذایش را تمام میکرد و قاشق و چنگال حاجخانم را از دستم میگرفت و خودش کار من را به عهده میگرفت.
امشب خسته بود. حاجخانم همان اول، وقتی دور میز نشستیم و بهزاد آمد کنارش بنشیند، گفت:
-تو غذات رو بخور!
با مکث ادامه داد:
-اصلاً امشب اینجا بمون. بری خونه میخوای چیکار کنی؟ بخوابی دیگه، همینجا بخواب!
آقاکیوان حرف مادرش را تایید کرد:
-چرا فقط امشب، یه دوسهروز اینجا بمونه!
حین حرفزدن آقاکیوان، بشقاب حاجخانم را به طرف خودم کشیدم. بهزاد همزمان که داشت به برادرش نگاه میکرد و بهحرفهایش گوش میداد، از گوشهی چشم حرکت دست من را هم دنبال میکرد.
-چی شده امشب، همهتون با هم مهربون شدین؟
سر بلند و مستقیم نگاهش کردم. پردهی آشپزخانه کشیده بود و تصویر پشتش را هم میتوانستم آنسوی کانتر و در شیشهی پنجره ببینم. محکم تکیه داده بود به صندلیاش و با نگاه به برادرش، منتظر جواب بود. یکجایی از حرفهایش، همانجا که گفته بود: “همهتون با هم مهربون شدین” من را هم بینصیب نگذاشته بود. نمیشد و نمیتوانستم بگویم که من این بشقاب را همیشه به طرف خودم میکشیدم و فقط بعد از آن، وقتی خیلی مصرانه میخواستی خودت به مادرت غذا بدهی، نمیتوانستم مقاومت کنم؛ پس مهربانی در کار نیست و من مثل همیشه رفتار کردهام. آقاکیوان بشقاب غذایی را که کشیده بود به سمتش گرفت:
-بده دوستت داریم؟ تا شادی پیدا نشده، همینجا باشی خیلی بهتره.
بهزاد با شنیدن این حرف، رو ترش کرد و بشقاب را با تعلل از دستش گرفت.
عمه بالای سرش ایستاد و کاسهی ماستوخیار را کنار بشقاب غذایش گذاشت:
-بیا اینم مهربونی بعدی! برات جدا درست کردم، نعنا نریختم.
بهزاد آرام تشکر کرد و مشغول غذاخوردن شد. غذایش را که تمام کرد، بدون اینکه از من بخواهد یا حرفی بزند، خم شد، دست دراز کرد و قاشق حاجخانم را گرفت و بشقابش را هم به طرف خودش کشید. تا لحظات کوتاهی گیج و منگ بودم. نفهمیدم خودش قاشق را گرفت یا تا دستش را جلو آورد من رهایش کردم. چشمانم به بیراهه رفته بودند و به کمک دستانم نمیآمدند. گیر کرده بودند روی بهزاد، روی دستی که بالا آمده و قاشق غذا را به طرف دهان حاجخانم برده بود؛ به کاری که من تا چند ثانیهی قبل داشتم انجام میدادم. زمانی عقبنشینی کردم که خیلی دیر شده بود؛ وقتی بهزاد نگاهم روی خودش را دید و با اشارهی چشمانش دیس را نشانم داد؛ هوشیار شدم.